آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

آدم بـیـخــانــــه

 
بود نبود یک مردی بود در شرایط جاری زنده گی میکرد او در فکر زنده گی خودش نبود و دربین همقطارانش بی دول وبی نذیر بود وی مرد پر تلاش صادق وخیر اندیش  بود.  گرچه نو به سن جوانی رسیده بود اماعشق وطن بدلش جای گرفته بود.
درحکومت آن وقت  کار میکرد وهمکارانش بر علاوه کار برای خود خانه وکاشانه ساخته بودند او هنوز هم این کار همکارانش را قبل ازوقت وبی مورد میدانست گناهش نبود میگفت هنوز زن ندارم خانه وپول را چه کنم گرچه همان وقت خانه ارزان هم بود ولی او کار نداشت.
همه کارمندان ومامورین دور وبرش در تلاش بودند تا زمین بخرند وبرخی هم خریده بودند وازمعاش خود قیمت آنرا بدولت میدادند.
در آن زمان تقریبآ اکثریت به همین فکر واندیشه بودند اما آن مرد نمونه از دیگران در تصمیم خود بهتر بود هیچگاهی هم در مورد زنده گی خود ومنافع شخصی اش کوشش نکرد او طوریکه سنجیده وبود اول حق وطن ومردم را ادا میکرد.
روز گار درمیگذشت وهمه اطرافیانش اورا شناخته بودند دیگر کسی برایش نصیحت نمیکرد. بخاطریکه یک شخص بلند رتبه وفهمیده یکبار به اوگفته بود که زنده گی خودرا جور کند او بازهم به این مسایل اهمیت نمیداد ویکروز درحضور همه گفت من که ازدواج نکرده ام وخانه دار نمیباشم چرا حق یک آدم زندار را تلف کنم بگذارید تاخانه ویازمینکه برای من میرسد یه کسی دیگری بدهند.
سرنوشت زنده گی اورا بحالش نگداشت ودرس بهتری از نصیحت های آدم ها برایش داد او هنوز جوان بود ونمیخواست عروسی کند چطور شده بود که کمی پول ذخیره کرده ودوستانش هر روز اورا تشویق می کردند حالا که پول داری زن بگیرد ومیگفتند دیگر مجرد هستی چه میکنی این پول هارا وباید ازدواج کنی وما برایت یک جای را دیده زن پیدامیکنیم او بالاخره دوستان خودرا خفه نکرد وزن گرفت بعداز آن او با دوستانش مانند سابق دید وبازدید نداشت در خانه های کرائی در هرگوشه شهر سرگردان بود اما بازهم چانس داشت که بخود خانه ای ویانمره زمینی تهیه کند ازین مرحله که گذشت اولاد دار شد مشکل بی خانگی اش زیادتر شد حالا هرجایکه خانه کرائی پرسان می کرد بعضی ها بخاطر زیاد بودن اطفالش برایش خانه نمیدادند.
بعداز مدت چند روزی بر گشت ازوظیفه بخانه رفت وصاحب خانه گفت فامیل شما ازین جا کوچ کرده اند ونمیدانست بکجا رفته باشند صاحب خانه گفت اولاد هایش همرای بچه هایم جنگ کرده بودند گذاره مشکل بود.
همان روز تا شام سرگردان میگشت وبالاخره از یک دوست خود آدرس را گرفت وناوقت شب بخانه اش رسید.
تا آنوقت بامشکلات وتحولات زنده گی مقابله میکرد چون حق وطن ومردم را اول خلاص میکرد زمانی  رسید که معاش او کرایه یکماه خانه را کفایت نمیکرد چه رسد به اینکه خرچ وپوشاک کودکانش را تهیه کند.
