آرشیف

2017-10-3

محمد دین محبت انوری

کفش گمشده

تاب وتب هستی میکشیدم که رویاهای سرگردان وامیدهای درناامیدی دور وگرد مرا حلقه کرده بود.
راه برای زندگی از دست رفته ام را گم کرده بودم وهمه چیز برایم محال بود.
فراموش نکرده باشم که درمکتب قریه خود درس میخواندم وبا بچه های مکتب سروکار داشتم اما درمحفل بزرگان مرا راه نمیدادن همان زمان نفس سرمایه عاجزی ما بود که نزد بزرگان میکشیدم وهمینکه ازدست آنان سلامت میبودم دیگر تغافلی درکارم وجود نداشت. بچه های بزرگتر مکتب ودیگر جوانان روستاهای دوربرما زمستانها فارغ ازکار میشدند اکثریت شان به ولایت قندهار میرفتن ووقتی برمیکشتن باخود کوله باری از کالا وکفش وسامان خانه می آوردن ومن هم میرفتم نزد شان تا دریابم که چگونه این همه اشیای کم یاب منطقه مارا بدست آورده اند؟.هرکس ازخود قصه ی میکرد یکی میگفت غوری گری(جوالی گری) میکردم ودرپایانی روزبرایم مزد میدادن که نان شب را بخرم و مقداری هم پس انداز کنم.دیگری میگفت: من در فابریکه کشمش پاکی کار میکردم وراحت بودم وتمام روز کشمش های پاک وناپاک را ازهم جدا میکردم ونان چاشت هم بالای صاحب کار بود ودرآخربا تعجب میگفت خوردن کشمش آزادبود.وهمچنان کارهای مختلف وجود داشته که بچه های نو جوان وجوان از یاد آوری آن لذت میبردن وبا یادآوری اش بالای نزدیکان خود فخر فروشی میکردن.برادر بزرگم هم زمستانها به قندهار میرفت تا سیه بهار درآنجا کار میکرد ومن با آمدن بهار منتظر برگشت او میبودم. همان سال بچه هایکه به مزدوری رفته بودن دست پر از مزدوری قندهار برگشته بودن هر روز به قریه های همجوار میرفتم واحوال برادرم را جویا میشدم پرسان میکردم آیا او جوراست وچه وقت می آید؟ از صحت مندی اش اطمینانی میدادن ومیگفتن همین روزهای نزدیک خواهند رسید.من روزها وقتی از کوهای نزدیک خانه هیزدم جمع میکردم یک چشم من همیشه متوجه راه بود که شاید همین امروز برادرم از راه برسد.
در خانواده ما تنها من منتظرش نبودم بلکه پدر پیرم بیشتر ازهمه برادرم را یاد میکرد وبرایش دعا میخواند.
اوهرروز کتاب بزرگش را برمیداشت ودربین طاق خانه که یک کلکینچه کوچک داشت منیشست وفال باز میکرد ودر آخر ما همه منتظر بودیم که پدر چه فالی را میگوید او همیشه ازمسافر ما تعبیرهای خوش میداد ومیگفت: که ان شاالله بخیر وخوبی به خانه برمیگردد. خانواده ما وهمسایه ها همواره از مسافران گمشده شان از پدر من پیام دریافت میکردن و صادقانه پیام ونصحیت او باور داشتند ودراکثر اوقات هم همان فال های کتاب پدرم  واقعی بدر میشد. من فکر میکردم که پدرم ازطریق کتاب با مسافر ارتباط دارد وبا او حرف میزند که اینقدر فال هایش دقیق است.چون زمانی برادرم به ایران رفته بود وپدرم میگفت این شب ها بچه را بخواب میبینم وشاید مشکلی برایش پیش آمده باشد آن زمان اول سال بود وهمان سال ازباران وبرف زیاد خبرها وگپ های نا خوشآیند شنیده میشد. سرانجام همان سال برادرم به مشکلی برخورده بود وتمام خشت هایکه زده بود سیل برده بود که پسان احوالش رسید وخواب های پدراز موضوع صدق میکرد. سر سفره صبح نشسته بودیم من وخواهرم گفتیم که بابه خیراست اینبار فال برادرمارا ازقندهارببین که چه میگوید شام آنروز بازبه همان جای دایمی خود رفت وکتاب سرخ رنگ بزرگ که پوش چرمی داشت باز کرد ولی اینباراو با احتیاط ودلهره معلوم میشد وماهم ترس داشتیم که اگر کتاب چیزی بدی بگوید حتمآ همان شده است چون مایان به معنی جملات کتاب نمیدا نستیم بازهم پدرفال نیک توصیف کرد وماهم خوشحال شدیم. فال کتاب در خانه ما امیدی برای دریافت پیام های خوب وبد مسافرها بود وزودتراز نامه وپیغام مارا باخبرمیساخت.
