آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

سـفـــــــــــــر

 

بیا ز معرکه هایِ دروغ و رنگ، رویم
که حرصِ کاخ نشنیان به زر فراوان است
بیا ز معرکه هایی گذر کنیم که در آن
تلاشِ آدم هاش
دو بالِ سبزِ پرنده است.
***
بیا میانِ تلالویِ آفتابِ غروب
و چشمه سارِ شبِ تیره – قیرگون چون شب
به انتظار تو ام
تفقدی کن و از خانقاهِ دیدۀ خویش
برای من سبدی از هوایِ باغ بیار
که در تموزِ دل ا نگیزِ آشنایی ها
مرا به جز غمِ بی برگ و بار ماندن نیست
تفقدی کن و از شبنمِ بهاریی ده
به رویِ مژه نگهدار صبر هایِ ایوب
که زنده گی نه فقط رفتن است و ماندن نیست
که زنده گی نه فقط گفتن است، شنودن نیست
که زنده گی گذر از وهم هایِ شیرین است.
***
بیا، که معرکه ها پاسِ آدمیت را
سپرده اند به آغوشِ خون و بی عاری
و در زمینِ غریبِ من و تو دیری شد
تمامِ همتِ مردانش گشتنِ "جان" است
که نام نامی انسانش هر چه می خوانی
فقط مصیبت و درد
فقط تفقدِ مجروحِ نسل انسان است.
***
بیا میانِ تلالویِ آفتابِ غروب
و چشمه سارِ شبِ تیره – قیرگون چون شب
به انتظارِ تو ام
به تن غریبه ترین حلۀ تفقد کن
و از تفاخرِ دشتانِ سبز رنگِ بهار
فقط دو دسته گلِ سرخ از "مزار" بیار
که خونِ هر چه شهید است در حوالیِ دشت
نمایِ روح نوازِ شقایق است و پگاه.
***
بیا که چشمه ترین چشمه سار ها دیریست
صدایِ شاهپرِ ماهیان بنشنوده اند
که ره کنند سویِ چشمه هایِ آغازین
و چشمه ها دیریست
که تیره اند و گِل آلوده و گثافت زا.
***
بیا که دق شده ام از کشودنِ درِ شب
بسویِ دامنِ روز
بیا که پنجره ها هرچه من کشودم نیز
فقط نگاه به سویِ شب و سیاهی بود
و در مهابتِ آیینه زار هایِ دلم
تو گوئیا هردم
تمامِ روزنه ها
نشانه هایِ بدی از امیدِ واهی بود.
***
بیا و طرۀ گیسویِ خویش باز گشای
به دست باد بده
که از شمیمِ خوشش شامگه به خواب رویم
و در پگاهی ها
به پیشوازِ نگاهِ عزیزِ مهر شویم.

29 جدی 1392
کابل