کم کم متوجه شد که حق مردم ووطن هم خلاص نشد وبا این زنده گی وسرنوشت هیچکاری نمیشود کرد روزی یک دوست صمیمی ودوران جوانی خودرا در یک محفل دید که عروسی پسر خودرا در هوتل مجلل بر گزار نموده ونزدیک او رفت دوستش پرسید تا هنوز همان آدم سابق هستی وراستی من خبر شدم وضع زنده گی خوبی نداری میخواستم ترا پیدا کنم وهمرای شریک من در دوکان کارکنی تا گذاره ات بشود اما موفق نشدم.
حالا خوب شد ترا دیدم  سر از صبح بیا وبه یکی از دوکانهای صرافی من کارکن همانقدر مزد داری که خرچ خانه واولادهایت شود بس است ازین بیشتر فریب نخور این حرفهای وطن ومردم همه دروغ بوده او حیران بود که رفیقش این سرمایه زیاد را از کجا کرده است میخواست بداند که سرمایه را از کجا کردی دوستش سرگرم محفل بود گفت پشت گپ نگرد. به همین ترتیب از همراهان او کسی نمانده بود که مانند او دچار مشکل زنده گی باشد همه از دکان، پول وموتر صحبت میکردند اما او به ارمان خانه کرائی بود که حد اقل یکسال مکمل را بشکل مستقل درآن زنده گی کند.
روز دیگراز بین شهر میگذشت وهمان دوست خودرا دید که در محقل عروسی پسرش دیده بود دوستش گفت: ای برادر تعجب میکنم تو با این مجبوری وسرگردانی کجا میروی بیا همرای من کارکن یکی از خانه های خودرا که در نزدیکی یک فارم است برایت میدهم ومستقل هستی تنها سر پرستی فارم را هم میکنی من برایت وعده میکنم اگر تو بخواهی صاحب پول وخانه میشوی مرد وطندوست راهش را گم کرده بود دمی با رفیقش گرم صحبت شدند  واشک وطنپرستی از چشمانش جاری شد وچند روزی هم با شریک دوستش کارکرد اما حوصله نکرد و دوباره سر وظیفه اش رفت وفکر میکرد اگر از کارش دست بکشد شاید به دوزخ برود وگناه مردم بینوا بگردن اوشود.
چند سال دیگر هم کارکرد آتش جنگ خانمانسوز شعله ور شد هرکس به یک جای فرار میکرد واز صحنه جنگ دور میرفتند واورا ازوظیفه هم سبکدوش کردند آخرین امید که تا بحال به آن دل بسته بود از دستش رفت موسم هم خزان بود که بخانه آمد وبه خانم خود گفت : حالا چطور کنم خانمش به او گفت :  برو یک کهنه فروش را بیآور تا سامان خانه را برایش بفروشیم وکرایه بیرون شدن ازشهر را پیداکنیم او کهنه فروش را آورد وقتی ظرف و فرش اورا کهنه فروش دید گفت :  ای برادروقت مرا ضایع کردی چیزیکه قابل خریدن باشد درخانه نداری.
همان شب گرسنه با اولادهایش تا صبح بیدار ماند وصدای انفجار بم وراکت تمام شهر را گرفته بود چند راکت دراطراف خانه که اوبود اصابت کرد وطفلانش فریاد میکردند واز ترس میلرزیدند همان لحظه بیادش آمد که یکی از دوستانش برایش گفته بود با نخوردن رشوت وجمع آوری پول  توبه اولاد خود خیانت میکنی حرفهای گذشته در همان لحظه برایش کمی قدر پیداکرده بود. پشیمانی اش بخاطری بود که کودکان او بیگناه بودند او هیچ کاری نمیتوانست بکند باز یکبار فکر کرد که درشرایط سخت بدرد اولاد خود نخورده است غم واندیشه بر او غلبه کرد تمام ثمره کار وزنده گی اش سرمایه که برایش باقی ماند فقط همانا غم وتشویش بود اوبه اولاد خوخیانت کرده بود ودر آخرین تحلیل خودش دانسته بود که گناه بی گناهی خودرا میبیند.
 
پایان
قوس ١٣٨٨