خب قصه کوتاه که برادرم ازسفر قندهار بخانه رسید اما امسال بار پشتی اش خیلی سنگین بود وزمانی بخانه آمد سرورویش غرق عرق شده بود من از خستگی اش میدانستم که زحمت زیاد را دیده واینبار چیزهای بهتروبیشتربرای ما آورده است.آن وقت مردم ما مسافه دوشبانه روز را پیاده سفر میکردن تا به ولسوالی باغران ولایت هلمند برسند و ازآنجا که  پای سنگ میگفتند به موتر های لاری سوارمیشدن وبه سمت هلمند وقندهارمرفتن.
برادرم هنوز بارپشتی خودرا باز نکرده بود ومیگفت: که برای پدرم چای سیاه کل کته ودشلمه های کج آورده است وبرای مادرم پراهن… سیه دل اصل خریده وبرای خواهرم یک دستمال وجوره کفشی آورده که تاهنوز کسی ندیده است.وبرای من یک پتلون جیم برنگ آبی وهمرای یک قلم تورپین رنگی آورده که معلم ها هم ندارد.گوشت های جانم کم کم آب میشد ولحظه شماری میکردم که ای کاش زودتر تحفه های خودرا ببینم اما او میگفت: که باشد مانده گی وخستگی ام رفع شود باز بار کوله خودرا باز میکنم. مادرم اسرار داشت که برویم دوروبر برادر خودرا رها کنید تادمش اش راست شود وچای ونانی بخورد باز بارکوله اش را باز میکند وتحفه های شمارا میدهد شما تا آن وقت به بیرون بروید وبازی کنید.برایم هیچ چیزی ارزش نداشت وزمین وآسمان مرا جای نمیداد چون در آن زمان وقتی مسافر ازراه دور می آمد تا چند روز خیلی قدروعزت داشت وکسی حق بخود حق نمیداد که بدون اجازه او بارکوله اورا باز کند.
من درخانه ماندم تا برادرم دم راست شود وقلم وپتلون خودرا بگیرم او وقتی چای مینوشید عرق های رویش بیشتر میشد ودیدن عرق هایش برایم نا خوش آیند بود وباخود میگفتم کاشکی دیگر عرق نکند.
بعداز انتظار وحسرت خاموشی قلم وپتلون را برایم داد قلم رنگی برنگ طلای زرد بود وپتلون آبی رنگ جدید بود رخ های بافت پتلون واضح معلوم میشد وجلای سبزرنگی میداد. دوجیب در پیش روی ویک جیب در عقب داشت زنجیرکش زرد رنگ بود که تاهنوز ندیده بودم وقلم خو دلی مرا برده بود از خانه خارج شدم وسربام کاهدان رفتم وچندین بار قلم را باز کردم وطریق انداختن رنگ را یاد گرفتم وهرباری که اورا باز میکردم بیشتر به دلم شیرین میشد.
هوس وحسرت داشتن نیازمندی های روز مرا وادار میکرد که به پدر ومادرم بگویم  من هم مرد هستم وباید بروم کار کنم برای خود چیزی بخرم ومانند برادرم بخانواده ام کمک کنم تا از من هم خوش شوند  ولی درنزد مادر وپدر این گپ های من شوخی معلوم میشد.من در بند جسمانی خودم گرفتار شده بودم وهمین یک حرف را می شنیدم که تو هنوز طفل هستی نمیتوانی مزدوری کنی،پیاده روی نمای ولیکن همتم در جستجوی امکان بیرون رفتن ازین تهمت بود تا نام طفلی وکودکی ازسرم برداشته وهمرای برادرم بروم کار کنم. بعداز آن روزمفکوره رفتن به قندهار وکارکردن در ذهنم جای گرفت وهر باری که فرصت دست میداد به برادر، مادر وپدرم زاری میکردم ومیگفتم چه میشد اگر یک سالی هم مرا اجازه رفتن بدهید اگر کار کرده نتوانستم دیگر نمیروم.
