آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

آسمان خشکیده است

 

 
بسمه تعالی
 

از گردنه بلند شمال که می بینم
آسمان خشکیده است
ابرهایش را گویی نمی  بر رخسار گان نمانده است
ابرهایش گویی
مفهوم باریدن را نمی دانند
همانند آن قبایل سوگ و ستم
 که به تناور ابرهای سترون پیوسته اند تا خشکش کنند
و بر دشتهای زخمی و آبستن دانه های رحمت
                                                                        نم ندهد.
 
آسمان خشکیده است
چکاد هایی از مه
ترشرویی های همسایه گان را خوانده اند
و در دستهای پر بار خورشید پکاهی ها
سیاستنامه  داده اند تا به نرخ روزگار سیاه من
                                                                   بر زمین  بتابد.
 
آسمان خشکیده است
وقتی از حسرت برف های ناباریده بر زمین می شنوم
دشتهای تشنه لب
افسار تشنگی را بر پهلو هایم می کوبند
و جلکه ها ی انگور باغستان های بگرام
شیرینی رابه یاد خربوزه های اسقلان می فروشد
می گوید
جوی بخیل و دشنه بدست
آبی زیر کاه است
می خزد پنهان
و وز وز صدای پایش را
فقط ریاست استخابارات خارجی میداند
ولی بروی خود نمی آورد
موریانه هایی که اینچنین اند
در شب می زایند
در روز پشت آوار دیوار های قبیله می خوابند
در عصر ها با زوزه تانکهای امریکایی
در دود تریاک هلمند به سکرفرو می نشینند
و دمادم های خفتن
عملیات راه می اندازند.
 
 آسمان خشکیده است
گویی دلش را قله های برفگیر پامیر گرفته است
شمشاد را دوست ندارد
وخرگاه های پر از سبزی پکیتا برایش چارتراش معنا میدهند
و پسته سمنگان
محموله رقت انگیزی دارد.
 
اسمان خشکیده است
امسال زمین للم در شمال ترک بر می دارد
شکم کندو ها را باید از ترفند نوی انباشت
گرسنگی از فَرقَمِ سکوت سیر مشود
مافیا در دره های موهوم می خزد
موریانه دلار هایی باد آورده
کندو های حرص کسانی را بخیه می کند
و چهره  کوه ها عبوس شده اند
مانند استیلای ثروت در روح اغنیایی که با امبور
تنگه یی سخاوت نمی بخشند
و افلاس دریا ها نیز بر می خیزد از آبر های اسمان فصل ما.
 
آسمان خشکیده است
تفقد در بشقاب جنگ قسمت شده است
عاطفه در دهلیز های سیاه امارت اسلامی جیغ می کشد
مردی دستش را به ابرهای همسایه بخشیده است
_ نزرانه_
و باران تف دق زمستان بی عربده شده است
مردی حماقتش را به سراب کنفرانس لندن هدیه داده است
مردی دیگر باور دارد که فردایی تر نیست
دریا ها را باید از نو نوشت روی سطر ذهن دره ها
و خطوطو مورب شان را بر زمین
با فریادی از افت و غلت نقاشی کرد
دختری خواب دیده است که مهره ها ی گردن بند سپیدش
همانند چییزی بنام برف اند
و دانه دانه از آسمان گردنش می بارند
می بارندبر سرزمین اسطوره ایی که دامنه هایش
در شعور هیچ شاعری
گمنام نمانده است
و زیبایی جاودانیش
ذهن سیال زمانه هارا پر کرده است
دختری دیگر در بسترش
تاریکی هایی را مجسم میکند
و در زلال آن تاریکی ها
با رنگ ناخنی روشن
چهره مردی را می خراشد
                                                 روشن
که در ضمیر سرخ و خشنش
تپه ایی از برف پُر،  کشیده است
و می خواند اورا بر فراز آن تا سرچه بخورند
و وقتی در میان انبوه سرعت به زیر رسیدند
در گوشش بخواند:
مثل باریدن برفهای زمستان پارسال دوستت دارم.
 
آسمان خشکیده است
ابرهای دنیا را به پشت "زلزله ریز هائیتی" بسته اند تا تکان بخورد:
افغانستان سی ساله میشود
در زلزله ای ممتد
و هر روز دیوار هایش در هیأت یک نسل
                                                                میریزند بر خاک
و سازمان ملل
هر سال این آوارهای ریخته شده را
به گردن کشوری می آویزد تا بازسازی کند
آوار های ریخته از زلزله در اینجا
فریاد می کارند
و در نسل کشی های امارتی ها
هر شب در قزل آباد
همهمه دشت لیلی را می مویند
تا در بهاری که از آسمان خشکیده زاده میشود
رنگ حقوق بشری را ندانند
کسی چه میداند، آ
 
 آسمان خشکیده است
دختری در هلمند
تپه ها ی خاک را بوی می کند
و همسراینده اش را در شرنگ شرنگ چوری هایش می جوید
وفتی در آتش دیگدان های بزرگ پدر
قلقل جوش تریاک را می شنود.
دختری در قندهار
شب ها انار های باغستانی را می بیند
کز تهاجم ناتو زنده مانده است
و هر شب آنارهایش
از زخم یک خمپاره هراس می کند
و بر دستهایش میشارد، چپ
مثل آرزو هایش که د رکنا ردرب بسته مکتبی زو زه میکشد
زمانه گرگ شان پروریده است.
 
آسمان خشکیده است
ابرهایش را بر آستانه  باریدن گرفته اند
سرزمین من
گلو گاه  بغض باد های موحشی شده است
 که گیسوان کاجهای هراسان کنار رودخانه  راتازیانه می کوبد
آگر ابر ها نیایند
اگر برفها نبارند
اگر باران نبارد
پیراهن لیلی های دشت را با کدامین سرخاب
بهار نقاشی کند
و دختران خیالات فصل
روئیای تن شویی هایشان رادر رودبار
به یاد کدامین شاعری بدهند؟
 
آسمان خشیکیده است
ابر ندارد
برف ندارد
گرد و دود و خاک
حماسة خشم  است
با جنگ و هیولای انتحار
کوچه کوچه ایستاده اند
با مردانی آگنده از دود
و شیا رهایی از ذبونی بر ایمان هایشان جاری
و تف می کنند زهدان های خویش تن را
آنسان که گرده زمین
جاده و پیاده رو
آماس می کند از نفرت
و آنسانیت می موید از مهابت تلخی اندوه.
3دلو1388
کابل