آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

زبان مادری من!

  
بسمه تعالی
 
امروز روزجهانی زبان مادری است. من این سروده را به همه کسانی می بخشم که به زبان مادریی من سخن می زنند.  از چنین روز هایی در کابل تجلیل نمیشود چون هستند کسانی که به زبان مادری دیگران باور و ایمانی ندارند.
   
می گویی که کفشهایم کهنه است
می گویی که جامه ام پرندی کهنه است
حیف که بوی زبانم را به مشامت نکشیده ای
و ندانسته ای هم
که هستیم  رادزدیده اند
                                                  و عیب دیگرت همین است
و عیبی هم نیست
اگر با داشته های خود می زییم.
شب ها که بخواب میروم
کابوس هایم را شعر می نویسم
وقتی به بیانش می پردازم
واژه هایم را از اقلیمی بر می گزینم
که در تنور تاریخ سوخته است
                                                          وزنده ماند ه
 و باکی هم نیست
اگر زبان مادری من
در مظان توطئه و سیاست زده گی
پرتهاجم خوانده شده است .
 
می گویی که سلالة واژه های من
از کوچه های رونق پارینه گذشته اند
می گویی که پسوندها و پیشوند های زبان من
رنگ ایرانی دارند
می گویی که ما آسیب تهاجم کشیده ایم
و ا ین عیبی دیگر است
زیرا خود می گویی
و نمی دانی که گند تهمت
ذهنت را بیمار کرده است
روزی که از درازنای تاریخ می گذشتم
جاده های شرق رنگ تکلم مرا داشتند
کتیبه های تاریخ گواه اند
در سینکیانگ و دهلی
در قونیه و موزیم های گنجمایه
خردِ نابِ زبان من است که نشسته اند
و وقتی به گذشته می روی
شناسنامه نیاکانم را می خوانی
من همه جای دنیا را با واژه هایم درنوردیده ام
من با پا های استوار خویش قدم زده ام
در همه جا هم که تقدیس زبان خودرا نوشته ام
چیزی در خور همسانی با شهنامه
و "قران پهلوی" نیافته ام
من حق دارم بگویم
زبان مادری من
جهانی به گسترده گی فر آدمی دارد
من حق دارم بگویم
اگر از کنکاش نمی ترسید
انگشتهای ذهن تان را که با قند فارسی آمیخته است دندان بگیرید
قند فارسی، آ
شیرین تراز تعقل در عصبیت است
من آنرا دوست دارم
من به واژه های زبانم مهرمی ورزم
من پندار های زبانم را دوست دارم
درختی را که از باغچه های ما رُسته است
ملیون ها شاخه می بینم
و بر شاخه هایش نیز
ملیون هاباریست از فرزانه گی
بیا شبی را زیر این درخت کشن بار بنشین
یک سبد غزل ببر باخود
کم نمیشود
حافظ صد قرن دیگر غزل میریزد
سعدی قرنهای متوالی دیگر
                                                 کلستان دارد
                                                                        بی هیچ خزانی
و بی هیچ برگریزانی که می پنداری.
یادت باشد هودجی با خودبیاوری
میرویم یمگان به مهمانی "حجت زمانه"…(1)
آ، و قسم خورده است که در پای خوکان
                                                                       دُر نمی ریزد…(2)
                           _دُر دری را می گویم_
سوگندش میدهیم که راز این امتناع را بگوید
لابد او از ناهنجاری های همگنان خود بیزار بود
یادت باشد انبار کدورت در دل نداشته باشی
زیرا درکوچه های "سفرنامه"…(3)
با این مایه نمیشود رفت.
فردا بیا برویم غزنه
یادت باشد:
"مکن در جسم و جان منزل که این دون ا ست و آن والا
قدم زین هردو بر تر نه، نه اینجا باش و نی آنجا"…(4)
هشدار!
  دراین کوچه با فره بگذری
چون جای پایی است آنجا
که خود گفته بود:
"عطار روح بود وسنایی دو چشم او
"ما از پی سنایی و عطار آمدیم"…(5)
 
وای خدایا کجا شدی؟
شب به کوچه باغهای نیشابور میرویم
همانند بهاری که در تنِ دشت می خزد
مانند روحی که در بادیه های تن می گردد
عطر جانبخش مولوی را می بریم
تا در خیام خانه عطار بپراگنیم
و آتش در نهاد عالمیان برفگنیم…(6)
مولوی روزی از همین ره گذشته بود
با بوی جان
و مشیمه راز های مثنوی
باید کمی اتراق کنیم.
 