برادرم بارها گپ های مرا رد میکرد ومیگفت: ما دوشبانه روز پیاده سفر میکنیم وتو همرای مردان بزرگ قدم برداشته نمیتوانی آنها خیلی تیز میروند اگر خسته شوی برای تو معطل نمیشوند من هم نمیتوانم که ترا به پشت ببرم.این باری ملامتی کوچک بودن ازسرم برداشته نمیشد وباخود میگفتم کاشکلی من هم کلان میبودم گرچه برای قانع کردن شان هیچ بهانه ای نداشتم وقتی چاره  را نا چار دیدم دست زاری وتزرع را به دامن مادر انداختم وهمیشه میگفتم: که مطمئن باشید  همینقدرکاریکه من در خانه میکنم به همان اندازه قوی هستم ومیتوانم تا ده شبانه روز پیاده بروم مادرم گرچه میدانست که سخت علاقمند هستم اما مرا دیق نمیساخت حرف های نمیگفت که ذوق وشوق مرا بشکند.چون او هم در دل آرزو داشت که پسرم مستقل عمل کند ولی از عواقب آن میترسید.
کوشش ها وتلاش هایم در سال آینده وقتی به نتیجه رسید که توانستم زودترازهمه بچه های قریه هیزم زمستان را خره کنم وتمام کارهایکه باید سال های دگر میکردم بخوبی وعلاقمندی انجام دادم چون با خود میگفتم باید به مادر وپدرم نشان بدهم که دیگر طفل خام نیستم وکارها وسختی ها مرا پخته کرده است تا آنها باور کنند که بچه ی ما میتواند به قندهار هم سفر کند ومزدوری نماید. روزهای آخر تیرماه بود امتحانات مکتب خلاص شده بود ومن درمسیر راه مکتب، تا خانه تمرین  میکردم وخودرا امتحان مینمودم تا بدانم قدرت پیاده روی ام چقدر است؟ از مکتب تا خانه واز خانه تامکتب  با قدم های کلان وچابک را میرفتم وهیچگونه خستگی وسستی احساس نمیکردم وهمینگونه فکر میکردم شاید بتوانم دو روز را متواتر قدم بزنم وطی کنم.
آماده گی ها ووعده های بچه ها بهم میرسید که چه وقت برویم ونگرانی من هم زیاد میشد درمکتب میدیدم کسانیکه هرسال به قندهار میروند باهم مجلس وصحبت از رفتن دارند من هم درکنار شان میرفتم وبه حرفهای شان گوش میکردم این بچه های از صنف های بالا بودن یکی از آنها ازمن پرسید: تو چطور گپ های مارا گوش میکنی؟ من گفتم علاقه دارم من هم بروم قندهار آنها گفتن هرکس رفته نمیتواند تو هنوز بچه نادان هستی! گفتم چرا نمیتوانم؟ کارهایکه شما در خانه میکنید من هم کرده میتوانم. بچه ی قد بلندی که از صنف نهم بود گفت: پس این قدر غیرت داری برو از پدرت اجازه بگیر بیا باهم میرویم. من در فکر فرو رفتم چیزی نگفتم همان روز از مکتب تا خانه چرتی بودم ودرفکرم نقشه های میکشیدم که موفق شوم. به نظرم یک راه  وجود داشت که بدون اجازه بروم اما از عواقبت چنین کاری حراس داشتم وفکرمیکردم اگر پدر ومادرم راضی نباشند، در خیر برویم بسته خواهدشد. همان روز پشته هیزم را که بخانه آوردم به مادرم گفتم بخانه خواهرم میروم گفت: برو اما شب مانده نمتیوانی پس بیایی گفتم درست است. بخانه خواهرم که رسیدم گفتم ازتو خواهش مهمی دارم گفت: بگو لاله گفتم پدر مرا راضی کن تا امسال به قندهار بروم همه بچه های کلان مکتب میروند من هم هوس رفتن دارم او گفت: میگویم  اما میدانی که پدر ریش سفید شده باید کسی  باشد که خدمت اورا بکند. دلم بی طاقت میشد هرکس یک بهانه می آورد ومن هم طفل بودنم را قبول نداشتم گپ های، طفل بچه بودن وناتوانی سر راه آرزوهایم استاده شده بودند ولی علاقه وشوق ازحس فقر وتنگدستی جدا بود چیزیکه مانع امید من میشد اورا از جنس زمین نمیدانستم.
