آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

شــهـــــــــــــزاده عاشق

بود نبود درزیرآسمان کبود درکشورهند پادشاهی بود ، چنان عدالت میکرد که نخچیر وپلنگ دریک جا زندگی میکردند وبالای همدیگرتجاوزنمیکردند پادشاه دردنیا پسرنداشت عمرش به پیری رسید دلش ازد نیا کنده شد امید واربود تایک پسرداشته باشد که بنیاد وپیوند او باقی  بماند.
 خیروخیرات زیاد کرد ومردم را به دعا دعوت کرد تابرای پادشاه دعاکنند. روزی فقیری به دربار پادشاه آمد وبرای پادشاه سیبی داد وگفت این سیب رابخورد وبه خلوت برود وبا هرخانم خود که محبت زیاد دارد نزدیک شود.اگر خداخواسته باشد خدابرایش اولاد خواهدداد.
پادشاه سخن فقیر را بجا آورد واین بود که صاحب فرزند شد.پادشاه ازخوشحالی درجامعه نمی گنجید وپسر را به دایه داد تااورا مدت دوسال پرورش دهد دایه بعدازدوسال پسررا به پادشاه داد پادشاه برای پسراستاد موظف کرد تا پسر راتعلیم دهد پسرتعلیم یافت ودرسن 11 و12 رسیده بود که شبی خواب میبند وبه زیبا روی عاشق میشود.چون پسرنقاش بود عکس روی معشوق را نقاشی کرد ولی ازآن روزبه بعد تب داشت وباکسی سخن نمیگفت ، خبربه پادشاه رسید که پسرت حرف نمیزند ومریض است ، پادشاه طبیبان را بخواست وگفت علاج درد پسرم را بکنید طبیبان هرچند از پسرپرسیدن او حرفی نزد.
طبیبان گفتند اگر پسرت درد خودرا برای ما بگوید دوا ازما میشود اگرنگوید ما علم غیب نداریم آن لحظه پادشاه مجبورشد وپسر را قسم داد که ترا بخدا قسم درد تو چیست؟
پسر ناچاردست به کیسه (جیب) کرد وعکس رابیرون آورد وگفت: هرچه هست ازهمین عکس است دیگرمن نمیدانم.
پادشاه گفت: من صاحب این عکس را پیدامیکنم وتو قصه نخور. پادشاه عکس رابا خود به دربار برد وازوزیران ووکیلان خواست که این عکسرا اگرمیشناسند بگویند. لیکن وزیران نیز گفتند مااین عکس را ندیده ایم. پادشاه به جارچی امرکرد گفت: تمام شهروندان مرا غیرازکوران همه را حاضرکنید ،  جارچی جارزد تمام مردم شهردریک جا حاضرشدند وعکس را بدست کسی داد گفت: همه ازبرابرعکس بگذرند هرکس این عکس رابشناسد دست خودرا بلند کند پادشاه اورا زر ریز میکند وانعام میدهد.
همه مردم ازکناراین عکس گذشتند هرکس که متوجه عکس میشد دهانش بازمیماند وحیران میگشت.بالاخره مردم تمام شد وکسی عکس رانشناخت.
پسرپادشاه گفت: چطور شد پدرش گفت: یافت نشد پسرپادشاه گفت: خدا حافظ من رفتم عاشق شده ام و دنبال این عاشقم میروم تا پیدایش کنم ولی پادشاه بسیار التماس کرد که نرود پسرش گفت: اگربمانم میمیرم واگر بروم دیرمیکنم. پاشاه به پسرگفت: ازلشکر وسپاه همرایت ببرپسرگفت: نی من هیچ چیزکارندارم فقط تنها میروم پادشاه ناچاربرای اودعا کرد وگفت بروترا به حق میسپارم.
پسرپادشاه حرکت کرد رفت شبی گذشت که پسروزیربخانه آمد وخبرشد پسرپادشاه عاشق شده ورفته است. بچه وزیرگفت:من عاشق بچه پادشاه هستم وقتی شهزاده نباشد هند را کارندارم به دنبالش حرکت کرد وزیرهرچند پسرراملامت کرد سخنش اثرنکرد.
پسرپادشاه آهسته میرفت وپسروزیرتیز فردای آنروز به شهزاده رسید.
