آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

پارچه ها از چــــــــــاه بر آمد

هرکدام از اطفال بغل هایشانرا از کاغذ پر کرده دویده بخانه آمدند هریک ازایشان میگفتند حصه من زیاد است وپارچه های کاغذ درحالیکه از دستان شان بزمین پرپرمیشد ومیریخت آنها به دوش وآوردن پارچه ها ادامه میدادند، هنوز آنها نمیدانستند که این ورق های نوشته شده از چه ومربوط به کی است.
طفلان همزمان در حال انتقال ورق های کاغذ خوشحالی میکردند آنها به تعقیب یکدیگر به خانه داخل شدند وهرکدام جدانشست وپارچه های کاغذ را پیش روی خود گذاشت ویکی از آنها گفت: بیآیید به جورکردن طیاره گک شروع کنیم خوب طیاره زیاد جور کنیم وباهم ساعت تیری نماییم یکی از اطفال که خط را خوانده میتوانست یک ورق را برداشت و روی آنرا خواند وبعد فریاد زد آی اینها پارچه های امتحان است طیاره گک نمیشود کار آمد است شاید کسی آنرا پرسان کند بیآیید همه پارچه هارا بالای هم ترتیب کنیم شاید پارچه هارا کسی از قصد آورده وبه چاه انداخته باشد.
چند لحظه بعد پسریکه اول این پارچه هارا از چاه کشیده بود به اطفال دیگر گفت: بیفم باشید این کاغذ ها اگر کار آمد کسی میبود آنرا بداخل چاه نمی انداخت بیآیید با آنها ساعت تیری میکنیم.
چند دقیقه گذشت که طفل کلانتر خانواده آمد ودید همه کاغذ هارا پراگنده کرده اند بالای همه قهر شد گفت : این چه کار بیجاست خانه را چتل کرده اید یکی از اطفال گفت : خبر نیستی این کاغذ ها بی ارزش نیستند همه پارچه های امتحان مکتب است او گفت : باشه تامن یک پارچه را بخوانم آنوقت همه شروع کردند بخوانش پارچه ها این گروه اطفال همه از یک خانواده بودند دخترکلان با اشاره وتمسخر گفت : بشنوید درین پارچه چه نوشته کرده است:
  پارچه امتحان مربوط صنف نهم زمکتب پسران بود  چند سوال از سوالات پارچه حل شده بود ودر آخر پارچه نوشته شده بود محترم معلم صاحب خودت میدانی که نمره مه….. دیگری گفت : اینک یک پارچه بکلی سفید است.
اطفال همینگونه چند لحظه مصروف خواندن وساعت تیری پارچه های امتحان بودند یکی از آنها گفت: خدامیداند پارچه های امتحان مادرکجاباشد دیگری گفت : شاید بخاطر این پارچه های امتحان را درچاه انداخته باشند که به هرکس دلشان هرچه خواست نمره بدهند اگر یک شاگرد به نمره خود قناعت نداشته باشد وبگوید پارچه مرا حاضر کنید بگویند پارچه ها مفقود شده وهمچنان حدس وگمان ها زیاد ومختلف زده میشد.
اطفال ازدیدن پارچه های امتحان کمی مایوس شدند ومکتب وامتحان به نظرشان بی اهمیت جلوه کرد یکی از آنها گفت : چه فایده که مکتب بخوانیم معلمین به پارچه های امتحان ما هیچ ارزش نمیدهند اگر ارزش میداشت اینقدر پارچه های زیاد را داخل چاه نمی انداختند همچنان یکی از اطفال گفت : معلمین پروای ماوشمارا هم ندارند هرچه دلشان شود میکنند ما از اول سال تا آخر به مکتب میرویم آخر هم معلم پارچه های امتحان ما که سند کوشش یکساله ماست بدور می اندازد.
جروبحث بین اطفال ادامه داشت بازهم اطفال نگران سرنوشت وآینده خود بودند ونمیدانستند که این پارچه های امتحان چرا به چاه انداخته شده است. باردیگر یکی گفت : من بعدازین مکتب نمیخوانم طفل کوچک که هنوز مکتب نرفته بود خنده میکرد ومیگفت خوب شد شماکه هر روز مکتب می رفتید یکروزی معلم شمارا هم ازمکتب بیرون می کند ومانند پارچه های امتحان به کدام چقری می اندازد از حرف طفل کوچک همه خنده کردند بازطفل کوچک گفت : زود برایم طیاره گک جورکنید تامن با آن بازی کنم تعداد این پارچه های سرگردان به صدها ورق میرسید واز سال جاری بود.
در نتیجه پارچه ها بدست اطفال پاره پاره وپراگنده شدند وقسمتی هم دربخاری سوختانده شدند و شاید چند ورق از آنها تاهنوز هم نزد اطفال موجود باشد.
 
پایان
چغچران
قوس ١٣٨٩