خواهرزاده ی داشتم که ازمن بزرگ تر بود وسالهای قبل به قندهار رفته بود او خبرشد گفت: من هم خوش میشوم باهم میرویم تو کارهای سنگین کرده نمیتوانی کشمش پاکی وبعضی کارهای دگری هم هست که به بچه های کوچک میدهند باشنیدن این حرفها بهانه ای برای من هم پیدا شد گفتم پس تو برو پدر مرا قناعت بتی وهمین چیزهایکه گفتی به آنها هم بگو. او هم بخانه ما آمد شب وقت نان خوردن بود که خواهرزاده ام گپ خودرا اینطور شروع کرد: بافچه (پدرکلان) اگر مرا نمیزنی یک گپی  میگویم پدرم گفت: بگو شطا میدانم چه میگوی گفت: خیراست من هم تنها هستم امسال مامای مرا اجازه بتی همرای ما برود قول میدهم که اورا هیچ چیزی نمیشود ومن بلد هستم او بچه کلانی شده وباهم میرویم او میتواند کارهای سبک (جوب وس) خودرا بکند کشمش پاکی ودیگه کارها پیدا میشه، و او هم خیلی علاقه دارد پدرم گفت: ترا زیاد دوست دارم حالا که آمده ی وعذر میکنی برود ولی سرسال یعنی سال نو باید وقت بیاین که هیزم خانه خلاص میشود بازمه نمیتوانم که کار کنم هردوی ما گفتیم به چشم هرچه شما بگوید قبول داریم من گفتم بخاطر مکتب هم میایم.
برادربزرگ وپسرکاکایم قبلا رفته بودند وما چند روز دیگرهم معطل شدیم درنهایت رخت سفر بربستیم وگفتیم از راه کوتل انغرچاق مرویم وقتی به منطقه سینی رسیدیم برف بارید دوشب در همان جا به مسجد یک قریه معطل شدیم کمی که هوا روشنای شد حرکت کردیم همان روز از کوتل تیرشدیم سر کوتل که رسیدیم دیدیم که آنسوی کوتل برف نیست ومانند بهار معلوم میشود.
شب دوم هم به پای کوتل ماندیم وهمان شب عید شد مردم آمدن به مسجد صبح همان روز برنج گوشت وشیرروغن فراوان برای ما آوردن باآنها یکجا خورده وکمرهارا برای سفر بسته کرده وحرکت نمودیم، تا شام منزل به منزل رفتیم به ولسوالی باغران ولایت هلمند رسیدیم آنجا یک موترلاری سبز رنگی در بین بازار میگشت وکلینراش صدا میزد کی قندهار میرود؟
خودرا به موتر رساندیم ودر بین موتر جای گرفتیم موترحرکت کرد ازین به بعدش بیادم نیست لیکن به قندهار رسیدیم خواهر زاده ام گفت میرویم به سرای نزدیک دیگر غوری ها شام بود که رفتیم ونان گرم وگندنه آورده بودن باهم خوردیم من که گندنه را نمی شناختم برادرم گفت: لاله این گندنه هست وهرشام ما بانان میخوریم خیلی مزه داراست. با تعجب پرسید چکار کردی که پدر ترا اجازه داد؟ گفتم از روی همی خواهر زاده بود.گفت: خیراست فردا ترا میبرم پیش یک صوفی که آدم خوب است وشاید برایت کاری بدهد صبح اول وقت به دکان آ ن صوفی مرا برد وبرایش گفت: که برادر من است مکتب میخواند اما امسال شوق قندهار را کرده وحالا برایش یک کاری سبکی پیداکنی صوفی گفت: اگر مکتبی باشد وبتواند بچه هایم را درس بدهد وسه پاره را یاد داشته باشد در داخل دکان بچه های مرا درس بدهد وباقی روزرا کشمش پاکی کند.
بچه هایش خیلی کوچک وباادب معلوم میشدند ازمن امتحان گرفت وگفتک درست است هر روز صبح بچه هارا درس بتی پشین هم دوباره درسهای شانرا پرسان کن وباز درس جدید به آنهابگو؛ اگر کدام شان یاد نگرفت با خفچ بزن آن لحظه  یادم از مکتب آمد، که کفتان چگونه مارا لت میکرد، قبول کردم وقتی درس میدادم بچه ها خیلی زود یادمیگرفتن وازمن پرسان میکردن که مارا لت هم میکنی؟ گفتم نی اگر درس را یاد بگیرید لت نمیکنم آنها میگفتن خیراست اگر مشکلی در درس داشتیم به پدر ما نگو او مارا می زند دلم برای شاگردانم سوخت پیشنهاد شانرا قبول نمودم اما میخواستم در وظیفه معلمی ام صادق باشم؛ بچه ها وقتی پدرشان نمیبود خیلی شوخی میکردن وگاه گاهی باهم مصروف بازی میشدیم وکار معلمی از یادم میرفت وخیلی زود باهم دوست شدیم. این مرد سه بچه قد ونیم قد داشت که هرکدام شان را  اول سوره های نماز یاد میدادم وسه پاره را از اول سرشان شروع کرده بودم در حالیکه آنها چند ورق اول را نزد پدر خود خوانده بودن.