پسرپادشاه وقتیکه دید کسی اورا صدامیکند استادشد پسروزیروقتی رسید دید که شهزاده است گفت: کجا میروی وی گفت من عاشق شدم به بلاگرفتارشدم  زیرهمین آسمان رامیگردم پسروزیرگفت: من هم همرایت میروم شهزاده گفت: یکی بودم  دوبرادرشدیم وباهم میرویم. امروز تاشام رفتند به یک قشلاق خرابه رسیدند شهزاده گفت: شب را درین خرابه سپری میکنیم پسروزیر گفت همینجا کسی زنده گی ندارد خطردارد.شهزاده گفت خطرندارد، رفتند بین قشلاق یک اطاق را پیداکردند وداخل اطاق شدند دیدند که اطاق فرش کرده است.ویک طرف اطاق پرده زده است پرده را بالا کردند دیدند که یک بت مثل آدم است.پسروزیر گفت: ازینجا برویم که این بت خطردارد شهزاده گفت خطرندارد.پسروزیرگفت که خطرنداره نداره.
دمی بودند که چهل سوار به دراطاق از اسب ها پائین شدند پسروزیر گقت: شهزاده گفتی خطرندارد اینها چه هستند توی است؟ شهزاده وپسروزیرخودرا عقب بت پنهان کردند. سرکرده دزدان آمد نزد بت زانو زد ودست وپای بت را بوسید وسجده کرد وبعدبه ترتیب هردزدیکه داخل میشد دست وپای بت را میبوسید. سرکرده دزدان گفت: ای لات ومنات تو ازما خفه شده ای؟ آیا ازما رنجیده ای ؟ که ما هرچند راه قطار وقافله تجاران را میگیریم ویا راه رمه هارا میگیریم چیزی بدست ما نمی آید دزدان گفتند: ای لات ومنات اگرزن میخواهی ما دختر پادشاه انهار را برایت می آوریم ولایق کنیزی ترا دارد تاتو راه  دزدی وروزی مارا خلاص کنی چون ازهمه سو راه روزی ما بند شده است.
بت همچنان خاموش است. دزدان گفتند:لات منات خاموش است خاموشی معنی رضایت را دارد اگرما مردهستیم برویم دختر پادشاه انهاررا برایش بیآوریم آنوقت ازما راضی خواهد شده وراه رزق وروزی مارا بازمیکند.
دزدان بسوی شهر پادشاه انهاررفتند.به چند گروپ تقسیم شدند یک گروپ ازسربام بالای خانه دختر پادشاه آمد وگروپ دیگردروازه قصر را کندند وداخل اطاق دخترپادشاه شدند دیدند دختر پادشاه درخواب است دزدان با خود گفتند: آهسته دخترپادشاه را ببریم که بیدارنشود که لات ومنات ازما دیق نشود کمند هارا انداختند وتخت دختر پادشاه را طوری بردند که دختربیدارنشد. وقتی دخترپادشاه را نزد لات ومنات آوردند گفتند: ای لات ومنات این دخترلایق کنیزی ترا دارد اورا قبول کن درین وقت شهزاده ازپس بت با صدای باریک گفت: تحفه شمارا قبول دارم حالا یک یک نفرنزدمن بیآیید تا برایتان فیض دهم. اول امیردزدان نزد بت آمد چون شهزاده وپسروزیراز قبل نیزه وشمشیر بدست آماده بودند چون امیردزدان درآمد دست او بگرفتند وسرش ازتن جدا کردند دزد دومی آمد مانند اول بیجان شد به همین ترتیب تمام دزدان را کشتند، شهزاده دخترپادشاه را بیدار کرد دخترکه بیدارشد ترسید، شهزاده گفت : نترس بجای خواهرما هستی ترا من نه آورده ام دزدان آورده اند برای لات منات خود ماهمه دزدان را کشتیم وحالا ترادوباره صحی و سلامت نزد پدرت میبریم.شهزاده وپسروزیراورا حرکت دادند به سمت شهرپدرش وقتی نزدیک شهرشدند دختر پادشاه گفت: صبرکنید وقتی نمازکه شد کنیزک ها میروند به اطاقم وچراغ را روشن میکنند ومیگویند که بی بی بیدارشو وقت نمازاست آن وقت کنیزها می بینند که بجای خود نیستم برای پادشاه خبرمیدهند وپادشاه به قضب میشود لشکررا میخواهد ومرا میپالد شما بیرون ازشهر باشید من همان وقت میروم اگر پدرم شمارا همرای من ببیند هردوی تانرا میکشد. همینکه پادشاه خبرشد که دخترش نیست لشکر را امرکرد دخترم رابپالید سرکرده  لشکریان گفتند ما چه میدانیم دخترت کجاست شاه گفت اگر دخترم را پیدانکنید همه شمارا به عوض دخترم میکشم همان وقت دختر پادشاه نمایان شد لشکریان گفتند آن است دخترشما خودش آمد ما نمیدانیم شب به کجابوده است.
