آرشیف

2014-12-14

محمد رضا احسان

​فراغت از دانشگاه؛ روبرویی با مشکلات جدید

بسیار خوشحال هستی که از یکی دانشگاه های افغانستان فارغ می شوی و سفر چهار/پنج ساله ات را در درون رشته ای به پایان می رسانی؛ بی پولی می کشی، شب ها خواب نمی کنی، درد مسافرت و زندگی در دیار کاملا متفاوت را تحمل می کنی، گرما و سرما را به جان می خری، تحقیر می شوی و اهانت ها را می پذیری، بعضی از استادان رفتار درست نمی کنند، در جریان تحصیل و مطالعات مجبور هستی لباس بشویی، آشپزی کنی، خرید کنی و همین طور به خیلی از مسائلی دیگر نیز رسیدگی کنی. تازه اینها بخشی از مشکلاتی است که در دورهء لیسانس دانشگاه با آن روبرو هستی، مشکلات عدیدهء دیگری نیز وجود دارند. فراغت از دانشگاه خوشحالی، امید، آرزو و خوش بینی های زیادی را در پی دارد، این روز میمون و خجسته را به پایان یافتن زحمات و مشکلات تعبیر می کنی، اما این روز نه تنها که چنان  که فکر می کردی نیست بلکه آغاز مشکلات و مبارزات جدیدیست.
روز فراغت گل باران می شوی، دوستان و اقارت گل می آورند و به گردنت می کند، تحفه ها دریافت می کنی، خوشحال هستی و در پست نمی گنجی، با خوشحالی به خانه می روی و فخر می فروشی که از دانشگاه فارغ شده ای، مدتی با پدر، مادر، برادر و خواهر بسر می بری، می گویی، می خندی و می خوابی… یک می کذرد که متوجه می شوی در مسیر سخت تری قرار گرفته ای، باید برای گذراندن زندگی و برای حمایت از خانواده، که سالها حمایتت کرد، اقدام کنی و شغلی برای خود پیدا کنی، شروع می کنی به جست و جو، رفتن همه روزه به انترنت کلپ و سر زدن به وبسایت ها اکبر داد کام ، جابز داد اِ اف، کاریابی، وظیفه داد کام… به گوگل سر می زنی و در گوگل سرچ می نویسی پست های خالی… هر روز به دوستان، آشناها و کسانی که وظیفهء دارد به تماس می شوی، و با گردن کجی و عذر ازش تقاضای یافتن شغلی می کنی، به ادارات دولتی، وزارت خانه ها، ریاست ها و مؤسسات دولتی و غیر دولتی سر می زنی، تازه متوجه می شوی که شش ماه گذشته است، پدر قهر، مادر دلخون و برادران و خواهران نگران تو، دیگر پولی نیست که ترا حمایت کنند، هر ماه سه هزار افغانی یا چهار هزار برایت فرستاده اند؛ با آن ساخته ای، دیگر از کجا کنند، نرگاو به فروش رسید، ‌گوسفند ها رفت به جای قرض، نه قروت است، نه دوغ، نه ماست و نه عواید دیگر، خانواده مانده که زندگی شان را بگذرانند یا به تو پول روان کنند، قرض ها سر جاهش، قرضداران همه روزه سر می زند و پول می خواهند، از سنی، که در آن باید عروسی کنی، گذشته ای، باید کسی را پیدا می کردی و تشکیل خانواده می دادی… اما این حرف ها اصلا در ذهنت جایی ندار، همش به فکر یافتن شغل. شب ها خواب نداری، روزها خسته و کوفته با پای پیاده زمین و زمان را گشته ای، وضعیت کاریابی خراب، دولت و سیاستمداران در فکر بگیر و بکند و قصر ساختن، فرصت های کاریابی در حد زیر صفر، بدون واسطه که اصلا حرفی از وظیفه نزن، واسطه ات هم که باید وکیل یا یک زورمند باشد و گرنه برو دنبال غریبی و مزدوری ات، پیش هر وکیل و هر سیاستمداری خم می شوی و دست می بوسی، همیش تماس می گیری و یاد آوری می کنی  اما این کار هم چیزی را از پیش نمی برد، تا بار دگر چشم باز می کنی؛ سالی گذشته است… استخوان های قبرغه ات را می شود شمرد، وضعیت سخت زندگی را می شود به صورتت دید، هردم با خود می گویی کاش هیچ گاه دانشگاه نرفته بودی و مصروف همان مزدوری و کار های سخت روزگار بودی و امروزی می توانستی لقمه نانی بخوری، آری اینست روزگار در این ملک…