آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

نجار بــــــــا ته تیشه سنگی

به مناست هشتم مارچ روز خجسته زن

 

 

بود نبود در زمان قدیم پادشاه بود او روزی بخاطر تفریح وگشت همراه وزیرش به شهر و بازار بر آمد.
پادشاه از رسته های دکاندارن وکسبه کاران دیدن کرد ورسید به بازار نجاران حین بازدید کارنجاران متوجه یک نجار شد که ته تیشه اش از سنگ است سایر نجاران همه بالای ته تیشه چوبی کارمی کردند فقط همین یک نفر نجار ته تیشه اش از سنگ بود.
پادشاه تعجب کرد واز وزیرش پرسید این چه اسرار است وزیر که آدم هوشیاری بود گفت : این نجار در خانه از خانم خود خوش است وخانمی خوشخلقی دارد ا زهمان سبب به خوشی کارمیکند وتیشه اش به سنگ نمیخورد.
پادشاه در سخن وزیر شک کرد وزیر گفت : من به اثبات خواهم رساند بعدازآن روز وزیر یک پیرزن را پیداکرد وبرایش وظیفه داد  که بخانه نجاربرود ودربین نجار وزنش نفاق ایجاد کند تا زنده گی خوش نجار تبدیل به غم شود.
پیرزن رفت سر  راه نجار نشست وناله وفریاد را سر داد که من کسی را ندارم تامرا نان بدهد وبی کس هستم وجای برای زنده گی ندارم وقتی نجار پیر زن را دید از احوال او خبر شد دلش بحال اوسوخت برای او گفت : بیا همرای   من برو من هم مادر ندارم وترامانند مادر خود مواظبت میکنم پیرزن خوش شد وهمراه نجار بخانه اش آمد.
نجاروقتی صبح  سر کارمیرفت زنش تادم دروازه اورا همراهی میکرد وبا دوستی همرایش خداحافظی میکرد وزمانیکه نجارشام بخانه می آمد زنش دروازه را برویش باز مینمود وبه خوبی از اوپذیرای میکرد و اسباب آسایش شوهر را آماده میکرد.
پیرزن از آن روز به بعدهر روز به زن نجارمیگفت حیف تو که خانم یک نجار هستی وبا این حسن وجمالی که داری باید زن وزیرویا بچه پادشاه میبودی به این ترتیب پیرزن به سنخنان گمراه کننده خود ادامه میداد  تا انیکه زن نجار حرف های پیرزن را باور کرد وگفت من چه کنم که از نجار خلاص شوم پیر زن گفت : خدمت نجار را نکن وقتی اوبخانه آمد به دختر خود بگو مریض هستم ودروازه را برایش بازنکن وغذا را آماده نساز همینطور به بد خلقی ادامه بدهید او بالاخره مجبور میشود ترا طلاق میدهد وتوهم بیغم با وزیر ویا بچه پادشاه عروسی کن.
روزی دیگر وقتی نجار بخانه آمد دید زنش به استقبال اونه آمد از دخترش پرسید مادرت کجاست گفت مادرم مریض است همین گونه رویه زن نجاردوام کرد ونجار فکرش نا آرام شد ودروقت کار کردن تیشه او به سنگ میخورد او مجبور شد ته تیشه خودرا از چوب بسازد.
وروزی دیگر وزیر از پادشاه خواست تا به بازار برود وا زحال نجار آگاه شود پادشاه و  وزیر به بازار آمدند دیدند  که همان نجار که قبلا ته تیشه او از سنگ بود فعلا با ته تیشه چوبی کارمیکند پادشاه با دیدن نجار حرف وزیر را قبول کرد.
نجار که از خانمش دلی خوشی نداشت یک کوزه را پیداکرد وداخل آن آب ونان را تنها میخورد وکوزه را بسیاردوست داشت و توصیف میکرد وهمه روزه میگفت نان خوردن در بین این کوزه بسیار لذت دارد او هر چیزیکه در بین کوزه می انداخت بامزه آنرا میخورد وبازهم از لذت آن سخن میگفت  روزی نجار قصدآ کوزه اش را با نوک پای میزند وکوزه را می شکند بعدازشکستن کوزه داد وفریاد میکند که دیگر این قسم کوزه ای را پیداکرده نمیتوانم کوزه ایکه هر غذای دربین آن لذت ومزه خاص داشت ای کاش این کوزه ام را از دست نمیدادم درین وقت زن نجار هم از کردار خود پشیمان میشود وفکرمیکند من هم مثل  شوهر خود دوباره کسی را پیدا کرده نمیتوانم اومانند سابق دوباره زنده گی خوشی را با شوهرش آغاز کرد.

پایان
چغچران
حوت ١٣٨٨