آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

دعــــای پــــــدر

همان روز ها صالح بعداز شنیدن اینکه بچه ها بخاطر درس خواندن به کابل میروند خوش شده بود واو از سابق  به ارمان رفتن به شهر کابل بود.به این ترتیب مشتاقانه منتظرشنیدن چنین خبری بود.
یکبار در مکتب بین شاگردان آوازه وزمزمه برپا شد که یک تعداد از شاگردان را  بخاطر ادامه درس هایشان بکابل ميبرند.
او یکی از دوستان دوره مکتب رامیشناخت که بعداز فراغت ازمکتب قریه شان  به کابل رفته بود ویکسال را درآنجا درس خوانده بود ودوباره بخاطر گذشتاندن رخصتی زمستانی بخانه اش آمده بود وصالح هم که شوق وذوق رفتن به کابل را از قبل داشت خودرا به او رسانده واز زبان وی قصه ها وسر گذشت های جالبی را شنیده بود واز دل وجان عاشق دیدار کابل زمین شده بود.
صالح هیچ  باور نداشت که روزی برسد كه او از طریق مکتب راهی کابل شود همچنان او از یکسو بدون اجازه پدر ومادر خود دور از قریه جای رفته نمیتوانست واز سوی دیگر تاهنوز به سن بلوغ نرسیده بود وچنین حالت بروی مسافرت خارج از ولایت راناممکن میساخت چون خودش تاهنوز به یکی از ولسوالی های همجوارهم سفر نکرده بود وبه گفته پدرش ملک دیده نشده بود.
صالح که درهوس وارمان شهر رفتن وسبق خواندن گیر مانده بود درتلاش بود برای رسیدن به هدف خود دعای پدرومادر را باخود داشته باشد گرچه بعضی اوقات می شنید که پدرش میگفت بچه مکتب بخواند وملاشود خوب است گاهی هم پدرش به سخنانش تردد نشان میداد ومیگفت تاهنوز از فامیل ما کسی منصبدار نشده وخدامیداند پسربچه نادان مابکابل برود چه بلای برسرش خواهد آمد پدر صالح کابل راندیده بود ولی رفتن به آنجارا آموزنده میپنداشت.
صالح پسرنوجوانی بود که تاآن وقت از زنده گی اش راضی بود وي درحالیکه بیشتر از دیگران فقر ومحرومیت را پشت سر گذشتانده بود ولي بازهم به آینده های دور امید بسته بود وفکرو آرزویش بلند بود.
روزی فرامیرسد که آرزوی دیرینه صالح به واقیعت مبدل میشد او درصنف نشسته بود که سرمعلم وارد صنف شده وگفت: یک مکتوب از کابل آمده وازتمام مکاتب از اول نمره الی پنجم نمره هرکسی که علاقه داشته باشد برای فراگرفتن مسلک خاص نظامی به کابل خواهند رفت.
او با شنیدن این خبر از خوشحالی به پیراهن نمی گنجید وقلب کوچکش به تپش افتاد اوکه تحصیل در کابل ودیدن شهرافسانوی آنرا یک فرصت زنده گی خود میدانست حاضر بود اگر اورا انتخاب کنند از قریه تا کابل پای پیاده برود ومکتب های زیبایش را به چشم سر مشاهده کند.
صالح مکتب قریه اش را بیشتر از هرچیز دوست میداشت ولی نمیدانست چرا نادیده به مکتب ها ومعلمین کابل دل باخته است.
در همین حال سرمعلم مکتب گفت شاگردان که شامل این شرایط باشند تا دو روز دیگر بافامیل هایشان مشوره نموده ورضایت والدین شانرا بدست آورده د ر اداره مکتب نام نویسی نمایند كه آماده گی برای سفرشان گرفته میشود.
