آرشیف

2014-12-29

رامین رحیمی

بجـای آن همه گفتن

شنیده ام که دمی با من همصدا نشوی
و بـا تمام خودت با مـن همنوا نشوی

و مــن… گرفته دلم از تمام باور ها
و باورت همه اینست آشنا نشوی!

به مثل جنگلی از خاطرات آدم ها
مثال جنگلی با گرگ جابجا نشوی

منم زمینی پـــر از خاطــرات پنهانی
تویی زمینی پر از مرز و بوم و تا نشوی

شبی غــــزل به دلم می زند نگـــاه تــرا
قصیده٬ مثنوی٬ یک تک غزل به ما نشوی

خدای عشق و خدای دلم همیشه تویی
ولی سوال همینست که تو خدا نشوی

بیا کمی به خدا شک مکن و پیشم باش
بجــای آن همــه گفتن بگو جدا نشوی