آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

قسمت دوم روح پــــريشان

از آن روز به بعد سفرازهرات بسوي كابل آغاز شد البته اين سفر براي ساير شاگردان دل انگيز وحيرت آور بود ولي اكبر كه از قبل دلبسته وگرويده همين جريانات بود وچشم براه سپري نمودن سفري بود كه آرزوي معلم شدنش را بر آورده سازد بيسشتر به يك رويا ميمانست. موترحامل شاگردان به آهستگي ميرفت ومسير راه دور ودراز هرات كابل چندين ولايت رابهم وصل ميكرد ازدحام وسايط ، خرابي راه ، اوقات غذا ونماز ومشكلات ديگر مدت سفر يكروزه رابه يك شب ودو روز كشاند اين سرك غرب وشرق افغانستان را با هم پيوند داده بود ورگ هاي زمين در آن وقت توسط موترهاي مدرن و تيز رفتار مشهوربه 302تنگ تر ميشد وبي حوصله گي وخسته گي مسافرين را درشكم طويل خويش مدفون ميكرد.
خلاف تصور وميل سرنشينان جسم نيم جان مسافرين را به مقصد مطلوب ميرساند. اكبر ازبابت انتظار وشوق زياد رسيدن به حصاروقلعه هاي بلند كابل سرتاپا مجذوب سفرگشته بود كه حتي درمدت اوقات سفر يك چشم خواب را نديد ومانند يك بت بي حركت ونصب شده متوجه حركات راننده ، مسافرين ، محيط ناآشنا وچيزهاي ناديده بود.
روز آفتابي تابستان ازنيمه سرش گذشته بود كه موتر 302 زرد رنگ جنگه دار مملو ازمسافرين حسرت زده به دامنه شهركهن كابل رسيد اكبر مجرد اينكه ازصداي شاگرد دريور شنيد ايستگاه آخر است ومابخير به كابل رسيديم گويا بدنش گرمي هرات وقندهار را از خود دور كرده واحساس كرد جاني ديگري گرفته است پياده شدن مسافرين وگرفتن وسايل شان وقت زيادي را نگرفت اما به اساس عجله پنهاني كه اكبردر دل داشت فضاي داخل اتوبوس برايش تنگ وپرآشوب شده بود كه پيدا كردن وسايل ويافتن راه خروج ودخول ازاتوبوس برايش سخت سرگيچ آوربود.
شاگردان ولايت غور مانند يتيمان جرسوخته وبي سرپرست از بس خارج شده ودريك گوشه نزديك موتر دورهم جمع گرديدن وتاچشم برهم زدن تمام هم سفران شان ناپديد شدن.
اكبر وهم مسلكانش به مشكل روبرو شده بودند كه تاهنوز تصورش راهم نكرده بودند بزرگي وسعت و پهناي شهر ونفوس بي شمار آنهارا در شك وگمان انداخته بود مثل اينكه آنها خودرا دربين شهروندان نمي يافتند وگشت وگذار را براي شان محال ميدانستند وتفاوت لسان وفرهنگ نا آشناي درشهر بيگانه آنهارا بيشتر به پيشيماني آمدن روبرو ميكرد چند دقيقه دورهم استاد بودند راه وچاره به ذهن شان نمي آمد تا اينكه مردي دريشي پوش وكلادار مسني از آنها پرسيد هاي بچه ها شما كجا ميرويد؟
اكبر گفت: كاكا ما از غور آمده ايم ومكتوب داريم ميخواهيم به تحصيل خود ادامه بدهيم حالا سمت وسوي اين شهر بما معلوم نيست نميدانيم چه كنيم؟
مرد كلا پوش گفت: شما يك موتر تكسي را كرايه كنيد وبرايش بگوييد شمارا به وزارت معارف ببرد همينطور پرسان كرده كارهاي خودرا پيش ببريد. اكبروهمراهانش ازشنيدن حرفها ، رهنماي وخوش خلقي مرد دريشي پوش خوشحال شدند درين اثنا موترهاي گوناگوني ازسرك ميگذشت ولي همه بچه ها موتر تكسي را نميشناختند باز اكبر از رفقايش پرسيد تكسي كدام است؟ ديگران گفتند: ماهم نميدانيم كمي از جاي اول دورتر رفتند ولب سرك قدم ميزدند وگوش وهوش شان متوجه اطراف شان بوده وبهرطرف نگاه ميكردند كه اينبار يك موتر كوچك برنگ زرد وسفيد در پهلوي شان به سرعت آهسته استادشد ودريور پرسيد كجا ميرويد؟
اكبر با عجله سرخودرا بسوي دريور كرد وگفت: ما از اطراف آمده ايم ودر شهر نابلد هستيم حالا ميخواهيم مكتوب خودرا به وزارت معارف ببريم كه اگر خدا خواسته باشد معلم شويم !
