آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

4 گــاو ابلــق

(4)

گاو ابلق ايستاده بود و نشخوار مي كرد. مادر لباسهاي نبي را كه روي بندها آقتاب كرده بود، جمع مي كرد.  نبي از برابر  مادر گذشت تا برود به خانه. ماماي نبي در آنجا منتظرش بود. او آمده بود تا نبي را ببرد به شهر و به مكتب ليليه شامل كند.
گاو ابلق، روي خود را دور داد و از دنبال به نبي نگاه كرد. دو، سه روز بود كه نبي براي سفر آمادگي مي گرفت و نمي رسيد كه گاوش را مثل هميشه خودش علف بدهد.
مادر كه متوجه گاو بود، او را خنده گرفت و به گاو گفت:
ـ صاحبت مي رود و تو تا نـه ماه ديگر او را نخواهي ديد.
گاو ابلق فهميد كه مادر با او گپ مي زند، اما، مثلي كه از اين گپها، خوشش نيامد. او رويش را از مادر گشتاند.
مادر خوشحال بود كه نبي برود و مكتب بخواند؛ اما مكتب ليليه خيلي دور بود و نبي تا آخر سال درسي نمي توانست به خانه بيايد و وقتي مادر در اين مورد فكر مي كرد، دلش را غصه مي گرفت. مادر به خانه آمد، رو به ماماي نبي كرد و با خنده گفت:
ـ مثلي كه گاو ابلق، فهميده است كه صاحبش به سفر مي رود. يك لحظه پيش مثل آدمها به نبي نگاه مي كرد.
ماماي نبي خنديد و بعد راجع به گاو ابلق گفت:
ـ بسيار با نبي عادت كرده است.
و باز گفت:
بعضي از حيوانها همه چيز را مي فهمند.
نبي نزديك مامايش نشسته بود و وقتي كه گپهاي ماما و مادرش را شنيد، دلش به گاو ابلق سوخت.
نبي و مامايش بايد حركت مي كردند. آنها به زودي از خانه برآمدند و آنجا همه ديدند كه گاو ابلق باز هم از دور به نبي نگاه كرد.
مادر نبي را كمي گريه گرفت و با ملايمي به نبي گفت:
ـ بچه ام برو با گاوت خداحافظي كن !
ماماي نبي كه به سوي گاو مي ديد كمي خنديد و بعداً او هم به نبي گفت:
ـ ماما جان، برو با گاوت خداحافظي كن !
نبي كه به گاو نزديك شد، حيوان دستهاي نبي را بو كشيد. نبي گردنش را با دست نوازش كرد و آهسته به او گفت:
ـ خدا حافظ، گاو ابلق!
نبي به سوي مادر و مامايش حركت كرد. گاو با تنبلي گردن كلانش را دراز كرد و از دنبال، لباسهاي نبي را بو كشيد و بعداً آهسته، آهسته از دنبالش قدم برداشت.
نبي و مامايش از مادر دور شده بودند، دل مادر تنگ تر شد. او كاملاً در خانه تنها مي ماند. مادر مي خواست به سوي خانه برگردد و يك بار خيال كرد كه كسي در نزديك وي ايستاده است. رويش را گشتاند و از ديدن گاو ابلق حيران ماند. گاو ديگر نشخوار نمي كرد. هردو گوشش را به طرف پيش گرفته بود و از نزديك مادر به دنبال نبي نگاه مي كرد. مادر فهميد كه گاو از رفتن نبي غمگين شده است. مادر را بيشتر گريه گرفت. كمي از اشكهايش ريخت. مادر گاو ابلق را نوازش كرد؛ بردش به سوي آخور و با صداي گريه آلودي گفت:
ـ نخواهم گذاشت كه گاو بچه ام گرسنه و تنها بماند.
گاو گرسنه نبود، دور تر از آخور ايستاد، ولي مادر سبد را برد به سوي كاهدان تا علف بياورد.   ( پايان )