وای بخارائیان!
وای سمرقندیان!
اینجای ایستگاه  عقل است
رودگی در کوچه هایش رودی خوش می زند
چنگی که بوی جان برمی انگیزد
وندا در دهد که آهای آدمی:
"هرکه نامخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد زهیچ آموزگار"…(7)
بدت نیاید،
درنگی در کارنیست
بلخ میرویم و در سایه سار عشقهای سرخش
به سلام رابعه می ایستیم
نجوای دردگینش را از حمام تاریخ می شنوی
وقتی برای ماندن خویش
رگهایش را به آسمان تاریخ فوران میدهند
و تاریخ را چون دهانه آتش فشان های عصبیت
خون می الاید:
"زبس گل که در باغ ماوی گرفت 
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت

صبا نافه مشک تبت نداشت 
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت

مگر چشم مجنون به ابر اندر است 
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت

به می ماند اندر عقیقین قدح 
سرشکی که در لاله ماوی گرفت

قدح گیر چندی و دنیی مگیر 
که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت

سر نرگس تازه از زر و سیم 
نشان سر تاج کسری گرف

چو رهبان شد اندر لباس کبود 
بنفشه مگر دین ترسی گرفت"…(8)

 
خسته نشو،  جان من
دنیای زبان مادری من پر پهناست
بر بال سیمرغ می نشینیم
برکوه قاف می گردیم
و به فرزانه گی های رستم و "پیران" می اندیشیم
و بر مویه های او بر نعش سهراب،  خیره گوش می دهیم
و بر هفتخوان رازناک او دل می بندیم
تا خونِ خرد برچشم جهانداران بیامیزیم…(9)
 آخر زبان مادری من زبان است
هزار سال در پویه تاریخ
                                        سرگردان
و پیش تر از  آن،  د رتاراج و غارت جهانگیران خون آشام
                                                                                           مدفون
 خسته مشو
زبان مادریی من
میراث خونینیست که در بارگاه خلیفه ها محکوم شده است
و درشیون شیدایی منصور بردار رفته است
می گویند: مگویید من حقم
ورنه بردار میشوید
                                  حلاج وار
زبان مادریی من حق من است
زبان مادریی من زنده گی من است
او پرچمی کاویانیست بر فراز ستیغهایی از فر  و  ماندگاری
اورا نمی فروشم
اورا به نسیه نمی دهم
اورا به اجاره نمی دهم
میخواهی بمان و کیف کن
میخواهی بمان و نفس بکش
میخواهی بمان،  و اگر رشکی داری،
                                                                 بمیر
توفان در واژه های من زنده است
من چلچراغ تاریخ را در آن دمیده ام
نه ، نیای من در آن دمیده است
دمیدنی که نمی ایستد
و هی می غریود چون تندر زمان و زنده گی.
زبان مادریی من
بار عصبیت نمیدهد
زبان مادریی من از قونیه تا کاشغر
در خشت و سنگ و چوب و  گیاه مانده است
فرقی نمی  کند اگر قند فارسی را در بخارا و سمرقند، به زهر می آلایند
و دیوان هایش را در کوره های عصبیت می سوزند…(10)
خاکسترش نیز
                          هوا  را مشک بیز می کند
و می آمیزدبا مویه های آمو و می موید:
" بوی جوی مولیان آید همی
 یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان  آید همی
ای بخارا شاد باش و شاد زی
  میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
 ماه  سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
 سرو سوی بوستان آید همی"…(11)
 
بیا "میانرودان" برویم…(12)
جایی که در کنج قناعت
صدای "قناعت" بشنویم
"قند جويی پند جويی ای جناب!
هر چه می جويی بجو

بی کران بحريست گوهر بی حساب
هر چه می جويی بجو

فارسی گويی، دری گويی ورا
هرچه می گويی بگو

لفظ شعر و دلبری گويی ورا
هر چه می گويی بگو

بهر من تنها زبان مادريست
همچو شير مادرست

بهر او تشبيه ديگر نيست نيست
چونکه مهر مادرست

زين سبب چون شوخی های دلبران
دوست می دارم ورا

چون نوازش های گرم مادران
دوست می دارم"…(13)

 
آ، دیشب "بیهقی" را دیدم
در کوچه های یگانه تاریخش زیست می کند
کوچه هایی که دیگر کسی به آن سر نمی زند
کوچه هایی که به گنداب روزگار من نفرین می فرستد
و  از عفونت بازار های سیاست  بیزار است
او بر فرجام کار"حسنک وزیر" مویه می کند…(14)
و به بی مایه گی زمامدار ها
                                          لعنتی دراز می فرستد.
 
