آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

مسابقه عــقــــــــل و دنیا

روزی از روزها عقل ودنیا باهم شرط بستند ،عقل گفت : اگرمن ازسرآدمی بیرون شوم تو هیچ کاری کرده نمیتوانی ودنیا گفت:اگرمن درسرآدمی نباشم تو هیچ کاری کرده نمیتوانی.
روزی مردی دهقان کار مشغول قلبه کردن زمینش بود که یکبار نیش کنده اش به زمین بند شد ویک کوزه زراز زیر زمین برآمد، دهقان به قلبه کردن زمنیش ادامه داد. همان روز یک کاروانی تجاری از ره میگذشت دیدند که مرد دهقان با عجله وچابکی زمین را قلبه میکند  ودر کارش زیاد وارخطا است. دربین کاروانیان بحث شد که شاید این شخص دیوانه باشد یکی گفت : شاید چیزی یافته باشد. برای معلوم کردن موضوع کاروانیان رفتند نزد دهقان واز وی پرسیدند که ای مرد چرا اینقدر وارخطاهستی؟ مرد دهقان گفت: یک کوزه زر یافته ام وشما نزد پادشاه میروید آنرا با خود ببرید  واز طرف من به پادشاه بدهیدمن کاردارم نمتیوانم بروم.
کاروانیان قبول کردند وحیران شدند این مرد ساده چگونه کوزه پر از زرخودرا برای پادشاه مبدهد.
 
مرد دهقان کوزه زر را به  کاروانیان داد آنها وقتی به شهر پادشاه رسیدند کوزه زر را برای پادشاه دادند.
پادشاه تعجب کرد وبا خود گفت: این شخص کی باشد که کوزه زر را برایم فرستاده است وامر کرد که آن شخص را نزد او بیآورند.
افراد پادشاه نزد دهقان آمدند تا اورا نزد پادشاه ببرند مرد دهقان گفت: من خیلی کاردارم ومرا بگذارید تا بکار خود مشغول باشم عساکر پادشاه اورا نزد پادشاه بردند.
پادشاه وقتی اورا دید گفت:چگونه کوزه زر را برایم فرستادی مرد دهقان گفت: ابن مال دولت است وباید برایت میدادم.
پادشاه ازین کار دهقان خوشش آمد وامر کرد که اورا درقصر نگهدارند ویکی ازدختران خودرا به نکاح او درآورد. ولی مرد دهقان ازین کار پادشاه خوش نبود وهمواره تاکید میکرد که مرا رها کنید تابکار قبله زمینم بروم.
همینگونه چند روزی بیتابی میکرد وهیچ بطرف دختر پادشاه نزدیک نشد همواره  درغم دهقانی اش بود.
بعضی ازوزیران گفتند مردک سودائی است یافتن کوزه زر بسرش زده و چند روزی اورا درخلوت با دختر پادشاه نگهدارید حالش خوب میشود، پادشاه گفت: مرد را درجای تنهای همراه دخترم ببرید اینطورکردند ولی بازهم مرد دهقان هوش وگوشش متوجه کسب اصلی وقبله کردن زمنیش وبود وبالاخره درصدد برآمدن ازقصرپادشاه شد.
بعداز جستجو از راه پنجره را یافت ومیخواست  خودرا ازپنجره  قصر به بیرون  اندازد وبرود هنگامیکه میخواست از پنجره خودرا بزمین پرتاب کند که دنیا فریاد کرد ای عقل به سراین مرد برگرد که نزدیک است خودرا بکشد همان بود که عقل دوباره به سر مرد دهقان برگشت ومرد متوجه شد که من و اینجا  قصرپادشاه برای منی مرد فقیر  این زنده گی پرازعیش وآسایش میسرشده من ازین بیشترچه میخواهم همان بود که دوباره ازعزم خویش پشیمان شد ودل به زندگی نو داد وهمسری دختر پادشاه را قبول کرد زنده گی و آسایش پادشاهی را نسبت به دهقانی اش بهتردانست سرانجام مسابقه بین عقل ودنیا به پایان رسیدو عقل بردنیا پیروزشد.
 
 
یاداشت: این قصه را از زبان محترم ملانعیم باشنده قریه پشت آسیاب وسرگزهای منطقه الله یارمرکزچغچران سال گذشته درحین سفردرآن مناطق شنیده بودم. ملا محمدنعیم که بیش ازچهل سال عمردارد مرد خوش طبیعت وخوش صحبت است لهجه گفتار ملایم دارد وهمیشه قصه ها وداستانهای مردمی را درمجالس بیان میکند اودوبار ازدواج کرده است به گفته خودش خانم دوم اش را به خواهش خودش انتخاب کرده است واز زندگی خویش راضی میباشد او همچنان از اعتبار وعزت مزید دربین قوم برخوردار بوده ورهبری وسردسته دو قریه را نیز بدوش دارد.
 
 
پایان
چغچران
جدی ١٣٩٠