آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

ای زن!

 

بسمه تعالی
  این مثنوی رابمناسبت روز هشتم مارچ،  روز جهانی زن به همه زنان  و دختران جهان پیشکش می کنم:

 

معبدِ عشقِ منی، عشقِ من و سودایِ من
در درونِ من نشستی،  می کشی غوغایِ من
من ترا از گوهرِ اعجازِ هستی، خوانده ام
من به پیشت تا درِ میعاد گه،  سرمانده ام
شانه ات در آستانِ زنده گی، شد تگیه گاه
من برویش مانده سر، ای مهرِ برتر، ای گواه
شانه ات آرامگاهِ  دورسر مستیِ من
شانه ات پرورده است، جان من و هستیِ من
شانه ات دمگاهِ گاهِ  دستگیری هایِ من
شانه ات  یک تکیه گاهِ گاهِ پیری های من
شانه ات یک کوه، یک کوهِ کشیده بارِ درد
شانه ات اتراق گاهِ، گاهِ سختی های مرد
بازوانت شاخه هایِ فصلِ گلگونِ بهار
بازوانت متکایِ روزِ پیمان و قرار
دست هایت روضة ناز و نوازش بوده اند
دستهایت مظهرِ الطاف و سازش بوده اند
دست هایت مِستُرَند، اشکِ دو چشمم روز غم
دستهایت می برند از چشمِ من پیدایِ نم 
من میانِ دست هایت، رازِ پنهان خوانده ام
رازِ تکریمِ ترا در مصحف جان خوانده ام
ای زن ای پیراهن تن،  این تن بس خسته ام…(1)
عاشقم من دل به سودایِ تو آخر بسته ام
ای زن، ای الطاف دستِ حضرتِ پروردگار
ای تو بهتر از همه هستی،  به صد ره آشکار
خنده ات چون روشنایِ صبحِ هستی،  پر ضیا
خنده ات چون دامنِ عرش خدا، مهدِ صفا
ای زن  ای جوشیده در تو عاطفه، چون جانِ مهر
ای که داده استت خدا این خوشنما،  این خوب چهر
در دلت گرمایِ  عشق است و امید است و صفا
در تومانده از ازل، این موهبت ها را خدا
ای زن ای اسرارِ ناپیدایِ هستی،  چشمِ تو
هست آتش لیک هیچگاهی نسوزد خشمِ تو…(2)
ای زن  ای دنیایِ نا پیدا درون دیده ات
مهر، سردی می کند از پیکرِ ناسوده ات
ای زن ای مأمن دهِ ایامِ رویش هایِ من
ای ترا کرده خدا،  معنایِ گویش هایِ من
ای زن ای آفت، که هستی بیدریغم خواستنی…(3)
آفتی هستی که در تو من نخواهم کاستنی
آفتی هستی که مقبولِ همه هستی شده
آفتی هستی که غم در پیشِ تومستی شده
ای زن، ای تصویرِ پاکِ نقش بندِ کاینات
ای تو را خوانده همه،  پیدایی عشق و حیات
این ودیعه کرده در تو، آفرینشگر که چون
پروریدِیم، در تنت از خونِ خود در اندرون
ای زن آغوشِ ترا کم گویم ار گویم بهشت
کاین هنر را در تو دادارِ هنرپرور بکشت
من از آن کشتِ تنت پیدا و نامی گشته ام
پُخته در تو از همه اجزای خامی گشته ام
پس تو در این زنده گی کردی مرا تقدیر ساز
گفته گفته با للو هایی که خواندیم باز، باز
ای زن ای مادر، که با دستِ تو آدم گشته ام
نا خلف باشم اگر کویم ، که من کم گشته ام
پرورش هایت مرا از کودکی آورده باز
تا که در گاهِ جوانیم، مانمت چون یک نیاز
آن نیازی که خدا در جانِ من پرورده است
داده اسبابش به تو، ورنه تنِ من مرده است
هست تا این دهر،  این گردنده چرخ نیلگون
از نمودِ پیکرِ نازِ تو هرجا خوش شگون
گر نباشی کورة این زنده گی، سرد است سرد