فردوسی را می خواندم
در شاهنامه اش
با دنیای نیکش و پاکش
گویی باغی رویایی بود که در آن
خون سیاوش پاک بود
افراسیاب و گرسیوز…(15)
چون همگنان امروزیش در قلمرو من
خون پلیدیی خودرا می مکیدند
وباد افره می دهند،
 زبانی را که در سرود ملی نمی گنجد
زیرا او در عصبیت نگنجد
هرچند اورا چون قند به بنگاله برده اند
و بر رواق های شبه قاره
                                         مانده است همچنان.
کجا شدی؟
"گنجه" میرویم…(16)
و درکوشک سبزینة می نشینیم
و گوش می دهیم به نوایی که از دورها برمیخیزد
با چنگی دلنشین:
"غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
یک دسته گل دماغ پرور
از صد خرمن گیاه بهتر"…(17)

 
آری زبان مادری من
گنجینه آتشین است
و عصبیت را می سوزد.
شهید ملیمه را می شناسی، آ؟…(18)
در خاکتودة سوختة کابل گفته بود:
"گل نیست ، ماه نیست ، دل ماست پارسی 
غوغای کُه ، ترنم دریاست پارسی 
از آفتاب معجزه بر دوش می کشند 
رو بر مراد و روی به فـرداسـت پارسی 
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند 
آیینه دار عالم بالاست پارسی 
تاریخ را ، وثیقه سبز و شکوه را 
خون من و کلام مطلاست پارسی 
روح بزرگ وطبل خراسانیان پاک 
چتر شرف چراغ مسیحاست پارسی 
تصویر را ، مغازلـه را و ترانه را 
جغرافیای معنوی ماست پارسی 
سرسخت در حماسه و همواره در سرود 
پیدا بود از این ، که چه زیبـاست پارسی 
بانگ سپیده ، عرصهء بیدار باش مـرد 
پیغمبر هنر ، سخن راست پارسی 
دنیا بگو مباش ، بـزرگی بگو برو 
ما را فضیلتی است که ما راست پارسی"…(19)

 
2حوت 1388
کابل
 
یاد داشت ها:
—————

(1)- حجت زمانه، لقب ناصر خسرو قبادیانی بلخیست
(2)- مراد از این بیت ناصرخسرو است:
من آنم که در پایخوکان نریزم
مر این قیمتی دُر لفظ دری را
(3)- مراد از سفرنامه ناسر خسرو است
(4)- مطلع قصیده بلند حضرت حکیم سنایی
(5)- از خداوند گار بلخ است
(6)- اشاره به ملاقات پدر مولاناو حضرت مولانا با شیخ عطار در نیشاپور است
(7)- این بیت ا ز رودکی سمرقندی است
(8)- این غزل از رابعه بلخی است
(9)- اشاره به طلسم دیو سپید بر چشم کاوس شاه ایران و پهلوانان اودر بند است که فقط با خون چشم دیو سپید دوباره بینایی خودرا می یافت.
 (10)- پس ا ز ااستیلای روس ها بر ازبکستان، سمرقند و بخارا از تاجیکیتان جدا شد. زمامداران آن وقت شوروی دستور دادند تا هرچه آثار نگاشته شده به زبان فارسی در آنجا باشد گرد آوری کنند و بسوزند تا فرهنگ این زبان را نابود کنند.
(11)- شعر معروف رودکی است
(12)- اشاره به ماورالنهر است، دراینجا مراد از تاجیکستان است که مومن قناعت شاعر معاصر تاجیک در انجا می زیست
(13)- این شعر معروف از مومن قناعت است
(14)- اشاره به قصه بردار کردن حسنک وزیر است که در تاریخ بیهقی با زبانی شیوا بیان شده است.
(15)- افراسیاب شاه توران، گرسیوز برادر اوست که هردو سفاک و ددمنش بودند. پیران، همان "پیران ویسه" ا ست که وزیر دانشمند افراسیاب بود.
(16)- مراد از گنجه واقع در آذربایجان کنونی است که درانجا "نظامی" می زیست.
(17)- از پند های نظامی به فرزندش است
(18)- ملیمه نام روستائی است در پنجشیر که قهار عاصی شاعر بلند آوازه و جوانمرگ افغانستان در آنجا زاده شد.
(19)- این غزل معروف از قهار عاصی است.