آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

خــــــاطـــــــــره دل انگیز..

بود نبود درزیر آسمان کبود لحظه های زود گذر نه بلکه دیر گذر ومحبوب در زمانه های نه چندان قدیم بل در دل چند دهه قبل در سرزمین بی آفت ودور ازتمسخر تمدن وچشم بد حاکمان بی ادب سگرت کشان بی سود مامور نظامی یک قشله عسکری درزیرهیبت وتوهین وتهدید شدت فرمان بردار صادقان،عادلان که فقیر وحقیر را با زور مند وبی زور دریک دسترخوان نان میدادند محتاطانه خدمت وکار را برای این مناسب دانسته بود که کمرش را از زیرپشته های گیرون و وزمین هیزم کشی وعلف دروی وگل کاری خانه اش که در آنزمان به مثابه یک کار نه بلکه به منزله ساعت تیری وروز گذرانی پنداشته میشد درامان داشته باشد وعرق بد بوی وچرکین تن ولباس های کهنه را دایمآ نه بیند ومانند همگی باشنده های قریه ای خودش یکنواخت در شب و روز بدون وقفه درمنده وذله نماند، رو بسوی شغل ومقل بی پدر وبی مادر میکند که درنتیجه نهای اش اگر بخت یاری اش نکند مرگ زنده بگورنصیبش خواهد شد وانجام وفرجامش را هیچ کس نمیدانست تنها اورا عقیده براین بود که شاید وباید تا وقتیکه درصف جنگجویان خوش باور ورضاکار استاده ام روزی وتنخای من بی موجب از من گرفته نخواهد شد ولی دریغا که عاقبت اندیشی پیشه هرکس وناکس نیست. وهمه وقت دردی را مداوا نمیکند وفال وحال دلش از آب درست بدرنمی آید.

مرد نظامی کشته ای نان را شیفته وخفته براین بود که برعلاوه خدمت بوطن پیدا کردن لقمه نانی را بدون منت وبیل زدن راه وطریقه بهتر ازین وجود نداشته وگمان میکرد به آسانی زمانه رافریب داده ودست کوتاه بخت نان آور را ازشانه کوتاه میکند.
گوینده خاطره درسرزمین باورمندی وغرور پروری غور کهن میزیسته ودرسفری سیاررسیدن به باور ها وامید ها نا پیدا وگم شده برایم در طول یک گشت ناگهانی وازیک محل تا محل مسکونی دیگر درجریان راه چنین حکایت کرد:من روزی از روزها به کسی که قبلا اورا میشناختم روبرو شدم که برایم گفت: امشب من درخانه ام یک نان خشک هم ندارم نمیدانم چه کنم؟
چون او بالای من اعتماد داشت وقصه را فشرده برایم دوبار بازگو نمود من که همان شب نوکریوال بودم گفتم نان شبم در قطه حواله است و آنرا برایت میدهم وتو بخانه ات ببر وهمراه اولادهایت بخور ومن بخانه میروم وغذای شب را بخانه میخورم و واپس بالای وظیفه ام برمیگردم او که دیدمشکل اش آسان وزود حل شد بی درنگ قبول کرد وبا خوشی استحقاق یکنیم قرص نان مرا بخانه اش برد ومن رفتم بخانه خویش بعداز صرف غذای شب دوباره بالای نوکریوالی ام برگشتم.
فردای آنروز یکی ازمامورین کم تجربه وفعال آنزمان راپور اختلاص وبردن یکنیم قرص نان خشک مرا به آمر مربوطه اش داده بود که با شروع شدن وقت رسمیات یکی ازدوستان دانسته هم کیش وهم فکرم مرا احضار کرد وازمن گیله شکایت رفیقانه کرد که تو چطور توانستی کاری خلاف را انجام دهی وخیانت را بردیانت برتر دانستی؟
من که از موضوع آگاه نبودم حیران شدم که چه بلای برسرم آمد هرچند پرسیدم که چه گناه وخطا ازمن سرزده است؟
ولی او به نصیحت وملامت کردن من می پرداخت وسرانجام گفت: ازمال دولت استفاده میکنی وتو چرا برای کسی دیگری استحقاق واعاشه قشله را میدهی؟
من گفتم: دلم بحال دوستم سوخت وخودم از خوردن غروانه خود گذشتم وبرای او دادم اما آن دوست سخت گیرم هنوز هم مرا سرزنش میکرد.درنهایت خوشبختانه زمانیکه معتقد شد که واقیعت همان بود که برایش گفتم راحت شد.
وقناعت کرد اما گفت من چیزی دیگری وطوری دیگری شنیده بودم.
اینبار گویا راپور آن مامور سخن چین بگوش همه رسیده بود. ودر روزهای بعدی قضیه مربوط بمن در مجلس رسمی حزبی مطرح شد ونزدیک بود که سخت گیران وسخت کوشان آنزمان، زمین وزمان را بسرم تاریک نماید وابر سیاه خشم خودرا دو ناخون نزدیک تربرکله ام ازآسمان فرود آورند بعداز غور وبازرسی جدی فیصله شان براین شد که یک اخطاریه نثار جان بی پروای ام کنند واگر من آنرا جرم قبول نکنم باردیگر مرا رسمآ ذریعه مکتوب به خوست عزیز جزای روانم بکنند.

بعداز ختم این بیان خاطره پرمخاطره هردوی ما خنده ها کردیم وصحبت اهل دل درهمان فاصله اندک وزمان کم به پایان رسید وتعجب مارا براین برانگیخت که مقایسه آن دوران را با این زمان کاری نیست وهمانا حقیقت آن است که موردپسند جامعه باشد ترس وهوس زمان درجای رسیده که دیگر طوق لعنت درگردن هرکس وناکس افتخار وانزجار میکند. اما کسی را نمی بینم که ازین طوق زری شرم بشرکند یا اینکه راه خودرا بکوچه دیگرکند بازهم همان زمزمه زیرلب یادم آمد که هربارمیگفتم سوختنم همان بجاست ناله نکرد کارمن……

 

پایان
دولت یار
سنبله ۱۳۹۱