فردای آنروز که آمدم صوفی گفت: امروز بعداز درس کشمش پاکی داریم ومن میروم به سرای، چند بوجی کشمش می آورم او دکان خیلی پر وپیمانه ی داشت انواع کشمش خشک، بادام، جلغوز،کشته،توت وغیره میوه جات خشک را دست چین کرده بود ودر الماری شیشه ی دکان به بسته های پلاستکی گذاشته بود وبرای تجارو خارجی ها میفروخت.من هم وقتی کشمش هارا میدیدم باخود میگفتم: که از کشمش هم کسی سیر خواهد شد؟ وفکر میکردم که نباید بدون اجازه یک دانه آنرا بردارم.
وقت کشمش پاکی فرارسید اول نمیدانستم چه قسم پاک کنم صوفی برایم یاد داد با اشاره دست گفت: کشمش هایکه ناپاک اند ورنگ سرخ دارن را جدا کرده بداخل سطل جداگانه بی اندازم وکشمش هایکه رنگ شان دانه های بلند دارند و سبز است وکاملا سلامت باشد به سطل علیده دیگر جمع کنیم؛ ما شروع بکار کردیم وبچه های صوفی کشمش نمیخوردن ازمن پرسان کردن که تو چرا کشمش نمیخوری؟ گفتم اگر بخورم که کم میشود گفتند: فرق نمیکند هرچه میل داری بخور اما بردن آن اجازه نیست من تا آنوقت باور کامل نداشتم که خوردن کاملا آزاد وبدون اندازه باشد ولی وقتی صوفی آمد بچه هایش گفتند: که این بچه کشمش نمیخورد پدرش کمی سر آنها قهر شد وگفت: بعدازین اورا استاد بگویید! بامهربانی ودلسوزی برایم گفت: پسرم میدانم که ملک شما کشمش ومیوه های دگرندارد. اما ازطرف من برایت اجازه است هرمیوه که درین دکان موجود است هرچند که دلت میخواهد بخور وحتی جالغوز هارا باید بخوری که زمستان است وگرم شوی بازهم شرم ازرخ من نرفته بود جرعت خوردن کشمش را نداشتم، گرچه دلم میخواست که شروع کنم وتا سیرشدن بخورم  ولیکن فکر میکردم شاید درست نباشد اومرا امتحان میکند.خوب چند روزی گذشت کم کم عادی میشدم واندک اندک به خوردن میوه ها عادت میگرفتم بچه هایش که به دکان می آمدن اول برای من سلام میدادن وبعد چند دانه جلغوزه را به جیب می انداختن ومیخوردن وباز ازکشمش های سبز که دانه ی بلند ودرخشانی داشت به دهن می انداختن و چای صبح را بعداز درس میخوردیم.
همین چند ماه زمستان به درس، کشمش پاکی وخوردن میوه ها گذشت اما برای من خیلی زمستانی زودگذر و خوبی بود ونظربه علاقه قبلی که داشتم محیط کار مطابق حال ومیل من شده بود شب ها میرفتیم در یک سرای که نامش یادم نیست وهمرای برادر، خواهر زاده وپسرکاکایم میخوابیدم وصبح ها تاشام دردکان صوفی بودم «با تاسف که نام همان صوفی را هم از یاد برده ام».
کم کم زمستان روبه اختتام بود ودر قندهاربوی بهار می آمد من فکرمیکردم که درجای ماهم بهار شده باشد ولی دیگران میگفتند که بهار اینجا تا آنجا فرق دارد؛ در سرحد هنوز هم برف است.مرا وسوسه مکتب وهیزم آوردن اول سال مانند تابه روی آتش گذاشته بود وهر روز پرسان میکردم که چه وقت میرویم سرانجام در اواخرماه حوت بود که چند تن از بچه های مکتب تصمیم رفتن را گرفتن وشب گفتن که فردا ما میرویم به وطن برادرم گفت: برادر من هم میرود بخانه واورا به شما میسپارم تا وی را بخانه ما برسانید. آنها بچه های سخت سر وچالاکی بودن که حتی دربرابر سختی ها جان به فنا نداده بودن.
رفتم بازار از پول هایکه مزدوری کرده بودم اجناسی مورد ضرورت برای خانه گرفتم ویک جوره کفشی پلاستیکی که تازه در بازار آمده بود ودرجای ما تاهنوز کسی نپوشیده بود وهمان روزها توجه مرا بخود جلب کرده بود خریدم. این کفش ها هیچ پاره نمیشد ومواد پلاستیک آن بسیار اصل بود آب بداخل آن نفود نمیکرد، رنگ خوب داشت وازبیرون داخل آن معلوم میشد و برای من که تاهنوز چنین کفشی نپوشیده بودم مایه مسرت وخوشی بود دقیق نمیدانم که تمام پول مزدوری من در زمستان چند شده بود ولی صوفی صاحب کار از من خیلی راضی بود ودرختم آموزش بچه های او سوره های نماز را آموخته بودند وسه پاره نزدیک به خلاصی بود اما صاحب کار وبچه هایش به رفتن من راضی نبودن ومیگفتند: اگر بیشترازین باما کار کنی امتیاز بیشترربرایت میدهیم ولیکن من همانطوریکه در آمدن شوق داشتم در رفتن بخانه هم از خوشی فراشا (لرزه) میکردم.