راننده تكسي دانست كه بچه ساده واطرافي است وبه اندك مشكل تمام راز دل خودرا مي گويد.
راننده گفت: بيآييد به موتر بنشينيد تا جايكه شما كار داريد ميرسانم وكرايه شما هم 50 افغاني ميشود.
اكبر وهمراهانش دست بدروازه موتر بردند وهرچه كش مي كردند دروازه باز نشد دريورگفت: به سمت خود كش كنيد ولي بازهم اكبر دورازه را بدون اينكه قيد آنرا فشار داده باشد مانند دروازه خانه اش به سمت خودكش ميكرد.نزديك بود دروازه هاي موتر كنده شود.
دريور از سرجلو موتر پايين شد ودروازه هارا برايشان بازكرد وآنهارا كه چهار نفر بودند به سيت هاي عقب وپيشروي جابجا كرد درجريان راه چشمان اكبر ورفقايش به چهارسمت شهر دوخته شده بود صداي بلند موسيقي هوتل ها، هارن پي درپي موترها،زرق وبرق دكاكين واپارتمانهاي بلند منزل عبور ومرور شهروندان با لباس هاي مختلف اين همه شروشور حادثه ناگهاني بود كه ذهن وخيال اكبر ورفقايش را سخت بخود مشغول كرده وهرلحظه هواس شانرا بسوي خود ميكشاند.
اكبر در دل خود ميگفت: اين شهر بي سروپا وپرجم وجوش ر امكان ندارد كه بلد شوم.
او درهمين گونه خيالات وسوالات روحش را پريشان كرده بود كه متوجه شد موتر كنار تعمير بلند وبزرگ استاد شده دريور از آنها ميخواهد تا ازموتر پياده شوند.
اكبر اول پياده شد وبقچه كالايش را گرفت وپهلوي دريور رفت تا پولش را بدهد.
رفقاي اكبر هركدام بنوبه خود ميخواستند پول از جيب هايشان بيرون كنند، دريور گفت: يكي ازشما كرايه مرا بدهيد وشما بعدآ بين خود حسابي كنيد اكبر كه خودرا سردسته وهوشيار ميدانست به چالاكي دستمال را ازكمرش بازكرد وگره هايرا كه مادرش در اثناي خداحافظي بسته بود به ترتيب باز كرد ونوت 500 افغانيگي را ازبين دستمال گل شفتالو بيرون آورد وبراي موتروان داد دريور گفت: اين نوت پول كلان است اگر خورد داشته باشيد بدهيد اكبر كه باقي پولهايش را درمسير راه خرچ كرده بود گفت: بخدا ديگر يك قران ندارم.
راننده گفت: اگر رفقايت داشته باشند برايم بدهيد كه استاد شدن درلب سرك برايم اجازه نيست. بخاطريكه اگر ترافيك متوجه شود مرا جريمه ميكند اكبر كلمه ترافيك را ندانست وگفت: من كلان رفقايم هستم.