پادشاه وزیران وجلاد را خواست تادخترش را سربزند.
دخترپادشاه گفت: اگر مرا میکشی قبول دارم یک عرض مرا بشنو پادشاه گفت: شب را تاصحرهمراه بچه ها بودی وحالا گپ تراهم بشنوم وزیران برای پادشاه گفتند یکبار فرصت سخن برایش بدهید.
پادشاه پذیرفت گفت بگو چه میگوی دخترش گفت: دزدان مرا ازقصر برده اند ودو جوان صادق پیداشده وهمه دزدان را کشته ومرا مانند خواهر خود به پس آورند اگرباورندارید ازدوجوان پرسان کنید ودیگراینکه به مکان دزدان نفربفرستید تابه چشم خود ببیند که قضیه ازچه قرار است.
پادشاه دخترش را رخصت کرد ودوجوان را حاضرنمود از آنها پرسیدن آنها قصه را گفتند.پادشاه دونفررا نیزبه مکان دزدان فرستاد که واقیعت موضوع را معلوم کنند. نفرهای پادشاه آمدند وگفتند راست است این دوجوان همه دزدان راکشته اند.
پادشاه گفت : وقتی شما دزدان را کشته اید وبرایم نیکی کرده اید برای شما تخت پادشاهی را میدهم وهم دخترم را برایت نکاح میکنم پسرپادشاه هند گفت: من به تخت وپادشاهی ضرورت ندارم دخترت خواهرم زنت مادرم است خودم بچه پادشاه هند هستم ودرد دلی مرا بشنو گفت: من عاشق شده ام  وازجیب عکس را بیرون کرد و گفت اگراین عاشقم را پیداکرده میتوانی من نوکر وکنیزتوهستم اگر نمیتوانی یک لحظه هم استادنمیشوم.
پادشاه گفت: این دختر را پیدامیکنم من شهر بزرگ دارم وحتمآ اورا یافت میکنم.پسرپادشاه گفت: اگر پیداکردی من غلامت اگرپیدانکردی یک لحظه هم استادنمیشوم. پادشاه امرکرد جارچی جاربزند وتمام مردم شهر حاضرشوند غیرازکوران دیگرهمه مردم دریک جا حاضرشدند وعکس را بدست یک نفرداد وگفت هرکس این عکس رابشناسد پادشاه اورا رزریز میکند وتحفه ها برایش میدهد ودرشهرکوچک تروالی مقررمیشود.
مردم به نوبت ازکنار عکس گذشتند ولی هیچ کسی عکسرا نشناخت پسرپادشاه گفت چطورشد پادشاه گفت: پیدانشد اگه میشد که برایت می آوردم پسرپادشاه گفت من رفتم خدا حافظ پادشاه گفت: شما برایم نیکی کرده اید هرکدام تان یک اسب را گرفته سوارشوید گفتند نمیخواهیم باز گفت ازپول وزرهمرای تان ببرید پسرپادشاه گفت: یا خدا روزی میدهد ویامرگ مابه هیچ چیزضرورت نداریم اگر می آوردیم درهندهم بود.