فردا حرکت کردیم وبه سرحد غور که رسیدیم دیگر سرک وموتر تمام میشد. هرکس بار پشتی خودرا جور میکرد ومن هم بارکوله ام را چاربندی کرد ه به پشتم محکم بستم و یک جوره کالا درجانم بود چیزیکه فراموش کرده بودم کالای گرم زمستانی بود که نداشتم همراهان من نسبت مه من با پتلون وکلا گرم ودستکش خودرا پوشانده بودند. شبی اول در منطقه سوخته وسقاو که دره خیلی سنگلاخ طویلی است؛ رسیدیم سفردرین دره «هرمسافررا ازپای وکمر به ناله می اندازد ودر آن وقت محلی مناسب برای خوتی های دزد بود چون ما در فصل زمستان سفرکردیم ازدزد ها درامان بودیم» شب شد ودرهرآبادانی که میرسیم طلب کمک نان وجای شب میشدیم باشنده های قریه درمیسرراه قرارداشتند و اکثرآ از دادن جای ونان خود داری میکردن.
هوای شب تاریک تر میشد وسردی هم شدد بیشتر میافت. درخانه یکی از باشنده ها که آخرین خانه آن محله بود استاد شدیم وبا جدیت گفتیم: اگر نان هم ندهید پروای نداریم ولیکن اگرجای شب پیدا نشود امکان تلف شدن ما حتمی است صاحب خانه رفت داخل خانه دوباره برگشت گفت: باور کنید جای برای همه تان نداریم! اگر دونفر میبود جای میدادم برای چهار نفر تان جای ندارم درین وقت صاحب خانه پرسان کرد که از کجا هستین؟ وازکجا آمده اید؟ یکی از دوستان نشانی جای ومنزل خودرا گفت وصاحب خانه نام یک ارباب را گرفت گفت: میشناسی دوست ما گفت چطور نمی شناسم از قوم های ماست. صاحب خانه خنده کرد وگفت: بیایید داخل خانه مایان هم آنقدر گرسنه وخسته شده بودیم که دگر تاب مقاومت رفتن در پاهای ما نمانده بود.  مارا به داخل خانه برد خانه اش آنقدر قدیمی وتنگ وتاریک بود که تا نیم ساعت ما همدیگر را نمی دیدیم این نفر مرد سخی وشجاعی به نظرمیرسید.به گفته خودش مالدارو بای منطقه بود چراغ رکابی یا اریکین درخانه داشت وچراغش آنقدر چرک شده بود که روشنی اش به خیره گی معلوم میشد خوب برای ما همان جا بهترین جای بود که از شر سرما وخنک نجات یافتیم. نام صاحب خانه تا چند سال بعد یادم بود او شخصی سوداگری بود که در همه جا میگشت هرکس اورا میشناخت.او برای ما نان شیرروغن آماده کرد وروغن زرد زیاد بین شیرانداخته بود ومیگفت: شما را خنک زده روغن بخورید که جان تان نرم شود. وقت خواب که رسید گفت: بیاید شمارا داخل کهدان میبرم وانجا گرم است! وسرشما نمد وقنج می اندازم شما که صبح وقت میروید از همان جا بروید؛ ماهم قبول کردیم دروازه کهدانش نیز از داخل دهلیز همان خانه بود ولی خانه هایش خیلی پایین بود همه ما سرهای خودرا خم کرده داخل میشدیم. شب خواب رفتیم وصبح که بیدار شدیم هنوز وقت نماز بود که حرکت کردیم اندیوال ها میگفتن که سحر سر یخ  سر برفی است راه رفتن آسان میباشد،اگر برف آب شود به قریه پیرک نمی رسیم. راه پربرف،پیچ وخم های سختی داشت دوستان من به نوبت پیش میشدن ومن به دنبال شان می رفتم هرچند دره روبه خلاصی میرفت هوا خنک تر وزمخت تر میشد خنکی وباد روفه برف مرا ضعیف ساخته بود فکرمکردم که باد در جگرم رخنه کرده،دل وجانم به لرزه افتاده بود میدانستم مقاومت