وپول ميدهم دريور نوت پنجصد افغانيگي را گرفت وبه يك مغازه كه نزديك شان قرار داشت رفت وچند دقيقه گذشت اوبازگشت وپول باقيمانده اكبر رابه دستش داد اكبر كه به حساب پول چندان آگاهي نداشت فورآ پول را به لاي دستمال بسته كرد واز زير پيراهن به كمرش بسته نمود درين موقع اكثر عابرين روي سرك متوجه حركات اكبر بودند ولي كسي برايش چيزي نگفت: اكبر كه نصيحت پدر ومادر را به بياد داشت كه گفته بودند: هوش كنيد پول خودرا بكسي نشان ندهيد.
درشهر دزد ودغل پيدا ميشه وپول را ازجيبت طوري ميبرند كه نداني دزد كي بود.
راننده تكسي ازنزد شان دور شد اكبر ورفقايش جابجا استاد شدند وچهارطرف خودرا نگاه ميكردند.
يكي از رفقاي شان گفت: حالا چكار كنيم؟
ناوقت شده وهرچند چهار اطراف خودرا نگاه كنيم اين شهر وبازار را بلد نميشويم هيچ نشاني ندارد نه تپه اي نه كوهي ونه چمن ودرختي دارد كه نشاني كنيم ازين همه سرگرداني وپريشاني سفر خسته شده بودند وغير از اكبر ديگران راضي بودند كه پس دوباره به قريه وجاي خود برگردند آنجا كه فضا ومحيط دلشاد وبي جنجال است.
همچنان بسوي همديگر مي ديدند وسرخودرا به علامه پشيماني شورميدادند وخنده ميكردند. اكبر هم سرگرداني خودرا نتيجه علاقه فراوان به هدف وآرزوي ماندگارش ميدانست ودراول مطمئن نبود كه اينقدر فاصله ودوري از فاميل روزي يك پريشاني روحي را برايش ببار آورد ومنزل مقصود چنان دور وبلندي را طي كند تا به واقيعت مبدل شود. همان روز وزارت را پيدا كردند وكسي آنهارا اجازه داخل شدن به وزارت را نداد.
شخص موظف دروازه گفت: امروز كه رسميات خلاص شده فردا بيآييد.
اكبر ورفقايش نا اميد برگشتند آنها خيلي گرسنه ومانده شده بودند دمي پياده رفتند نزديك پاركي رسيدن ديدن كه درخت، گل وسبزه ها منظم وبه ترتيب كشت شده بود وهرطرف پارك محلات براي نشستن وجود دارد چوكي هاي كلان چوبي به پاي درختان ولب پياده روها نهاده شده آنها فكرميكردند همين مردم كه آنجا نشسته وگشت وگذار مي كنند مالكان همين پارك هستند با ترس ولرز كنار پارك رفتند ازيكي پرسيدن ماهم ميتوانيم روي اين سبزه ها وچمن ها بنشينيم مردي گفت: اين پارك ازهمه مردم است وشما هم ميتوانيد تفريح كنيد اين بار اكبر ورفقايش خوشحال شدن وداخل باغ شدند واحساس خوشي وآزادي برايشان دست داد. گوشه اي ازپارك را انتخاب كردند ونشستند هرطرف صداي ساز وآواز بود اكثر صداها وآهنگ ها برايشان ناآشنا وناخوش آبند بود.
همان روز تا نزديك هاي عصر همانجا بودند وكمي نان روغني وتخم جوش داده شده كه با خود داشتند باهم خوردند و صلاح كار مي كردند تا شب را دركجا سپري كنند.
اكبر گفت: من درين شهر سماوار نمي بينم رفيقش گفت: شايد سماوار باشد ما بلند نباشيم وهمچنان گفت اگركسي مارا چيزي نگويد همين جاشب را تير ميكرديم وماكه نابلد هستيم ازين چمن نرم وملايم جاي بهتر پيدا نميشود.
اكبر گفت: اگر مارا شب خواب ببرد دزد ها مي آيند وپول هاي مارا از كمر ما بازكرده ميبرند.