پادشاه برایشام دعاکرد مردم ومسلمانان برایشان دعاکردند که خدا اورا بخیر به عاشقش برساند.پسرپادشاه وبچه وزیرحرکت کردند رفتند ورفتند داخل یک دره رسیدند که خیلی تنگ و وحشت ناک است چون خسته شده بودند وزیرسایه یک چنارکه سربه آسمان داشت نشستند پای این درخت یک چشمه بود مانند یخچال ازآب نوشیدند وبچه وزیرگفت: من خواب میشوم پسرپادشاه گفت خواب شوسفرمارا خدامیداندیکسال است ده سال است یاصدسال. هردو خوابیدن بچه وزیرخواب رفت ولی پسرپادشاه بیداربود دمی بود که چوچه های سیمرغ چرچرکردند وسیمرغ بسرچنارغال کرده بود ویک اژدهاربه چناربالا میشد ومیخواهد چوچه های سیمرغ را بخورد پسرپادشاه کمان داشت تیررا به چله کمان کرد به سراژدهارزد که بزمین افتاد اورا دریک کرقی (چقوری) انداخت وخواب شددمی گذشت که سیمرغ یک شتررا ازخیل اوغانا به نول گرفته آمد دید که پای چناردونفرخواب است،فکرکرد اینها هستند که هرساله چوچه هایم را میبرند ، رفت یک سنگ بزرگ را بالای بالهای خودکرد وآورد تا سراین هردو بزند وایشانرا بکشد چوچه هایش دیدن که مادر ما میخواهد این دونفر را بکشد چرچر کردند وبه مادرخود گفتند اینها همرای مانیکی کرده اند آنهارا نکشید سیمرغ دانست رفت وسنگ را بجایش گذاشت وآمد کنارپسرپادشاه وبچه وزیرپائین شد ازشدت وهوای بالهایش هردو بیدارشدند وبادیدن سیمرغ ترسیدن سیمرغ گفت: ازمن حراس نکنید من آمده ام تاشمارا کمک کنم برایم بگوید چه میکنید؟ بچه پادشاه گفت: ما رفع خستگی میکردیم دیدم ماری به چناربالا میشود ومیخواهد چوچه های ترا بخورد اورا کشتم سیمرغ گفت من وقتی شمارا دیدم فکرکردم شما چوچه های مرا خورده اید سیمرغ گفت: مدت سی سال است که من سر همین چنارغال میسازم وچوچه میکنم هرسال دوچوچه می آورم  وهرسال همین اژدهار چوچه های مرا میخورد که اژدهار ازمن جمله شصت چوچه را خورده است. سیمرغ گفت:  شماکه برایم نیکی کرده اید بگوید چه مشکل دارید من همرای شما کمک میکنم  پسرپادشاه گفت:من عاشق شده ام ومیروم دنبال او وعکس اورا ازجیب کشید به سیمرغ داد وگفت کسی اورا نشناخته است من هم نمیدانم کجا باشد.سیمرغ گفت: عاشق ترامن میشناسم او یگانه جهان نام دارد  پادشاه زنهاست وضد مردهاست. درپشت کوه قاف جای دارد درجایکه او نشسته است هیچ راه درآن نیست وداخل یک دره است که به کوه و جنگل مستوراست ازیک سوراخ کوه راه دارد دیگر همه راهای آن بسته است تا آنجا سی ساله راه است وکسی درآنجا رفته نمیتواند ودوصدهزارلشکر از او نگهداری میکنند. سیمرغ گفت: من شمارا تادهن دره میبرم باقی راه را شما طی کنید هردوی آن بالای بال سیمرغ نشستند وگردن سیرغ را محکم گرفتن سیمرغ پرواز کرد یک شبانه روزرفت وآنهارا به دهن سوراخ کوه پائین کرد وگفت: فعلا جای نروید ومنتظرمن باشید.سیمرغ رفت دوجوره کالای زنانه از دکاندار گرفت دکاندار را گفت ازسیخک وبلگک هرچه داری بدهید سامان وسایل آرایش رنانه همراه کالا برای پسرپادشاه وبچه وزیرآورد گفت: این کالای زنانه را به تن کنید ونزدیک شهریگانه جهان که رسیدید نفرهای او به استقبال شما می آیند ومیگوید دوبیچاره ازبند ظالم آزاد شده است وشمارا نزد یگانه جهان میبرد وازشما دلجوی میکنند.
