آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

بـــــــــرادر دینی و خیمه نشینی

 
 در قدیم های قدیم ماهم خیمه های داشتیم  ودرفصل بهاربه دشت وکوه رفته درخیمه ها زنده گی خوشی را تیرمیکردیم خیمه ها همه به یکرنگ بودند وشکل شان تنها دو یا سه قسم بود نمیدانم خیمه های «پلاس» ( نام محلی خیمه ) مارا چه شد؟ وای وای چقدر آسان خیمه « وچق » ( ضمیمه آن) را ازدست دادیم که شاید ساختن وبافتن دوباره این خیمه های پلاسی  که خورد وبزرگ ، بلند وکوتاه بدست خود تیارمیکردیم فراموش شده باشد. وهمچنان مهارت این خیمه ها را از یاد برده باشیم خیمه ها از پشم بز رمه های هر قریه وقشلاق تهیه میشد خیلی ارزان وبی تاوان وبا دوام بود ای کاش ! درابتدا میدانستیم که خیمه خوب ودل بازاست .فکر میکنم ما نه تنها خیمه هارا از خود دور کردیم بلکه آنهارا توهین هم کردیم ، چه شدکه بی وقت و بی موجب کبرکردیم ، هرچه بودند بی زیان بود واز نداشتن خیمه ای که به آن محتاج بوده واز دیگران بدست میآید بهتر بود. خیمه سیاه عیبش این بود که رنگش سیاه بود با وجودیکه رنگ آن دلپذیر نبود دشمنی هم نداشت. کسانیکه در خیمه ها خواب خوش دیده بودند آسایش وآرامش آنرا از یاد نبرده اند وهمان شیرینی خواب های اول را به بیداری ولذت خواب امروزی برابر نخواهند کرد. دیگر چه آزاروچه گفتاری سزاوار این خیمه های بی زبان بود ما که والله چیزی شکایت گونه باشد نداریم و بیاد داریم مردمان قدیم خیمه نشین صدسال واضافه از آن عمرداشتند وبه  دوا و داکتر محتاج نبودند گاه گاهی هم اگر ضرورت میشد ازگیاهان خود رو بجای دارو استفاده میکردند بیش ترین مصروفیت شان چراندن گوسفندان خوردن علف ها رفتن به دره ها وشکار بود وهمین گونه زندگی شان میگذشت .
آنوقت ها گزارش و خبر نبود اگر بود کم بود وهیچ کس از خاطری کاری تشویش را بدل راه نمیداد کسی هم درست نمیدانست چه وقت بدنیا آمده وکی پیر خواهد شد مثلیکه پیری وجوانی بدست خود انسان باشد.
همه دل زنده وطبیعت جوان داشتند وبا علاقه سرشارعزت واحترام  یکدیگر را میکردند.
 
شنیده بودم از بزرگان وقت که میگفتند :  دربین همین خیمه نشینان وقت مردی دوست دوران جوانی  خودرا گم کرده بود و بخاطر دیدن ویافتن دوست خود به ترکستان با پای پیاده سفر کرد. وچندین ماه بدنبال آن یار دلداده میگشت تا اینکه سراغی وی را پیدا کرد رفته وپرسیده نشانی به نشانی باهم سرخوردند، چون سالیان زیادی از عمرش شان گذشته بود همدیگر را خوب نمیشناختند خاطره هاوعلایم جوانی خودرا بیان کردند مطمئن شدن هردو که همان دوستان دوران جوانی هستیم اشک خوشی ریختند وبآغوش هم جستند وغم چندین ساله را فراموش نمودند. بعداز چند روز ملاقات دو همراز صحبت ، محبت  وراز دل بین شان  جالب ترمیشد حرف های ایشان پایانی  نداشت یارگمشده به دوست خود گفت : بهتر است دوباره نزد خانواده خود برگردی ومن اینجا میمانم دوستش قبول نکرد وگفت : زنده گی بی توبرمن سخت است نمیخواهم دوباره ترا گم کنم بلاخره دوست گمشده حرف دوست را پذیرفت واز ترکستان هردو قصه گفته با پای پیاده آمدن جایکه سابق  خیمه های شان همیشه کنار هم  دریک خیل استاده میشد و همدیگررا برادر دینی صدا میکردند وازآنروز به بعد مردم قریه هم آن دو را بنام برادران دینی می یاد میکردند وبرادران باهم زنده گی بی غل وغشی داشتند ونگذاشتن خوشی و دوستی ازخیل شان برود.
پایان
چغچران
سزطان ۱۳۸۸