آرشیف

2015-1-8

محمد عمر شجاع غوری

گنجشک بــی پــــروا

 

در نیمۀ یکی از روزهای تابستانی که هوا بسیار گرم بود، گنجشکی کـــــه از تشنگی و گرمی به تنگ آمده بود، به لب آب روانی  نشست، بانولش قطـــره آبی نوشید، اماگرمی وجودش رفع نشد، درمیـــان آب غوطه ورشد، سپس بالهایش را تکان داد و بال بالک زد . از سردی وجودش لذت برد وبار بار این عمل را تکرار کرد.
   ازقضای روزگار باشه یی در فضا به طمع شکار به پرواز بود، نا گاه بــــــــه گنجشک غافل وبی پروا ، متوجه شد.بیدرنگ به گنجشک حمله ور گردید ، بـــا چنگالهای تیز وقوی اش اورا بیک چشمک زدن گرفت ودر شاخچۀ بلــند درخت چناری نشست وبه خوردن شکارش پرداخت.
کبوتری   که در قلۀ کوه برنوک سنگ بلندی نشسته بود، از ابتــداء تا انتــــها گنجشک وباشه را تمشا می کرد با خود گفت:
  -در هر حالت باید متوجۀ جان خود باشیم؛
  – بی تفاوتی و غفلت نتیجۀ بدی دارد؛
  – …