آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

ســــــــــازش دزدان

 
بود نبود دونفر دزد باهم رفیق صمیمی بودند وروزی توافق کردند که خزانه پادشاه را تاراج میکنیم.
هردو شب هنگام برای دزدیدن خزاین پادشاه به سمت آنجا حرکت کردند وقتی رسیدند سربام خزانه را قلبه (سوراخ) نموده ویک نفردزد بداخل خزانه با کمک رفیقش ذریعه تناب پائین شد ویک بارکوله یا بارپشتی از اجناس قیمتی خزینه پادشاه جمع آوری نموده  وبسته بندی کرده وآنرا به رفیق خود که بالای بام استاد بود داد.
بارپشتی رفیق اش به اندازه سنگین بود که یک شخص  به سختی میتوانست آنرا حمل نماید.
اندیوال او که سربام ازسوراخ بارکوله را بالا میکشید برفیق خود که دربین اطاق خزانه بود گفت: امروزهمینقدر بس است بیاید که برویم رفیق خودرا توسط تناب دوباره بسته کرده وبه بالا کش میکند وقتی که او در وسط چت اطاق خزینه رسید ریسمان را توسط کارد (چاقو) قصدآ برید ورفیق او از سقف خزینه که ارتفاع زیاد داشت بزمین افتید،بیهوش وبیحال شد. او بعدازساعتی به حال آمد وراه بیرون رفت خودرا سنجید،ازبکس ها وصندوق های داخل خزینه برایش زینه ساخت تا ازسوراخ که خودشان ساخته بودند بیرون رود.او با خود تنها یک جوره کفش طلائی ازداخل خزانه در جیب اش به بیرون برد تلاش کرد هرطوری شده رفیق خودرا تعقیب کرده از او قصد بگیرد.
ولی رفیق اش فکرنمیکرد او بتواند زنده و بسلامت از خزانه پادشاه بیرون شود اما به این ترتیب به چستی وچالاکی از شله یا جر دیگری از رفیق خود به جلو رفت ویک لنگ کفش طلائی را به سر راه اوگذاشت ودرمسافه بیشتر یک لنگ کفش دیگر را نیز کنار راه او انداخت چون میدانست که او با بارپشتی که ازخزانه درپشت دارد ازهمین راه می آید.
دزد مانده وخسته با بارپشتی برپشت قدم میزد که دید یک لنگ کفش سر راه او افتیده کفش را یکمراتبه از زمین برداشت ولی چون جوره نبود خوش نکرد دوباره بزمین انداخت چند قدمی دیگر که جلو رفت دید که یک لنگ کفش هم مانند کفش که دیده بود افتیده آنگاه افسوس کرد وازکرده نادم شد مهرجوره کفش در دلش افتاد وپشیمان شد و باخود گفت: ای کاش لنگ کفش اولی را با خود می داشتم بهرصورت وسوسه بدلش راه می یابد. بارپشتی اش که خیلی وزن داشت درجای پنهان می کند وبه هوس گرفتن لنگ کفش دیگر به عقب برمیگردد.
دزد دومی که درکمین نشسته بود وقتی دزد اولی بدنبال کفش میرود او بارپشتی رفیق اش را به پشت برمیدارد ومخفیانه به سوی خانه اش می رود  رفیق اوهردو لنگ کفش را یکجا میابد وباز بسراغ بارپشتی می آید می بیند که بارپشتی را کسی برده است میداند که هرطوری شده رفیق اش این کار را کرده است. او به جستجوی رفیق خود می رود قبل ازرسیدن رفیق اش بارپشتی را بخانه اش میرساند وکمی ازجواهرات به جیبش برای مصرف برمیدارد.
وباقیمانده آنرا دربین دیگ دان خانه اش پنهان میکند. وکمی هم به  زنش میدهد ومیگوید مصرف وخرچ خانه سازد وخودش دریک غار کوه نزدیک قریه اش مخفی میشود وبرای زنش میگوید من از غاربیرون نمیشود تو نان مرا به آنجا بیار، دزد دیگه به خاطر تعقیب او خانه اش را زیرنظرمیدارد. درهمین جریان متوجه میشود که خانم او نان را هرشام به سوی غارمیبرد. وی میداند که دزد درغار پنهان است همینطور دزد سه شبانه روز منتظر میماند ومعتقد میگردد که آن زن برای شوهرش نان میبرد روز چهارم دزد لباس زنانه به تن میکند وبه عوض زن دزد نان را به غار میبرد وبرای دزد میگوید پولهایکه برای خرچ خانه داده بودی خلاص شده دزد مخفی  خیال میکند زن خودش است به آهستگی برایش میگوید: جواهرات را درزیر دیگدان خانه پنهان کرده ام به اندازه ضرورت از آن بردار دزد که خودرا به قیافه زن آراسته بود ازجای اصلی مال باخبرمیشود. بلافاصله
پهلوی خانه دزد میرود ودر کمین می نشیند زمانیکه زن دزد ازخانه بیرون میشود تا به شوهرش  نان ببرد او تمام خزانه دزدی شده را از زیردیگدان با خود میبرد وقتی خانم دزد نان را به غارمیرساند شوهرش پرسان میکند همین چند لحظه قبل برایم نان آوردی زنش میگوید من نبودم دزد میداند که این چال رفیق من است با وارخطائی میگوید خزانه را برد. وفورآ بسوی خانه رفیق اش می رود و با لحن دوستانه به اندیوال دزد اش میگوید چالبازی های من وتو مفت بیا که مال ومنال چورشده را بین خود تقسیم کنیم بعد از دست دادن چانس ودادن فریب پیهم باهم سازش میکنند ومقدار باقیمانده خزینه را با هم مساویانه تقسیم مینمایند.
 
پایان
چغچران
جدی ١٣٩٠