صالح درتمام عمرچنین حالت خوشی را ندیده بود زمانیکه از مکتب به سمت خانه میرفت حیران بود که چگونه موضوع را به پدرومادرش بگوید وآنهارا قناعت بدهد تا اجازه رفتن به کابل را بگیرد.
او اول این خبر را به مادرش گفت وهمچنان به مادرش اظهار کرد که من از مدتها درانتظار چنین روزی بوده ام تاهنوز آرزویم را با شما درمیان نگذاشته بودم مادرش که پسرش را  بسیار دوست میداشت و نمیخواست به سفر دوربرود گفت: بچه جو تو وکابل ازهم بسیار دورهستین مامردم غریب همین وطن (قریه) مابرای ما تخت پادشاهی است مار به ملک های بیگانه چه حاجت  اگر از گرسنه گی هلاک شویم باید خاکسترهای دیگدان خودرا  بخوریم نه اینکه به ملک ودیار بیگانه برویم.
صالح از شنیدن گپ های مادرش سخت دلتنگ وخفه شد اوکه فکر میکرد مادرش طرفدارش هست وشاید بتواند به کمک او پدرش را نیز راضی کند امیدش به یاس مبدل شد.
شام همانروز موقع خوردن نان مادر صالح روبطرف شوهرش کرد وگفت: این معلم ها میخواهند صالح جو را بکابل روان کنند پدرش که ریش بلند سفید داشت ولنگی سفید خاصه راهمیشه میپوشید بدون معطلی گفت: ریش سیاه من سفیدشد کابل راندیدم خدا روزی مارا داده است حالاپسر ما شوق کابل دارد میدانم که بچه هنوز بی عقل است اما کابل رفتن آسان نیست من شنیده ام کسانیکه نابلد باشند درشهر خودرا گم میکنند وزنده گی در آنجا براي شان مشکل است بازدر شهر حادثه وخطر زیاد است.
صالح گپ های ناگفته زیادي در دل داشت ومیدانست که آرزوی اورا والدین او درست درک نکرده اند ومطمئن بود هرزمانیکه آنها آگاه شوند که پسرشان سخت مشتاق دیدن کابل است حتمآ برایش اجازه میدهند.
وبه همین ترتیب اوبه کوششهایش ادامه میداد تا اينکه ازهر طریق ممکن رضایت والدین را بدست آورد.
 بخت با او یاری کرد فردای همانروز برادر بزرگ اوبخانه آمد واز موضوع اطلاع یافت وبرای صالح وعده داد که پدر را قناعت میدهد و اورابخیر راهی کابل خواهد کرد.
برادر بزرگ موضوع رفتن صالح را به کابل به خیر وصلاح فامیل شان دانسته برای پدرش گفت : تحصیل راه حق است وباید ما صالح را در سفر طلب علم همکاری نمائیم پدر در اول چند دلیل را بهانه قرارداد اما بعداز یک روز صلاح ومشوره بالاخره قبول کرد که هرسختی که آمد ما تحمل میکنیم ولی صالح را برای ادامه تحصیل بکابل میفرستیم وهمچنان افزود من پیرشدم دیگرتوان کارکردن را ندارم توهم همیشه درسفر هستی صالح کارخانه رامیکرد ودست من سبک بود.برادر بزرگ گفت :  بعدازرفتن صالح تمام کارخانه رامن انجام میدهم. وشما هیچ تشویش نکنید.
صالح بی صبرانه منتظر جواب پدرش بودفرداي آنروزکه پدرش خسته ومانده از قریه های همجوار به خانه آمد وهمچنان صالح متوجه قلچ ( چین) پیشانی پدرش بود تا بداند که او قهر است یا خوش.
