آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

مـــــی گـــریـــــزم

 

این سروده پس از وقوع حمله اننتحاری اخیر در شهر کابل ز اده شده و آن را به مردم عزیز خودم نقدیم می کنم:

بدینسان که از خود جدا می گریزم
ز دیوارِ آیینه ها می گریزم
شتک می زند باز در خون ستاره
من از آسمانِ شما می گریزم
شب است وشبِ تیره، بی روشنایی
چو زندانی از روشنا می گریزم
همی سنگ بارد ز بالا و پایین
ز بالا و پایین روا می گریزم
سرابی هم آیا نمانده است ما را؟
زمعنایِ تقدیر ها می گریزم
همه آسمان تنگ و تاریک گشته
از این تنگ و این تنگنا می گریزم
کسی مانده آیا که دستم بگیرد؟
ازایرا که از آشنا می گریزم
گرفته است پیدایِ عمرم سیاهی
از این هولِ بی مدعا می گریزم
تنِ روح تفسارِ خونینِ جنگ است
از این جنگ خونینِ ما می گریزم
افق غرقِ محرابِ دقِ شکست است
ز زنجیر، ز زنجیرِ پا می گریزم
صدایی نمانده است نا خوانده معنی
پیی شوکتِ این ردا می گریزم
تمارض ندارم، خرابِ خرابم
دو دستِ بلند دعا! – می گریزم
اگر شبگهان آسمان راه دادم
پیِ فرصتِ لحظه ها می گریزم
نمی خوانم: – آیینه، در خود چه دیده است
از آیینه با خود رها می گریزم
شب اندوده روزان من، غرق دردیست
که در نوحۀ بی دوا می گریزم
همه راه در چنبرِ دزد و رهزن
من از "کوچۀ با خدا" می گریزم
به ره دام کاریده اند "کد خدایان"
من از دامِ هایست که وا، می گریزم
کسی می نپرسد ز ابنایِ آدم
چرا می گریزم، چرا می گریزم
صحاریِ خونین فتاده است در راه
و از بیمِ "صد اژدها" می گریزم
گرفته است عالم چو نا مردمی ها
از آشوبِ "نا مردما" می گریزم
قناری و فریاد، چو در کامِ مرگ اند
پیِ بال با این دو پا می گریزم
جهان فتنه بار است و مردم اسیرش
از آماجِ این فتنه ها می گریزم
توحش گرفته است ما را به چنگال
از این وحشتِ پر جفا می گریزم
کسی مانده کو خون نگریسته باشد
که اینگونه من بیصدا می گریزم؟
نوایی نماندستم، ای یار، این بار
همان بی نوا، بی نوا می گریزم
به سویی که در کوچه اش دق نمانم
به سودایِ روزِ شما می گریزم
به سویی که در کوچه ا ش، خون نباشد
به امید و با التجا می گریزم
خودم گم شده در نفس های شهرم
به دنبالِ آن با وفا می گریزم
اگر عمر بودم، بگویم به خویشم:
"شبی از کنار صبا می گریزم"
صبایی که در خون مردم تپیده
پییش تا دمِ ناکجا می گریزم.

28جدی1392
کابل