زنده گی یک دامگاهِ وحشت و  درد است، درد
گر نباشی هم امید هیچگه نمی روید مرا
تن بدون تو بکوید: زود جان از تن برا!
ای زن از بودِ تو شد دنیا پر از رنگ و نشاط
گر نباشی میشود، برچیده ما را این بساط
ای زن از تمکین تو، سبز است، باغ زنده گی
گر نباشی، زنده گی ماند به یک شرمنده گی
زان سبب که زنده گی بی زن ندارد شهدِ نوش
این سخن درگوشِ من میخواند دوشینه سروش
زیبد ار در هر زبانی میشوی هرجا غزل
داده  این مایه ترا هستی نوازِ لم یزل…(4)
چشم و روی و دلبری هایت جدا، دل می برند
دل چو خود مهدِ تو است، دل از دلِ گِل میبرند
تو تجلی های لطف گردگارِ عالمی
چون بود این کز تو در شعر و سخن می نالمی؟
ناله ام سودایِ مظلومیِ تو بوده همیش
ای پریشانیِ تو مانده بدل صد درد و نیش
توکشیدی بارِ استبدادِ عالم تا که بود
ازتو برشد بر فراز آسمان تومارِ دود
دودِ سوختن هایِ تو در آتشِ جور وجفا
مانده تو بر آستان عهد خود، با صد وفا
ای زن افتاده به پایت سلسله در سلسله
صد روا باشد اگر از مرد  میسازی گِله
قدرِتو در پیشِ بسیاری نمانده ، صد دریغ
گرچه نامت مانده چون اوجی به رویِ هر ستیغ
باد روزی تا شود پهنایِ باور های ما
 شیونِ این دردِ، نالنده ز نای و مای ما
***
من ترا در متنِ هر شعر و سرودم، ساختم
گرچه خود در عشقِ تو، پیشِ تو هردم باختم
لیک تو دایم مرا باشی گواهِ هر امید
ای سپرده روح بر لفظ و کلامِ این نشید
من ستایش می کنم دامانِ پاکت در سخن
آن سخن کز ذهن می خیزد به صد درد و محن
شعر بی تصویرِ زن،  بی جان و نا پرورده است
هرچه در او نیست جان، در یک سخن،  افسرده است
ای زن  این افسرده گی از من بگیرا،  زود شو!
درترنم، در تغزل، همچنان افزود شو!
عشق از تو مایه برده است، این سخن ناباب نیست
کی شنوده زلف خرمن سای زن را تاب نیست؟
می سرایم قصة عشق تو درهر بیت باز
می نمایم چشم تو در چنبرِ، صد گونه ناز
ای که مادر بوده ای، گه همسر و گه خواهری
هرچه بودی، هر چه هستی، برشده از گوهری
درتو پیدا مانده رازِِ این بقایِ ما همی
این سخن  زی ناگزیری نیست، گر من گفتمی
توستی گرمن کشیدم خامه را  افسانه گوی
گر نبودی زنده گی می بود تیره همچوی موی
ای زن از چشم افق بی تو نخیزد مهر و ماه
بی تو ماند دامنِ هستی چو یک شامِ سیاه
ای زن هستی بی وجودت یک نفس، یک دم مباد!
خالی از تو هرکجایی پهلویِ آدم مباد!
 عالم از گرمایِ عشقت هیچگاهی کم مباد!
در دو چشم مهر جویت،  اشک چون شبنم مباد!

کابل
4حوت1388
 
 

اشاره ها:
__________
(1)- در قرآن کریم خداوندمی فرماید که زنان را لباس مردان و مردان را لباس زنان آفریدیم
(2)- یکی از بزرگان گفته است و یاهم ضربالمثلی اروپایی است که می گوید:" خشم زن مانند صاعقه است، اما نمی سوزاند"
(3)- در فارسی مشهور شه است:" زن بلا استت، خدا هیچ خانه یی را بی این بلا نکند"
(4)- مولانا در مثنوی معنوی خداوند (ج) را "هستی نواز" خطاب نموده است