همان روزها نزد همه خانواده این موضوع مهم شده یود پدر صالح بعدازینکه با دستمالش عرق های پیشانی خودرا پاک کرد وکلاه ولنگی را از سر برداشت وسرزانویش گذاشت وبه لحن ملایم همیشگی گفت : رفته بودم به خانه قوم وخویش ها تاچند قرانی ( پول) به خاطر توشه راه صالح جو پیداکنم اماهیچ کس درخانه خود پول نقد نداشت وقتی فروختن مال وگندم هم نیست نمیدانم چاره بچه گک چطور خواهد شد صالح با شنیدن حرف های پدرش رنگ ورخش تازه شد ونزدیک بود که دست وپای پدرش را بوسه زند برادر صالح که در کنج خانه پهلوی کلکین کوچک مشغول خواندن کتاب بود  از جایش بلند شد وپیش پدر آمد وگفت : حالا که شمابرای صالح جو اجازه داده اید خدامهربان است هرطوری شود من کمی پول نقد از دکانداران محل قرض میکنم چون موقع حرکت صالح  نزدیک شده است.
 آوازه سفرصالح بسوی کابل به گوش زن ومرد قریه رسیده بود.
صبح همانروز برادرش وقت نماز چاروق ( نوع پاپوش که ازچرم ساخته میشود) هایش را محکم بپایش کشید وتاوقت نماز عصر مبلغ یک هزار وپنجصد افغانی را پیداکرده وبخانه آورد.
مردم قریه نزدیکان صالح  هرکدام به نوبت خود برای صالح دعامیکردند وحتی خویشاوندان واقارب او از خانه هایشان تخم مرغ جوش داده شده ، کشته ، جوز ، خسته وغیره مواد خوردنی را بطور تحفه برای صالح می آوردند ومادرش میگفت : موقع خداحافظی باید همه خواهر وخواهر زاده های  صالح را خبر کنیم همان شب همه درخانه جمع بودند کسانیکه صالح رابیشتر دوست داشتند بیدار بودند ونان قلفی ( نوع نان روغنی ) وگندم بریان می پختند ومادرش کالای اوراشسته وچند جای از پیراهن اورا دوباره پینه دوخت ودرفکر وتشویش آن بود که مبادا پسرش برای مدتی طولانی از نزدش دور شود یا خدای ناخواسته حادثه بدی نصبیش نشود به همین خاطر درطول شب مادرش پنهانی چندمراتبه اشک ریختاند.
اول صبح پیش روی قشلاق چند تن ازمردان وزنان آمده بودند تابرای آخرین بار با کوچکترین بچه قریه خود خدا حافظی کنندصالح درآن زمان بیش از چهارده سال عمر نداشت  پدرومادر صالح نیز همراه با دیگران تاچندمتری دورتر از قریه کنار باغ كه راه خروجی قشلاق بود قدم برداشتند ولحظه خداحافظی پدرش دست خودرا به سر شانه های صالح گذاشت وبه آواز بلند گفت : برو بچه جو خدا پشت وپناهت باشد وخدا ترامنصبدار کند همه گریه کردند صالح هم دستان پدرومادرش را بوسه کرده با عجله از قریه اش دورتر شد ولی معنی کلمه آخری پدرش را که گفت منصبدارشود را ندانست هرچند خوشحالی او از حد افزون بود ولی با خود میگفت هرطوری شود تا آخر سال یکبار بخانه برمیگردم تاپدرومادرم وبرادر کوچکم از فراق دوری ام رنج نبرند.
صالح به سر دماغه (تپه ) آخری که دیگر نمیتوانست قشلاق دوست داشتنی اش را ببیند رسید و استاد شد وبه عقب نگاه کرد تا نقشه زیبای آنرا فراموش نکند وخاطره اش را در ذهن خود نگهدارد. بارآخر مطمئن بود که هرگز دهکده وخاطرهای  دوران کودکی ونوجوانی خودرا  فراموش نخواهد کرد چون وقت بهاربود وسبزه وگل زياد رويده  بود وبوي خوشي از چهارطرف به مشام ميرسيد اوخواست که بوی زمین پدری را هنگام سفرهمیشه با خود داشته باشد.
 
پایان
 
چغچران
عقرب ١٣٨٩