هوش کنید ازمرد هاسخن نگویید که اگر یگانه جهان بداند که شما مرد هستید فورآ شمارا میکشد وهمچنان یک پرخودرا به آنها داد گفت: هروقت که بالای شما سختی آمد پرمرا دود کنید من به کمک شما میرسم. هردوحرکت کردند ونزدیک شهریگانه جهان رسیدند افراد یگانه جهان به استقبال شان آمدندو هردو رابردند به درباریگانه  وقتی پسرپادشاه یگانه جهان را دید بیهوش شد ودانست
که عاشق اوخودش است یگانه جهان ازایشان استقبال کرد وخوش آمدید گفت وازآنها سوال کرد که چه علت بود که به شهرماآمده اید.
هردو گفتند ما دوخواهر بودیم پدرم مارا به دونفر داد وعروسی کردیم  تا یک ماه درخانه شوهر عزت ماراکردند ولی بعداز یک ماه بالای ماهمه کارهارا میکردند ما چون خورد بودیم وبه کاربلد نبودیم بالای ماظلم میکردند یکبار فرارکردیم خانه پدررفتیم بعداز دوماه دوباره ازخانه پدرآوردند وبالای ماظلم میکردند بلاخره مجبورشدیم ازخانه شوهر فرارکرده درآن محیط زنی یزرگ سنی بود گفت: چرابه شهریگانه جهان نمی روید؟  ما هم به شهرشماآمدیم.
یگانه جهان  به افراد خود امرکرد قدروعزت هردو زن را بسیاربکنند وهمه آسایش زنده گی را برای شان اماده سازند.
همینطور درنازو نعمت زنده گی داشتند ویک سال ازین مدت گذشت،بعضی اوقات درمجلس یگانه جهان می آمدن وازقصه ها وسازوسرود لذت میبردند. روزی پسرپادشاه از نرها (مردها) سخن زد وطرفداری کرد یگانه جهان به خشم آمد ونزدیک بود آنهارا بکشد ولی این باربه آنها فرصت داد وتوصیه کرد دیگر ازمردها حرفی نگویند. پسرپادشاه وبچه وزیردیدند که کاری کرده نمیتوانند پس تصمیم گرفتند که ازشهریگانه جهان بیرون شوند یک  روز پسروزیر متوجه شد که پسرپادشاه بروت کرده  برایش بروت هایت نمایان شده واگر یگانه جهان بداند که ما مرد  هستیم مارامیکشد بایدهردوی ما ازشهربیرون شویم پسرپادشاه گفت: به همین آسانی بیرون نمیشوم یکروز همراه یگانه جهان صحبت میکرد گفت: تاچه وقت همینطور درشهرشما همه زنها باشند وهیچ نسل مازیاد نشود بالاخره همه فنا میشویم واین شهر خالی میشود خداوند زن ومرد را برای تکثر نسل آفریده وباید زن ومرد باهم ازدواج کنند تا نسل وپیوند شان دردنیا باقی بماند. یگانه جهان ازین حرفهای او خشمگین شد وبسراو خنجر کشید ومیخواست اورا بکشد ولی صنوبرکه وزیریگانه جهان بود وزنی هوشیار وبافکربود گفت: این دوغریب هستند ودرملک ما پناه آورده اند کشتن ایشان لازم نیست شما لطف کرده یک دلیل برایشان بیان کنید که آنها دربین مردان میروند ازآنها پرسان میشود جواب قناعت بخش بگویند که به همین علت یگانه جهان ازمرد ها متنفراست.یگانه جهان گفت: علت این است که روزی دومرغ نروماده دریک جنگل لانه کرده بودند ودوچوچه داشتند یک روز جنگل را آتش گرفت ومرغ نرپروازکرد ورفت ولی مرغ ماده درفکرچوچه هایش بود ورفت ازبین آتش یک چوچه خودرا بیرون کرد وبعد فکرکرد چوچه دیگرم درآتش مانده دوباره دربین آتش رفت این بارمرغ باچوچه هایش درآتش سوخت ازهمان  روز به بعد ازمردها بدمیبرم ودشمنی گرفته ام وبخاطریکه مردها بیوفا هستند.به این ترتیب یگانه جهان ازکشتن ایشان منصرف شد وآنهارا ازشهرخود رخصت کرد.