آرشیف

2014-12-29

رامین رحیمی

بــــــــی تــــــــــــو نمی شود

قــــــدح را از دو عــالم برده بودند
به عوض جام می را خورده بودند

کنار چشمه سار عشق و مستی
به هم خوردند که با هم مرده بودند

غمگین تر از همیشه و در انتظار تو
آری که منـزوی شده ام بر مــزار تو 

دیریست خاطرات مرا باد برده است 
بر کــــوه و دشت و زمـزمه روزگار تو

بی تو نمی شود دل این زندگی مگر
با هـر سروده ات که تو آغــاز میکنی

من بیخبر ز فلسفه و شعر وشاعری
با شعر خود سخن به دلم باز میکنی

اصالت فرد را بس میشناسد
دل پر درد را بس میشناسد

برای محتوای و مــرز هستی
اسیر سرد را بس میشناسد
……………………………….

گذشته از همه حال وهوایم
که حالـم را گـرفته از صدایم

نمیدانم چرا هر یاد معشوق
ربوده عالمی از دست وپایم