آرشیف

2014-12-15

محمد رضا احسان

نیکبخت خود کشی کرد

خانه ی هر دوی ما بازو به بازوی هم در قریه نو آباد لعل قرار دارد، در غم و شادی یگدیگر شریک، سینه های ما چون آیینه صاف؛ هر وقت از دور او را ببینم، دقیق و کامل می دانم در خزانه ی دلش چه دارد و برعکس، او در باره ی من.
چهره ی گندمی رنگ، دو چشم بادامی، بینی کشیده، لبخند شیرین بر لبان، ابروانی باریک که فکر می کنی چیده شده باشد اما نه، کاملا طبیعی، همیشه بعد از این که حمام می کرد یا موهایش را می شست پیش من می آمد تا موهای دراز و نرم اش را من ببافم؛ سه لا در یک طرف و سه لا طرف دیگر می بافتم. لباس های معمولی و گل گلی که از آن کهنه گی و شاریدگی هویدا بود، به تن داشت. اما همیشه شسته و پاک. اوه! البته از میان چادرهایش, چادر زریِ دوخته و خط خطی اش را بیشتر ترجیح می داد.سلیقه ی من و او زیاد تفادت نداشت من هم چادر زری دوخته ام را بیشتر می پوشیدم و از لباس هایم مخمل جگری رنگ را بیشتر دوست داشتم.
هیچ وقت از یادم نمی رود، روزی، که هردوی ما برای آوردن آب از خانه بر آمده بودیم. روز ابریِ سرد اواخر خزان بود؛ گویا این سر زمین زمستانی خود را برای رسیدن زمستان آماده می ساخت. هر دوی ما آفتابه ها و بشکه های آب را از چشمه ی سنگ کاری شده ی پایین قریه پر کردیم و داشتیم به طرف خانه بر می گشتیم که برایم گفت "یکی از آرزو هایم این استه که هردوی ما در آینده نزدیک هم باشیم و حتی در یک خانه، تو زن برادر بزرگ خانه باشی و من هم زن برادر خورد خانه و البته شوی از مه معلم باشه، برای از تو خو فرق نمی کنه". آن روز گویا زندگی برنامه ای را برایش مهیا ساخته باشد، چهره اش بیشتر غم زده و گرفته به نظر می آمد. حدس زدم کدام گپ خاص شده ولی چیزی نپرسیدم.
روز ها پشت سر هم می گذشت اما با یک تفاوت، هر روز لبخند از لبان ما گرفته می شد و هر روز غمگین تر از روز پیش می شدیم. یک روز بالای بام خانه ی گلی و یک طبقه شان رفتم، او کنار دودکش نشسته بود. موهای پریشان و چهره ی در هم ؛ طاقتم نیامد و سوال کردم: "چه شده نیکبخت؟ امروز بسیار بد آل استی، اوضای تو هر روز نظر به روز قبل خرابتر میشه." خواهر خوانده گلم نیکبخت، با آه عمیق و پردرد، سرش را تکان داد و لحظه ی سکوت کرد، بعد دوباره رویش را به طرفم دور داد و گفت:
"مه چیزی را از تو پنهان نمی تنم؛ حتی اگر پنهان هم بتانم بازم به تو میگم"
کمی به اطراف نظر انداخت و ادامه داد:
"چند روز استه که خانوادهء مه تصمیم گرفته، مره به یک مرد 55 ساله عروسی کنه، هرچه اسرار می کنم، التماس و گریه و زاری می کنم کسی به گپای مه کوش نمی کنه."
متعجب شدم، برای یک لحظه زبانم از حرکت ایستاد و حیران ماندم که این از کجا شد، دو باره سوال کردم:
"آیه(1) تو چه می گه، طرفدار از تو نیه؟"
باز هم آهی کشید و جواب داد:
" چیزی گفته نمی تنه، فقط موگه زن ها ره به ای چیزا کار نیسته، هرچی که مرد خانه تصمیم بگیره باید انجام بدیه."
خلاصه، غم دلم را پر کرد، حیران و سرگردان بازوانم را به بازوان نیکبخت چسباندم و هردو گریستیم؛ گریستیم از آنجا که حتی حق نداریم شوهر خود را انتخاب کنیم؛ گریستیم از این که ما را مردان خانه مثل جنس و کالا به هرکسی که دل شان خواست می فروشد و گریستیم از اینکه زن هستیم…

"شنیدی؟"
مادرم بود که از من سوال می کرد، گفتم:"چه ره ؟"
"نیکبخت خود کشی کده. همیالی جنازه شی ره برد طرف پایین قریه که زیر لر(2) کنه"
"اوه خدا!"
باورم نمی شد، مات و مبهوت و بی صدا در درونم گریستم و فریاد زدم
از مادرم سوال کردم:
"زیر لر؟"
جواب داد:
"اری، مردم می خواستن نیکبخت ره ببرن ده قبرستان دفن کنن ولی ملا از لعل پایین فتوا داده که نیکبخت خود کشی کده، از ای خاطر به شمار کافرا میره و نماز جنازه برای شی روا نیسته، دیگه ای ره هم گفته که باید او ره خارج از قبرستان؛ کدام جایی زیر لر کنن." 
او رفت اگر چه جنازه اش هم از قبرستان بیرون شد و زیر لر شد؛ اما خود را از رفتن در آغوش مرد 55 ساله خلاص کرد. 
یادم می آید، پیش از خود کشی، سه بار از خانه فرار کرد ولی پنچ- شش نفره هر سه بار او را گرفتند. آنقدر لت و کوب کرده بودند که تا چند روز زخم ها و سیاه کوبی های بدنش هم چنان برق می زد. یکبار هم به خاطر این که باعث سر افکندگی خانواده شده به پایش ریسمان بستند و به سقف طویله نیم ساعت بسته بودند. نیکبخت چند بار مرد و زنده شد تا بالاخره رفت و دگر بر نگشت اما من مانده ام و خاطرات خوشی ها و غم های ما هردو….

1- آِیه: مادر
2- لر: بریدگی یی در زمین که توسط سیلاب های اول بهاری بوجود می آید. معمولا بریدگی های بسیار کلان که از قد انسان هم بالا تر است