پسرپادشاه وبچه وزیرازشهربیرون شدند ونزدیک سوراخ کوه رسیدند و پرسیمرغ را دود کردند سیمرغ رسید وهردو را بالای بالهایش کرده به پای چنار آورد وگفت: چه کردید پسرپادشاه گفت: یگانه جهان رادیدم وراستی کسیکه عاشقش بودم یافتم ولی هیچ چیزی برایش گفته نتوانستم وهیچ راه دیگربرای بدست آوردن یگانه جهان نمانده غیرازینکه به زور اورا تابع خودسازم دیگرچاره ندارم سیمرغ گفت: به کجامیروی شمارا برسانم پسرپادشاه گفت به ملک پدرنمیروم وبه شهر پادشاه انهارمیروم سیمرغ آنها را سربال خودشان شانده به شهر انهارپائین کرد.مردم که دیدند وگفتند آنهاست که دخترپادشاه را آورده بودند خبربگوش پادشاه رسید پادشاه آنهارا به دربارآورد وگفت خوب شد پس آمدید چطورشد عاشق خودرا پیداکردی پسرپادشاه گفت بلی دیدم ولی  عاشق من کسی نیست که به آسانی رام شود.پادشاه گفت: خوب شد آمدی حالا تخت وبخت پادشاهی را برایت میدهم. پسرپادشاه گفت : تخت وبخت بکارم نیست یک  کارکن برایم لشکرخودرا بدهید. پادشاه قبول کرد ولشکررا برایش جمع کرد وپسرپادشاه گفت: بیشترلشکرجمع کنید پادشاه بازبه تعداد لشکرافزود وبازهم پسرپادشاه گفت کمی دیگرهم جمع کنید پادشاه  دوصد هزار لشکریان را جمع کرد پسرپادشاه گفت: بس است واو برای پادشاه انهار گفت: فردا حرکت میکنیم لشکربا تمام سامان جنگی حاضرشد وپسرپادشاه خودش سرلشکروبچه وزیر را وزیرخودتعین نمود وحرکت کردند.
چهل روز منزل کردند تا کنار درخت چناررسیدند سیمرغ پیداشد پرسید چه کرده ای پسرپاشاه گفت: ازپادشاه انهارلشکرآورده ام وبا یگانه جهان جنگ میکنم.
پسرپادشاه ازسیمرغ خواست تا لشکراورا به نزدیک شهر یگانه جهان ببرد سیمرغ گفت لشکرتو چقدراست او گفت دوصدهزار است با الاغ واسباب جنگی سیمرغ گفت: 5 روز بعدلشکرمن میرسد  دوصد سمیرغ را خواست تا لشکریان پسرپادشاه را به اطراف شهریگانه جهان انتقال دهند هرسمیرغ یک نفربا اسباب جنگی اش بالای بال خود کرده وبه نزدیک شهریگانه جهان پائین نمودند.
درین جا سیمرغ گفت: تو بااین لشکرکامیاب نمیشوی من هم دوصد هزارسیمرغ را میفرستم با لشکرتو کمک کنند.
سیمرغ امرکرد تا دوصد هزار سیمرغ هرکدام یک سنگ بزرگ را بالای بال خودکرده همراه لشکر پسرپادشاه به جنگ یگانه جهان بروند.شبی حرکت کردند وتمام اطراف شهر یگانه جهان را معاصره کردند.یگانه جهان خبرشد که دوصدهزار لشکرجنگی  اطراف شهر اورا گرفته است وسیمرغها درهوا درپرواز اند وآسمان شهر رازیر نظردارند. یگانه جهان به خشم آمد وبرای صنوبرکه وزیرش بود امر کرد که دوصدهزارپهلوان زن را با نیزه وشمشیرآماده جنگ کند صنوبرگفت: چگونه با این لشکربجنگیم جنگ زمینی میتوانیم ولی تمام آسمان راسیمرغ گرفته وهرسیمرغ یک سنگ بزرگ با خوددارد با آنها چکارکنیم. صنوبر برای یگانه جهان پیشنهاد کرد که یکبار باسرلشکرصحبت کنیم اگرشرط آسانی داشته باشد برآورده میسازیم وضروت به جنگ نیست. یگانه جهان قبول کرد برای صنوبرگفت: برو با سرلشکرصحبت کن که ازما چه میخواهد.صنوبرآمد نزد وزیر لشکر پسر پادشاه هندوگفت: شما چه میخواهید اگر خواست شما اندک باشد بجا می آوریم وضرورت به خون ریزی نسیت.
