آرشیف

2014-12-29

رامین رحیمی

پسـر بـــــــی سرپناه

پـدر رفت وپسـر بی سرپناه ماند
هـزار ویـک سخن در انتـهـا ماند

به هـر خانه صـدای غیبت و گـپ
به هر محفل زنش در غم بجا ماند

چو مادر می دیدی ای ناله میکرد
از آن اولاد وفـرزنـدش جـدا مانـد

چو درب منـزلـش را بـاز کـردی
همـه با مـاتـم ودرد وبـلا مانـد

ولی افسوس٬صدافسوس ای جوانی
که این قدر زنده بودن کم بها ماند

چو یک لحظه به خود مغرور گشتی
به یک بودن نبودن پاه بجا ماند

گذشت وناله کردن خود نمایست
چو هر جاه در بگیرد دودنما ماند

ولـی افسـوس ای آدم که رفـتی
که ایـن اولاد آدم بی پنـاه ماند

 


 

از آن روزیکه گندم آفریدی
بدان آدم گـرفتار حـوا شد

نمیدانم چرا این منع گندم
دلایل جـدایی با خـدا شد

رامین رحیمی