آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

زن تـــــــــــــــوانمند

 

اين قصه عيني كه ازدرد وغم يك خانم وسرنوشت يك كودك بي مادر حكايه ميكند از زبان همكارم به لحجه خودش چنين نوشتم: 

یک روزي از روز های خدا ما سفری به ولسوالی دولت یارولايت غور داشتيم که بعد از بازدید از چند قریه به قریه تیل بای نظر رفتیم و در خانه ای که نشسته بودم ناگهان چشمم به دوتاری که به روی دیوار آویزان بود افتاد. دختری که در خانه مشغول جمع آوری خانه بود گفتم دخترجان آن دوتار را بی زحمت به من بده وقتی که دوتار را گرفتم خوشم آمد ولی تار زدن را یاد نداشتم باز هم شروع کردم در وقتیکه صدای تار برآمد خانمی که در آن خانه زندگی میکرد آمد گفت: ببخشید میتوانم یک خواهش کنم پیش من سوالی خلق شد گفتم بفرماید.
خانم بسیار با غمگینی برايم گفت: این دوتار از شوهرم خدابیامرزاست من بچه هارا نمیگذارم که تار بزنند چون باشنیدن صدای تاربه یاد شوهرم می افتم اورا خدا ازما گرفت وبچه هایم کوچک باقيمانده اند نمیدانم چه کنم ودر آن وقت بود که چشم های آن زن بی چاره پر از اشک شد ومن در حالی که ازين كارخودم بسیار پشیمان بودم خواستم فکرش را جای دگر ببرم تا گذشته اش را فراموش کند گفتم نام خدا چه دختر مقبولی داری چه با مزه نان میخورد این کودک چند ماهه است؟
ناگهان اشک از چشم این زن بیچاره سرازیر شود وبانااميدي گفت: این طفل بدبخت از خودم نیست با سوالی که پیش خودم پيدا شده بود گفتم: از همسایه است یا از فامیل های شما؟ اشک های خود را پاک کرد گفت: این هم مثل خودم کم بدبخت است مادراین دختر فوت کرده وقتی مادر این دختر اورا به دنیا آورد نسبت نبود دوا وداكتر فوت کرد بعداز فوتش هياهوي به پاشد هر کس گریه وناله میکردندواین کودک ناتوان سر جایش گذاشته شده بود وكسي به فكر او نبود وهیچ کس این طفلك معصوم را نمیگرفت.
همه درمنده شستن مرده وناله كردن بودندومن که در شورای همبستگی ملی منشی بودم در جلساتی که همرای اعضای شورا داشتیم گفته شده بود مشکلاتی که در قریه است باید اعضای شورابا کمک همديگر آن را حل کنیم آن وقت يادم آمد بايد براي طفلی که گریه وناله زیاد دارد ومادرش را درين حالت از دست داده بود كمك كنم از جايم برخواستم وبا ترس ولرز زير لبم گفتم که ياخدایا مرا كمك كم تا طفل را بزرگ کرده بتوانم بارديگر نيز درزير لب خود گفتم خدايا مرا قوت وهمت بدهد تا بتوانم به اين كودك بي سرنوشت مادري دومي شوم وهمچنان درعين حال درفكر آن بودم كه كودك نوزاد از نزدم نميرد که بازاقاربش بگویند كودك مارا تو کشتی.
خلاصه با این همه دلهره رفتم و کودک را برداشتم وآن را در بغل فشرده وگریه کردم و گفتم خدایا به توفيق تو ميخواهم اين كودك را بزرگ كنم براي فامیل کودک گفتم اگر شما اجازه بدهید من این کودک را بزرگ میکنم یک باراول پدر طفل به قهر شد وکودک را از دستم گرفت.
من بسیار ترسیدم و هیچ نگفتم ودیدم این کودک بیچاره را در بغل فشرد گریه کرد وکودک را بوسید.
اوكودك راپس به من داد گفت: خدا نگهدارش باشد درست است این کودک را اول به خدا و بعد به توسپردم ومن کودک ر ا گرفتم به سوی خانه حرکت کردم وقتی این کودک را به خانه آوردم فكر كردم حالا به این کودک چه بدهم 
تا مدت بیست روز شیرگوسفند وگاو از خانه همسایه ها میگرفتم وبرايش ميدادم.
یک روز که ما همرای اعضای شورا جلسه داشتیم ریس شورا گفت: تو که این کودک رابزرگ ميكني كاري نيكي كردي وافزود به او چه میدهی؟
گفتم از خانه همسایه ها شیر گاو میگیرم وبرايش ميدهم ریس شورا با ناراحتی گفت: تا چه وقت خانه همسایه ها میروی من از پول اعانه شورا شیر خشک این کودک راخریداری میکنم. باز گفت درين مورد امشب همرای مردم در مسجد صحبت میکنم خلاصه دو روز بعد یک نفر با گفتن یاالله به داخل خانه شد وگفت این شیر خشک را ریس شورا فرستاده است ومن خوشحال شدم.
همچنان من به كمك شورا طفل را كه فعلا هشت ماهه شده بزرگ كردم خلاصه این پول شورا توانست به یک کودک بی کس کمک بزرگی کند البته این خانم در جلساتی که از سوی اعضای شورای قریه داير میشد از چگونگي وضع كودك گزارش ميداد وهمچنان درمورد اينگونه مشكلات ميگفت: ما بايد خودما به مشكلات خود رسيده گي نماييم.
وفعلا اين خانم دلسوز منشي شوراي قريه است وميگويد ما دربرابر مشكلات با كمك مردم و اعضاي شورا استاده گي خواهيم كرد ودرتمام عرصه ها قريه خودرا به يك قريه نمونه وفعال تبديل خواهيم نمود.

پايان
چغچران
قوس 1391