خوب است كه در روشناي روز پرس وپالي بكنيم وجاي ارزان قيمت براي شب پيدا كنيم ويكي از رفقايش گفت: نزد من از جمله 1500 پوليكه با خود آورده بودم فقظ چهارصد افغاني باقيمانده است وديگران نيز گفتند ماهم كم پول شده ايم ودرين شهر وديار هيچ دوست وآشناي هم نداريم كه پول قرض كنيم و از خانه هم اطلاعي نداريم وباز با اين دوري راه روان كردن پول خيلي مشكل است. همه شان از بابت تمام شدن پول در ديار شهرنابلد تشويش داشتند.
درگفت وگوي تمام شدن پول بودند كه يك نفر از پهلوي شان ميگذشت ورخش را بسوي آنها برگرداند وپرسيد اي برادران شما از كجا هستيد؟
شاگردان با شوق وعلاقه به يك صدا جواب دادند ما ازغور هستيم مرد رهرو گفت: من از لهجه گپ زدن شما دانستم كه از ديارآشنا هستيد. خوب حالا چه مشكل داريد؟ اين جا چه ميكنيد؟ بچه ها ولله ازطريق مكتب بكابل آمده ايم وميخواهيم حالا يك اطاق براي خود پيدا كنيم تاهنوز مابه كابل نه آمده ايم پرسيدن عيبي نباشد شما از كجا غور هستيد؟ آن مرد گفت: درين باره بعدآ گپ ميزنيم.واضافه كرد، برار پشت گپ نگرد من اين مشكلات را چند سال قبل ديده ام بيآييد همراه من برويد درمنطقه كوته سنگي اطاق دارم وامشب انديوال اطاقم نوكري است شب را همراه من سپري كنيد وازدور ور نقل ميكنيم.
شاگردان دانستند، آدم خوبي است خدا اورا براي ما مهربان كرده ازين بيشتر چيزي نگفتند وبا خوشحالي حرف اورا قبول كردند مرد رهرو جلوشد وكمي قدم زدند در ايستگاه ملي بس استاد شدن چند لحظه بعد موتر سرويس آبي رنگ رسيد ومرد رهرو جلو وديگران به دنبالش به سرويس بالا شدند وموتر حركت كرد. موتر سرويس با موترهاي ديگر فرق داشت اكبر كه بيشتر از ديگران كنجكاو بود ميخواست از وطندارش فرق اين موتر عجيب را بپرسد ولي شرميد وسكوت كرد.
موتر به ايستگاه آخر رسيد همه سواري ها ازموتر پياده شدن اكبر ورفقايش نيز به تعقيب آن مرد پايين شدن اما اكبر چند لحظه به عقب نگاه كرد تاموتر را خوب تماشا كند اينبار متوجه شد كه موتر بزرگ دو دروازه دارد ازقسمت بالاي بادي اش دوشاخ به سمت آسمان به لين هاي هواي چسپيده است ديدن قسمت فوقاني ملي بس اورا به حيرت انداخته بود با خود فكر ميكرد موتر به چيزي ديگري بسته است وچندين سوال در ذهنش پيدا شده بود ازموتر كمي فاصله گرفتند يكي از شاگردان پرسيد اطاق شما خيلي دوراست؟
مرد رهرو گفت: وطندار وارخطا نشويد من يك صاحب منصب هستم وشمارا فريب نميدهم اگرشما به جاهاي ديگر برويد امكان دارد شمارا كسي فريب دهد من به احساس وطنداري به شما خدائي كمك ميكنم ودر مورد كارهاي بعدي شما هم اشخاصي را ميشناسم وكمك خواهم كرد تا شما ازين بيشتر سرگردان نشويد وتا روزيكه سرنوشت شما معلوم ميشود به اطاق بچه هاي غوري باشيد ودرين جا از غور بسيار هستند ومن همراي آنها شمارا معرفي مي نمايم تاهمه ما باهم از حال همديگر با خبرباشيم.
شما بچه هاي نادان ونابلدي هستيد ما درين شهر سابقه دار هستيم بايد همراه تان همكاري وغم خواري نماييم باشنيدن حرفهاي منصبدار ترس وتشويش هاي آنها دورشد.
