آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

دلتنگی ها 1

 

این ترانه هارا با محبت زیاد به شاعر فرزانه و دوست گرانقدرم یگانه تقدیم می کنم: 

 

دلم مرغِ فراری شد، قفس کو؟

و محمل ران شدم این جا،  جرس کو؟

پگه چون باز گردم آشیانه

مرا در تن توانِ آن نفس کو؟

 

میانِ "کشورِ گل" دردمندم

به زنجیرِ جدایی ها به بندم

پگاهی پر کشم چون سویِ کابل

غریبی می چشد زهرِ گزندم

 

پگاهی سوی تو پرواز دارم

به کابل گوشه هایِ راز دارم

به دلتنگی اسیرم در اروپا

که با غربت سرِ نا ساز دارم

 

بسوزد گوچه های غربت،  ای دوست

بهشت غربت آخر هم نه نیکوست

دلت بیگانه ماند چون، زبانت

گرفتا ر دو صد تا اخم ابروست

 

 

وطن!  یادِ بهاران تو دارم

دلی از چشمه سارانِ تو دارم

نیرزد زرق و برق " هاک" یک جو

که داغ از لاله زارانِ تو دارم

 

کنارِ ساحل  اینجا خسته ا م من

چو مرغِ بال و پر بشکسته ام من

مپندارید!  ز گرد و خاک کابل

چو تیری از کمانش جسته ام من

 

ترا هیچ جا که پالیدم،  نیافتم

به هر جا تلخ نالیدم، نساختم

گهر پروردهِ خاک تو بودم

تو بودی هر کجایی هم شناختم

 

شده دیوار،  شب، در چار سویم

ستاره،  رازِ دل با تو بگویم

بر این دیوارِ قیرین می زنم نقب

از آن با خامه ام در گفت و گویم

 

ستاره ، ره سویِ خورشید کدام است

افق در بند تاریکی به دام است؟

اشارت ده که اینجا از پی روز

جدال نور و تاریکی مدام  است

 

ستاره ، مانده ات بر دل نشانی؟

ز پروین و تریا هیچ دانی؟

کجا باید نشانِ زهر ه جویم؟

که بنماید ره یک کهکشانی!

 

ستاره، خانه را شب غم گرفته

و توفان خشم بر شبنم گرفته

نگه کن تا کجا عفریت شب ها

ستاره کشته کشته،  دم گرفته

 

 به پشت ظلمتِ شب ها،  پگاهی

فتاده پای در بندِ تباهی

سپاه  اجنبی همکیش این شب

افق را می زند  نقشِ سیاهی

 

ستاره، دیر مانده شب بر این بام

و شد سی ساله عمرِ یک نفس شام

بِدر در خاوران ذهنِ افق را

بِکش یک آفتابی بهرِ ما وام

امستردام_  هالیند، اپریل 2010