آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

بوی جان

 
 بسم الله الرحمن الرحیم 
 
اهدا شده به روان: حضرت پیامبر بزرگ اسلام، محمد مصطفی (ص)
 
  
ای پیامبر، دست خالی آمدم
آمدم تا این حوالی آمدم!
پایِ دل در بند و از سر رفته دود
سوخته در تنگنای تار و پود
از دل من بوی آتش می وزد
زان اجاق دودم به هر جا می دود
دود، آفت های دوران است و من
همچنان سرگشته از خوف و فتن
راه چیست، خواهی که پهلویت رسم
سرخوش و دلداده در کویت رسم؟
راه چیست، خواهی که معذوری کنم
یک ره از این جسم و جان دوری کنم؟
راه  چیست، خواهی پیامبر جو شوم
از همه سو ها فقط، یک سو شوم؟
راه چییست، خواهی که آنجا سر زنم
از حریمت گرد نو افسر زنم؟
راه چیست، یک امتی از مشرقم
عاشق و درمانده ام،  از خود دقم
خواهیا، با خویشتن آشتی کنم
بر حرم از شوق، گل کاشتی کنم
راه چیست،  برگو پیامبر زانکه من
صاعقه افگنده ام در معهد تن؟
 
خواهیش، در کوچه ات ماوا کنم
با نی دل عقده ها را وا کنم؟
راه چیست، ای روح عالم بین من
عین جان، قاف پسی این شین  من؟
خواهی از کوی مکی ها پر کشم
در کنارت شرم را آذر کشم؟
راه چیست ، من راز از خود گشته ام؟
کوچه ها مان گشته پر از کُشته ام!
خواهی زان خونا بگه، گویا شوم
پیش تو از حال خود جویا شوم؟
تا شود حرف و حسابش یک سره
پرده و حجب و حجابش یک سره
راه چیست، در خود توقف کرده ام؟
ایستگاه وقف را آورده ام
خواهی این آدم به کویت پا نهد؟
زیر پایت یک دمی ماوا نهد
راه چیست، ای امتی گوی اذل
خواهد از من بگذرد آن لم یزل؟
من زمکه  سر به یثرب می زنم
گرچه هستم منفعل، زین روزنم
راه چیست ، محمل فرود آرم کجا؟
زود تر کوی هبوطم را نما!
زانکه در مانده شکسته دل شدم
گریه کرده گریه کرده گل شدم
 
 
راه چیست، برگو پیامبر، خسته ام؟
من منی را در خودم اشکسته ام
در کجا، گو، خاک بر نامش کنم
زهر ذلت هاش بر کامش کنم؟
راه چیست،  برگو پیامبر، در کجا
بار غم از شانه اندازم رها؟
کوله بارم درد وحشت های ماست
وحشتی کز فتنة دیرینه خاست
آتشی کایینه داران در زدند
شعله ها بر هرچه بودی فر، زدند
ریختند بنیاد بشکوه های ما
گورکشتند بهر انبوه های ما
ساده گی های دل ما سوختند
عشق را کشتند و مرگ افروختند
***
ای پیامبر، من غریق این تبار
می نپرسی آمدی بهر چه گار؟
کوی و برزن های تان چون رنگ شد
بر سر سبزی بنان چون جنگ شد؟
از چه،  مرغ عشق را کشتید باز
از چنین بدعت شما را  چیست راز؟
هان، کجاشد جوش الفت های تان
باز زنجیری زدند برپای تان؟
روح آزادی تان مرده مگر
کز درون تان می نباشد پرده در
 
هان چرا گشتید ره ها مختلف
گم شده در جوشش تان موتلف؟
تخم کین چون کشته اید در خانه تان
از چه رو گم گشته است سامانه تان؟
تاجک و ترکید و پشتون از چه رو
راه تفریق شما شد چار سو؟
روشنان دین و دنیا تان چه شد
الفت  دیرین معنا تان چه شد؟
گر رها کردید خود حبل المتین
مرده باشید، مرده باشید در یقین
***
هان پیامبر، ما چنان ها کرده ایم
خویشتن از خویش تنها کرده ایم!
بوده این تقدیرو حالا آمدم
زان حضیضی سوی بالا آمدم!
تا بخوانی یک ره دیگر مرا
گویی رو،  از جادة نفرین برا!
ورنه ما شاید نمانیم در امان
وا پیامبر، اینچنین مارا ممان!
ای پیامبر، دست و دل محتاج گشت
واندرین محنت زنو تاراج گشت
بادِ توفان اجانب آمده
آمده از هر جوانب آمده
گرد مارا باز خواهند داد،  باد
این چنین دادی بگو هرگز مباد!
***
باز گو آخر پیامبر، چون کنم
با چه رو رُخ سوی آن هامون کنم؟
لاله زارم گرچنین  آتش براست
وآهوانش را دو چشمانِ تر است
یک صدای دیگری افگن که باز
پرچم عزت فراز آید،  فراز
تا بهاران را چو گل شبنم دهیم
ابر را بر قله ها،  بر،  یم دهیم
تا بخون تاک سر مستی  کنیم
خنده بر معنای این هستی کنیم
لنگر اندازیم بر ساحل دگر
بادبان ها سبز وپرچم ها زخور
یر سرش افراشته از مه، هلال
زاوجنایش شور و آواز بلال:
هان، شتابید سوی ماوای  فلاح
خوش بخواند تان به آن ساحل، ملاح
***
ای پیامبر، آمدم رویم سیاه
خجلتم افگنده اینگونه به راه!
آمدم تا بردرت زاری  کنم
اشک جان از دیده گان جاری کنم
آمدم تا در اُحد گریان شوم
پخته درگرمای آن روزان شوم
آمدم تا در کنارت،  در قبا
این سخن سازم به پیشت من ادا:
 
گر سیه روییست در عالم، منم
این سیاهی گو،  کجایش بفگنم؟
نیست یارایم که سازم رخ سپید
زان سبب لرزم ز وحشت همچو بید
ای پیامبر، آمدم آشفته جان
یک دمی این دل سیه را خود بخوان!
تا از آن شوکت شود رویش سپید
دامن شب را دهد پرتو، مشید
ای پیامبر، سنگ عزلت بر سرم
گر دگر ره اشک از رُخ بستُرم
ای پیامبر، دل بسوزد گر دگر
پای بند کینه ماند در نظر
آمدم تا با تو نجوایی کنم
در قبا بنشینم هیهایی کنم
گرد تکریم حرم دارم بسر
دانم از این ره  نرانیدم زدر
چون که بوی جان مرا اندر بر است
بوی جان، بوی گل نیلوفر است
حالیا ای مصطفی، ای نور بخش!
"فایز"ی را زان دیار دور ، بخش!

حرم شریف- مکه مکرمه
29 عقرب 1388