آرشیف

2020-4-8

استاد غلام حیدر یگانه

چوچـه‌ی هفـتم

 

چوچـه‌ی هفـتم

سنگ‌پشت خيلی كلان بود و هفت چوچه داشت. شش چوچه‌ی سنگ‌پشت، دورِ او را گرفته بودند و چسپيده به او می‌خوابيدند؛ اما چوچه‌ی هفتم خيلی كوچك و ضعيف بود و هرچه كوشش می‌كرد، نه‌می‌توانست به مادرش نزديك شود. او هر شب، خنك می‌خورد و هر شب چند قطره اشك از چشمانش می‌چكيد.

يك هفته گذشت و شب هفتم، سنگ‌پشت كوچك آن‌قدر خنك خورد كه از رخسارش يك دانه اشكِ سيـاه به زمين افتــاد و همه‌ی بدنش آن‌قدر شخ شد كه ‌آهسته‌آهسته او به يك پارچه‌سنگ مبدل گشت.

يك روز سنگ‌پشت مادر با چوچه‌هايش از بيرون آمد و دید که در کنج خانه‌اش از پای پارچه‌سنگی، هفت شاخه گل قشنگ روییده است.

شش‌ تا از گل‌ها سفید بودند و گل هفتمی سیاه‌رنگ بود. گل هفتمی خیلی کوچک و مقبول هم بود و سنگ‌پشت را از آن بیشتر خوش آمد. او با خود گفت اين گل كوچك را به كوچكترين چوچه‌ام می‌دهم.

 سنگ‌پشت، شش تا گل سفيد را بین شش چوچه‌اش تقسیم کرد، اما هرچه پاليد، نه‌توانست چوچه‌ی هفتمی‌اش را پيدا كند تا گل سياه‌رنگ را به او بدهد. در همین زمان ديد كه بر رخسار گلِ سياه، يك دانه اشك ظاهر شده است. سنگ پشت دانست که گلِ سیاه‌رنگ از چوچه‌اش خبر دارد.

اشك گل سياه كه مثل يك ستاره‌ی كوچك بل‌بل می‌زد،  به روی آن پارچه‌سنگ افتاد. او می‌خواست آن پارچه‌سنگ، یعنی سنگِ‌پشت كوچك را به  مادرش نشان بدهد؛ اما سنگ‌پشت اين را نفهميد و وقتي كه ديد دانه‌ی‌اشك، مثل ستاره‌ها بل‌بل می‌زند، خيال كرد كه چوچه‌اش را ستاره‌ها برده اند.

او رفت به ستاره‌ها نگاه كرد و از يك دسته ستاره كه به سنگ‌پشت شباهت داشت پرسيد:

 

ستاره‌های زيبا،‌

ستاره‌های زيبا

سنگ‌پشت كوچكم را نديديد؟

بچه‌ی مقبولكم را نديديد؟

 

ستاره‌ها به او جواب دادند:

 

خاله سنگ‌پشت،

خاله سنگ‌پشت،

سنگ‌پشت کوچکت را ندیده‌ایم

بچه‌ی مقبولکت را ندیده‌ایم

 

سنگ‌پشت، ناامید، باز هم به خانه آمد تا ببیند که گلِ‌سیاه‌رنگ به او چه می‌گوید. و دید که گل سیاه، مثل ابر گریه می‌کند.

همه قطره‌های اشک گل به روی آن پارچه‌سنگ کوچک می‌افتاد. گل‌سياه می‌خواست آن پارچه‌سنگ، یعنی سنگ‌پشت كوچك را به مادرش نشان بدهد.

 اما سنگ‌پشت بازهم نفهميد و خيال كرد كه بچه‌اش را باران برده است.

 

او رفت به نزدِ باران و گفت:

 

باران قشنگ،

باران قشنگ،

سنگ‌پشت كوچكم را نديدي؟

بچه‌ی مقبولكم را نديدي؟

 

باران جواب داد:

 

خاله سنگ‌پشت،

خاله سنگ‌پشت،

سنگ‌پشت کوچکت را ندیده‌ام

بچه‌ی مقبولکت را ندیده‌ام

 

سنگ‌پشت، باز هم ناامید شد.  و با غمگينی به خانه آمد و ديد كه گل‌سیاه‌رنگ، سرِ خود را پايين آورده و به روی آن پارچه‌سنگ کوچک گذاشته است.

 

دل سنگ‌پشت به گل‌سیاه‌رنگ سوخت و آمد كه با دست، آن را نوازش كند.

سنگ‌پشت با دست به روی گل كوچك می‌كشيد و دستش به سنگ هم تماس می‌كرد. چند بار كه دست سنگ پشت به سنگ كوچك تماس کرد، سنگك كمی گرم شد و به هوش آمد.

اما سنگ پشت متوجه او نشد و از گلِ سياه‌رنگ پرسيد:

گل قشنگ،

 گل قشنگ،

سنگ‌پشت كوچكم كجاست؟

بچه‌ی مقبولكم كجاست؟

 

گل‌سياه خاموش بود و يك‌بار، پارچه‌سنگ‌ كوچك به جوابِ مادرش گفت:

مادر‌جان،

مادر‌جان،

سنگ‌پشت كوچكت منم!

بچه‌ی مقوبلكت منم!

 

سنگ‌پشت صدای چوچه‌اش را شناخت و آن پارچه‌سنگ کوچک باز هم گفت:

مادر‌جان، مادر‌جان،

از تنهایی دلکم تنگ شده‌است!

پایکم تا سرکم سنگ شده‌است!

 

سنگ پشت با خوشحالی، سنگک را برداشت و در بغلش گرفت. او که نزدیک قلب مادرش قرار گرفت و دیگر خنک نمی خورد، دوباره به سنگ پشت کوچکی مبدل شد؛ چشمانش را باز کرد و به روی مادرش لبخند زد.

همه خيلی خوشحال شدند؛ سنگ پشت كوچك را بوسيدند و به هم قول دادند كه بعد از اين او را بيشتر ناز بدهند.      

 

                       (پایان)