به دروازه سراي بزرگي رسيدن منصبدار برايشان گفت: اين جا را سراي هزار بز ميگويند وچند نفر ديگه هم ازغور اطاق دارند منصبدار به زينه هاي اپارتمان بالارفت وشاگردان را اشاره كرد ازعقب من بالاشويد به منزل دوم تعمير دربين دهليز طولاني دروازه اطاق بازشد كه يك نفر ديگرهم نشسته وتلويزيون مي بيند افسر بگفت: چند تن از بچه ها محصلين وطن دار را در شهر يافتم كه سرگردان وپريشان استاده بودند وجاي هم نداشتند ترسيدم ازينكه نابلد هستند كدام بلاي سرشان نه آيد آنها را با خود به اطاق آوردم ،رفيق منصبدار از جايش بلند شد وبا پيشاني باز ودلسوزانه همرايشان احوال پرسي كرد وطبق رسم قريه هركدام آنها را درجاهاي علحيده بالاي دوشك ها نالينچه شاند وفورآ برايشان چاي وچاكليت آورد.
اكبر وانديوالانش تاهنوز چنين اطاقي زيبا ورنگ آميزي شده كه مانند روز روشن بود نديده بودند آنها سرگرم تماشاي پرده تلويزيون بودند ودمي گذشت كه منصبدار مهربان با خريطه پراز سودا به اطاق برگشت وسفره طعام هموار شد نان وميوه روي دسترخوان چيده شد اكبر وهمراهانش با شوق واشتيا كامل به خوردن غذاهاي لذيز ومتنوع كه ازنظر آنها كاملا نا آشنا بود شروع كردند بعداز ختم نان منصبدار گفت: من وانديوال اطاقم از ولايت غور هستيم وماهم مانند شما چند سال قبل ازجريان مكتب بكابل آمديم واز خانه دورشديم وحالا هردوي ما منصبدار اردو هستيم.
معاش كافي داريم گاه گاهي هم از پول معاش خود به فاميلها روان ميكنيم ولي تاهنوز درطول همين مدت بخاطر ناامني بخانه هاي خود نرفته ايم باشنيدن اين حرف ها شوق وعلاقه اكبر به رسيدن به شغل معلمي بيشتر شد او فكرميكرد حقوق ماهوارهمگي يكسان بوده ومحروميت هاي دوران بچگي ومكتب هربار بياد مي آورد ودريچه خوشبختي وسعادت را برويش باز مي ديد و احساس خوشحالي ميكرد چون درعزم خون راسخ بود وبا اراده قوي پيروزي را قبل ازرسيدنش استقبال ميكرد.
صحبت هاي دوستانه بين شان تا نيمه هاي شب دوام كرد وبعد افسران اردو گفتند ماهم فردا به سركار ميرويم وشما هم خسته وزله هستيد پس بيآييد بخوابيم بازصبح گپ ميزنيم چون فصل تابستان بود همه دريك اطاق نسبتآ بزرگ خوابيدن وباد پكه برقي را تاصبح روشن نگهداشتند براي اكبر وهم صنفيهايش ديدن همه چيز وزنده گي آنجاحالت تازه وجديد داشت هرچه را كه براي باراول مي ديدن ويا مي خوردن جالب وسوال برانگيز بود اما نسبت به ديگران اكبر دوست داشت زود تر ازهمه چيزهاي ناشناخته را بداند.
ودرمورد محيط وماحول خود معلومات بموقع حاصل نمايد.
ولي آنطوريكه دلش ميخواست نميتوانست همه چيز را بداند وبرايش قابل فهم نبود مانند موتر برقي ، تلويزبون ، موتر تكسي و……
فردا آنروز اكبر وهمقطارانش همراه منصبداران يك جا ازطاق خراج شده و راهي وزارت خانه مورد نظرگرديدند افسر اردو كه بلديت داشت آنهارا به آساني به دروازه وزارت رساند بعدازآن يك نماينده از شاگردان را باخود بداخل برد همان روز وزير ومعين جلسه داشتند كارشان بروز هاي بعدي معطل ماند.

پايان قسمت دوم

ادامه دارد…