بچه وزیرگفت: پادشاه ما ضد زنهاست واو میگوید هرچه زنی است باعث بدبختی درجهان است  وقسم کرده است تمام زنهارا بکشد وهیچ کسی از دست او خلاصی ندارد.صنوبررفت وبه یگانه جهان گفت: مجبوریم تن به کشتن دهیم چون پادشاه آنها دشمن زنهاست ومارا میکشد هیچ راه بجزجنگیدن نداریم.
یگانه جهان امرجنگ را داد بین مردان وزنان جنگ آغازشد چنان جنگ کردند که میدان بخون زنان رنگ شد. ولشکریگانه جهان شکست خورد. درین وقت یگانه جهان به صنوبرگفت : برو با پادشاه مردها صحبت کن که تمام زنهارا به قتل رساندی وتو چه میخواهی وما خواسته هایت را قبول داریم دیگر جنگ نکن.
صنوبرآمد نزد بچه وزیروگفت: گپ ازین قراراست بچه وزیرگفت: ماوتو باهم جنگ نمیکنیم. هردو پادشاه باهم مقابله کنند هرکدام که زور شد تسلیم شود.
صنوبرآمد به یگانه جهان گفت: ما هردو جنگ نمیکنیم وبین خود آتش بس کرده ایم شما هردو شاه باهم بجنگید هرکدام تان که زورآور بود جنگ رابرده است.
یگانه جهان قبول کرد شمشیرنیزه ولباس جنگ را پوشید وبه میدان رفت. پسرپادشاه باشمشیر لق ونقاب برخ به میدان آمد یگانه جهان گفت: چرا نقاب پوشیده ای ازکی روی پنهان میکنی؟
پسرپادشاه گفت: ازبسکه اززنها بد میبرم ونمیخواهم چشم من روی زن را ببیند من هرکجا زنی را دیدم وزود اورا کشتم. یگانه جهان گفت: ازمن چه میخواهی؟ پسرپادشاه گفت: ترامیکشم. یگانه جهان دید که باشمشیرلق به میدان آمده حتمآ قصد کشتن دارد گفت: اینک سرمن به نزد تو میکشی اختیار داری واگرعفوه میکنی هم اختیار داری. اما قبل ازینکه مرا بکشی یکبار رخت را به من نشان بده تا ببینم که مردها چگونه صورتی دارند. وبعدمرابدست خود بکش پسرپادشاه نقاب ازرخ دورکرد یگانه جهان دل به اوداد وگفت: سه شب میشود که صورت ترا درخواب دیده ام عاشق شده ام وطاقت ندارم.این بود که هردو باهم صلح کردند وبچه پادشاه گفت:هریک ازمردان یک زن را انتخاب کند که برایش نکاح میکنم. سیمرغ دید که مردان وزنان بین خود صلح کردند ومردها زنان را برای خود خوش میکنند برای لشکریان خود گفت: شما بروید من میروم نکاح آنهارابسته میکنم. نکاح تمام مردان با زنان بسته شد پسرپادشاه صنوبررا برای بچه وزیرنکاح کرد ونکاح پسرپادشاه ویگانه جهان دراخربسته شد. مردان وزنان مشترک درشهرزنده گی را آغازکردند لشکررا سمیرغها دوباره تا پای چنار انتقال دادند وپسرپادشاه ازسیمرغ تشکری نمود پسرپادشاه لشکرپادشاه انهاررا به او سپرد خودش با بچه وزیروصنوبرویگانه جهان به شهرخود برگشتند . وقتی پادشاه هند ازآمدن پسرخود خبرشد خوشی شد وسرراه او رفت واز او استقبال شایسته کرد. پادشاه هند به افتخار عروسی پسرخود وبچه وزیرهفت شبانه روزجشن گرفت.شادی وخوشحالی کردند ومردم تمام شهررا طعام دادند.همین بود قصه پسرپادشاه هند ویگانه جهان. که من هم درهمان عروسی بودم وبعدازخوردن گوشت وبرنج پس آمدم.
 
یادداشت: این قصه را ازطریق کلپ صوتی مبایل شنیدم وکم وکاست نوشتم ولی شخص نقل کننده معلوم نیست.
 
پایان
چغچران
ثور1391