وجودم  کم میشد رنگ ورخ ام پریده وسفید شده بود دوستانم دانستن که حال من خوب نیست، هیچ جای زمین خالی وبدون برف نبود که آتشی بکنیم ویا دمی درآنجا بیاسایم،هم نفس به راحتی بکشم فکر میکردم لحظات موت من نزدیک شده و میخواستم لحظه مردن کمی راحت بخوابم وجانم را فدای سفر قندهار کنم اما دوستانم هرلحظه به من دلداری میدادن ومیگفتند که راه خلاص شده حالا سرکوتل میرسیم آفتاب طلوع کرده وخودرا گرم میکنیم اما من کمتر به حرف های شان باور داشتم چون مقصد ومرام که مرا واداشته بود تا چنین روزی را سر خود بیاروم بدست آورده بودم دیگه مرگ را بهتر از راه رفتن میدانستم ولیکن بچه های باغیرت وسخت سر قریه ما ازهر امکان وتلاشی برای نجات جانم دریغ نمیکردن وحتی حاضر شدن تا مرا به دوش کشیده برسانند وچی بسا که درآنجا رهایم کنند ولیک برای من اندکی از ننگ وغیرت چیزی مانده بود قبول نداشتم که آنها مرا برپشت خود کنند یکی ازآنها چند دانه انجیرآورد وگفت: زیرزبان کن وبچوش دیگری کلای گرمی برایم داد وگفت: سرخودرا بپوشان.براستی من دل به دنبال بودم وجای خالی از برف را میپالیدم که درآنجا تکیه کنم دیگر توان قدم زدن برایم نمانده بود چند قدمی که راه رفتم علایم از قوت وگرمی دروجود نمایان شد آب انجیر وجود مرا گرم میکرد و میدانستم کما کان قوت بدست وپای من دوباره برمیگردد ولعاب دهانم گرم میشد علایم حیاتی ام در حال زنده شدن بود. درمیان توکل وجهد خودرا میجستم که چشمم به سرکوتل آفتاد دیدم آفتاب رنگ روشنی دارد،برق خورشید به چشمانم  نوربیشترداد. بچه ها خوشحالی کردن وحرکت دست وپای من هم بهترشد به سرکوتل نرسیده جایی را دیدم که کاملا زمین بدون برف بود وخاک خشک داشت همانجا رفته ودمی استراحت کردیم وجان من گرم شد.بعضی از اعضای بدنم که بی حس شده بود دوباره حس پیداکرد ازهمانجا دوباره براه خود ادامه دادیم شب خودرا به قریه پیرک رساندیم  آن وقت مسافرها عمومآ در مسجد ها شب مهمان قریه ها بودن ماهم داخل مسجد شدیم که بخاری گرم است ومردم هم سرگرم مجلس هستند. از ما پذیرای خوبی شد آنها از سفر واوضاع قندهار پرسان میکردن شب هریکی مارا بخانه خود برد وازگوشت وروغن وقیله هرکس هرچه داشت برما خوراندن شب که دوباره به مسجد برگشتیم مردی کهن سالی پرسید که این بچه خورترک از کجاست؟ دوستانم گفتند: که بچه فلانی ونواسه فلانی است پیرمرد گفت: آخ کاشکی اول میگفتین پدر او رفیق ودوست من است. یکی ازرفیق هایم گفت: که امروز در راه اورا خنک زده وازمرگ نجات یافته بازهم پیرمرد افسوس کشید ومرا با خود بخانه برد. گفت: پاهای خودرا لق کنید تا چرب کنیم کمی دمبه گوسفند آورد جراب های خودرا کشیدم یکدم متوجه شدم پاهایم تا بجولک اوماس کرده وآبله باران شده است پیرمرد گفت: ای وای برمن چگونه پیاده آمدی بازآه کشید و گفت: میدانم که اولاد کی هستی! خیلی باغیرت بوده ی من فردا ترا نمی گذارم که بخانه بروی چند روزی بخانه ما بمان تا پاهایت خوب شود باز همرای کسی ترا روان میکنم من قبول نکردم گفتم هرطوری شده میروم.
