آرشیف

2016-8-27

محمد دین محبت انوری

افـعـــی مـعـتــــاد

در دیارگردآلود وغباری ، که آسمان بی زبان خسته وآهسته نفس میکشد.

صبحگاهان آفتاب از پشت کوه های سربلند با تنبلی ودل غمگین  بر زمین فاجه میکشد ورخ رنگین خودرا نمایان میکند.زمین خاکی،درد بدنش را زیر نور آفتاب به مساژ میگیرد، تا کفت وسوخت استخوانهایش به تیره گی شب سرد نماند.
باد وباران در لابلای طوفانهای سرگشته وقهرآمیزگلوله های فولادین را،بر پیکر جوانه های آدمیت با بیرحمی فرو میبرند.
هرچند زنده ای سر زسنگر زندگی بلند میکند،اهریمن بی سجود وبی معبود با دندان سیاه زهرآگین پوست وکله اش را به تندی آب برمیکند.مجال زندگانی بیشترازین در زندان طبیعت مشکل به نظرمیرسد ؛اگرهست، به قیمت کشیدن عذاب ومرگ بیگناهی است.سور دیگر چه وقت میدمد؟ اسرافیل را چه کسی درخواب دیده باشد؟؟؟؟ هله نوبت بیگریم برای مردن بی اختیار ورفتن ازین دنیای جانکاه!
هنوز مرگ مرگ ازلی نرسیده باید چند بار دیگرمرگ را خوش آمدید بگویم.ودرپایه های دارش طناب هم باخود داشته باشیم.اگرخاموش ،خفته وسست باشیم، جان کندن آسان میشود ولکه های خون دیگر بوی ورنگی نخواهد داشت،چون هوا برای تنفس خلاص میشود.اگر آن زرد زرداری بدست آرد سری مارا +++به میل تفنگش بخشم چند فردا را!
نظم جامعه به حرارت بالای مثبت رسیده ؛ نوبت جان گرفتن برای همه یکدم نمیرسد چشمه های پراشک وخون یکی نیست ودها وصدها وهزارها لبریزند.صیاد وقصاب ها هم یکی نیست………. وطریق کشتن وسربریدن وپوست کردن هم یکی نیست……جلاد زمانه از شراب سرخ نسل خود سیراب نمیشود، نیشه وخمار پیهم به دماغش اعتیاد آورده ؛ شاید این افعی معتاد را دیگرکسی سیر نکند، جز، ذات  یکتا.

محمددین محبت انوری
پایان
شهرچغچران
سنبله 1395