آرشیف

2021-11-14

علم عبدالقدیر

چرا از مرگ میترسیم؟

 

فرار وترس از مرگ یک امر طبیعی وفطری است حتی حیوانات با مشاهده آثار وابزار مرگ طبیعتا پا به فرار میگذارند.چون خلود وجاودانگی در زنده ها اصل است ومرگ یک پل جهت عبور به صحرائی جاودانگیست.

اما تـرس انـسـان از مـرگ بـه خـاطـر يـكـى ازین دو دلیل اسـت :

1- کسیکه بـه زنـدگـى بـعـد از مـرگ ايمان ندارد، و مرگ را هيولاى فنا و نيستى و ظلمتكده عدم مى پندارد، و طبيعى است كه انسان از نيستى و عدم میترسد.

2- ايـنـكـه بـه جـهـان پـس از مـرگ مـعـتـقـد اسـت امـا از مشاهده اعمال در آیئنه انصاف میترسد و اعـمـال خـود را چنان تاريك و سياه مى بيند كه از حضور در محکمه عدل الهی بيمناك است .

 

ولى ايـن وحشت و اضطراب مشكلى را حل نمى كند، مرگ شترى است كه بر در خانه هـمه خوابيده است لذا قرآن مى گويد: (اى پيامبر! به آنها بگو اين مرگى را كه از آن فـرار مـى كـنـيـد سـرانـجـام بـا شـمـا مـلاقـات خـواهـد كـرد) (قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم.
سـپس به سوى كسى كه از پنهان و آشكار با خبر است برده مى شويد و شما را از آنچه انـجـام مـى داديـد خـبـر مـى دهـد) (ثـم تردون الى عالم الغيب و الشهادة فينبئكم بما كنتم تعملون).
قـانون مرگ از عمومى ترين و گسترده ترين قوانين اين عالم است ، انبياء بزرگ الهى و فـرشـتـگـان مـقـربين همه مى مىرند، و جز ذات پاك خداوند در اين جهان باقى نمى ماند، (كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذو الجلال و الاكرام ) (سوره رحمان آيه 26 و 27).هـم مـرگ از قـوانـيـن مـسـلم ايـن عـالم اسـت ، و هـم حـضـور در دادگـاه عـدل خـدا و حـسـابـرسـى اعـمـال و هـم خـداونـد از تـمـام اعمال بندگان دقيقا آگاه است
بـنـابـرايـن تـنـهـا راه بـراى پـايـان دادن بـه ايـن وحـشـت ، پـاك سـازى اعمال ، وشـسـتـشـوى دل از آلودگـى گناه مى باشد كه هر كس حسابش پاك است از محاسبه اش چه بـاك اسـت ؟

ترس از مرگ و نگرانی از آن، مخصوص انسان است. حیوانات درباره ی مرگ، فكر نمی كنند. آنچه در حیوانات وجود دارد غریزه ی فرار از خطر و میل به حفظ حیات حاضر است. البته میل به بقاء به معنای حفظ حیات موجود، لازمه ی مطلق حیات است، ولی در انسان، علاوه بر این، توجه به آینده و بقاء در آینده نیز وجود دارد. به عبارت دیگر در انسان آرزوی خلود و جاویدان ماندن وجود دارد و این آرزو مخصوص انسان است. آرزو فرع بر تصور آینده، و آرزوی جاویدان ماندن، فرع بر اندیشه و تصور ابدیّت است و چنین اندیشه و تصوری از مختصات انسان است.

نگرانی از مرگ» زاییده ی میل به خلود است، و از آنجا كه در نظامات طبیعت هیچ میلی گزاف و بیهوده نیست، می توان این میل را دلیلی بر بقاء بشر پس از مرگ دانست. این كه ما از فكر نیست شدن رنج می بریم خود دلیل است بر اینكه ما نیست نمی شویم. اشكال مرگ از اینجا پیدا شده كه آن را نیستی پنداشته اند و حال آنكه مرگ برای انسان نیستی نیست، تحوّل و تطوّر است، غروب از یك نشئه و طلوع در نشئه ی دیگر است؛ به تعبیر دیگر، مرگ نیستی است ولی نه نیستی مطلق بلكه نیستی نسبی، یعنی نیستی در یك نشئه و هستی در نشئه ی دیگر.

انسان مرگ مطلق ندارد. مرگ، از دست دادن یك حالت و بدست آوردن یك حالت دیگر است و مانند هر تحول دیگری فناء نسبی است. وقتی خاك تبدیل به گیاه می شود، مرگ او رخ می دهد ولی مرگ مطلق نیست؛ مرگ، پایان بخشی از زندگی انسان و آغاز مرحله ای نوین از زندگی او است.

مرگ، نسبت به دنیا مرگ است و نسبت به جهان پس از دنیا تولّد است؛ همچنانكه تولّد یك نوزاد نیز نسبت به دنیا تولّد، و نسبت به زندگی پیشین او مرگ است.

اندیشه ی نفی قیامت را با بیهوده دانستن آفرینش مرادف می شمرد: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ. لذا مرگ یک واقعیت انکار نا پذیر بوده فرار از آن ممکن نیست.

إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ما متعلّق به خداییم و ما به سوی وی بازگشت داریمایراد .

 

«چرا می میریم؟ » و پاسخ آن، به صورت نغزی در یكی از داستانهای مثنوی آمده است.

:

گفـت موســـی ای خـــداوند حســاب         نقش كردی، باز چون كردی خراب؟

نرّ و مـــــاده نقش كـردی جــــــانفـزا           وانگـهی ویـــــــتران كنــــی آن را، چـــرا؟

گفت حق: دانم كـــه این پرسش تورا          نیست از انكــار و غفلت وز هــوی

ورنــه تأدیــب و عتابت كـــردمــی             بهـــر این پرسش تـو را آزردمــــی

لیك مـــی خـــواهی كه در افعال ما         بازجـــویی حكمت و ســرّ قضــــا

…………………………………………………..

پس بفــرمـــودش خدا ای ذو لبـــــاب                چـون بپرسیـــدی بیـــا بشنو جواب

موســیــا تخمـــی بكـــــــار اندر زمین              تا تو خود هـــم وادهی انصاف این

چونكه موسی كشت و كشتش شد تمام            خوشه هایش یافت خوبی و نظــام

داس بگـــرفت و مــــــــــــر آنهــــا را بـــرید           پس ندا از غیب در گوشش رسید

كــــه چـــــــــرا كشتی كــــنی و پـــــروری          چون كمالی یافت آن را می بری؟

گفت یا رب ز آن كنـــــــــم ویران و پسـت            كه در اینجا دانه هست و كاه هست

دانــــه لازم نیست در انبــــار کـــــــــــــاه            کــــاه در انـــــبار گنـــــدم هــــم تباه

نیست حكمـــت این دو را آمیــــــختــــــن            فـــرق، واجب می كند در بیختن

گفت این دانش ز كــــــــــه آموخــــــتی؟            نور این شمع از كجا افروختی؟

گفت تمییزم تـــو دادی ای خـــــــدا                 گفت پس تمییز چــون نبود مرا؟

در خلایق روحهــــای پـــاك هست               روحهـــای تیره ی گلناك هست

این صدفها نیست در یك مـــــــرتبه             در یكی درّ است و در دیگر شبه

واجب است اظهار این نیك و تباه                 همچنان كاظهار گندمها ز كاه