پیرمرد گفت: خدا خانه پدر ترا پر پلو کنه چطور ترا گذاشت که به مزدوری قندهار بروی؟ من چیزی نگفتم باخود گفتم این همه تقصیرخودم است گفتم کاکا من خوب هستم وخودم شوق رفتن قندهار را کرده بودم پیرمردگفت: خیراست سرمرد هر روزی می آید، اما تو زیاد خورد هستی باید حالا سفرنمیکردی امسال برف خیلی زیاد باریده است.من درته دلم کمی پشیمان بودم وحرف های پدر را با تلخی تصدیق کردم که هنوز خورد هستم. آن شب با پاهای اوماس کرده وآبله دارخوابم برد سحر وقتی بیدار شدم به سختی از جایم بلند شدم پیرمرد گفت: حال تو چطوراست؟آیا رفته میتوانی؟ گفتم بلی جور شدم او گفت: باور نمیکنم که پیاده رفته بتوانی چه کنم که دربین برف اسب وخر هم رفته نمیتواند. وگرنه برایت اسب میدادم. بالاخره حرکت کردم ورفیق هایم بخاطریکه پاهایم درد داشت آهسته قدم میزدن همان روز قرار بود که باید به کاکری برسیم لیکن بخاطر من شب را به دهن اودکل رساندیم جایکه خانه خواهر زاده ام بود زمانیکه به مسجد رفتیم وخواهرزاده ام خبرشد که مامای من از سفر آمده غوغای برپا شد اونفر روان کرد گفت: هرچه زود اورا بخانه بیاورید مرا بخانه بردن وقتی داخل سبات(دهلیز) خانه شدم بوی چلمه از دور به دماغم زد وبوی شوربای گوشت همزمان به مشام میرسید. آنها که مالدار بودن خانه نسبتآ پاکتر وبهتری داشتن ازکلکین هایش بیرون دیده میشد. احوال پرسی که تمام شد از سرگذشت خود قصه کردم. فورآ پاهایم را با پشم کرک پوشاند ومرهمی از دواهای گیاهی برآن چرب کرد وشب نان چرب برایم داد وجایم را انقدر گرم کرد که شب تاصبح عرق میکردم وهر لحظه همی میگفت: کورشوم که مامای من را خنک زده! اوهربار بازبان بازی صدقه وقربان من میشد.آن شب شب آخری سفر بود ومانند شب های خانه خودم گذشت فردای آن شب اسرار برای ماندن شروع شد، که به میل وذوق بنده برابرنبود.خواهرزاده که دلسوز تر بود میگفت: کسی همرایت روان میکنم که سگ ها ترا نگیرد واما برایم تاخیرودیررسیدن بخانه از صبروحوصله دور بود. گفتم میروم. چون نزدیک خانه شده بودم میخواستم که کفش های خودرا بپوشم تا نشانه ای از ثمر سفرم جلو چشمان پدر ومادر گردد ودرد فراغ فرزند را فراموش کنند. بی خبرازینکه کفش هایم گم شده بود بارپشتی ام را چند بار پالیدم کفش های دلخواه من نبود کفش هایکه جولان هوس هایم را خجالت زده کرده بود. کفش هایکه هردم کلید دلم را قفل میکرد. وکفش هایکه بهارستان اقبالم با پوشیدنش چمن زارمیشد. کفش هایکه مزاج فقرمن هردم گرمی الفت میگرفت. طفل امید من با نام کفش به حیرت افتاده بود و…… کفش گم شده احتمالا در خانه همان شخصی فراموش شده بود که شب جان مارا از سرما نجات داد. هرچند آن زمان دلم کوچک بود ولی آرزوهای بزرگ داشت. این کودکی بود که مرا محو تماشای یک جوره کفش کرده بود زیرا همان زمان سفرکردن وبه ولایت دگر مسله مهمی بود هرکس که جای رفته میبود وقتی برمیگشت رفتار وکردادش تغییر کرده بود. یعنی آدمی بهتر ورسیده ترمعلوم میشد بچه ها ازهرطرف به دیدن من آمده بودن وقتی متوجه شدم بچه ها به گپ هایم گوش میکنند، مایه غرورم بیشتر میشد واحساس میکردم مردی بزرگ ومهمی شده ام وشخصیت ام حالا بلند رفته است. چند روزیکه تازه آمده بودم مهمان حساب میشدم وپدر ومادرم سرم کار نمیکردن وسرگرم  قصه گوی به بچه ها بودم آن قصه را چند بار گفته بودم به نظرم می آمد هرباری که قصه را باز گو میکنم شیرین تر میشود. ولی  درآخرقصه بچه ها  پرسان میکردن برای خودت چه آوردی؟  هک وپک میماندم آه ، این کفش لعنتی مرا نزد بچه ها رسوا وبی قدرمیساخت غیرازآن کفش دگر چیزی برای خودم نگرفته بودم همان بود که قصه سفر ومزدوری مرا بیشتررنج میداد ای وای برمن که بدون کفش قصه چگونه گویم و بچه های قریه ومکتب هرروز خواهان شنیدن قصه من بودند.

پایان
شهرفیروزکوه
میزان 1396