آرشیف

2023-4-11

شیون شرق

مقاومتِ پکول

 

«روز اول»
در سَنه ی دوم هِجرت، من باجمعی از خَلایق سفری داشتیم به شهر مردم. درین سفر یک بوجی تلخان گرفتیم، دوسیر توت در کمر بستیم وقصدمان بود تا در اذهان مردم چند شب، اقامت گزینیم. رفتیم ورفتیم – من پِیش وجمع از پُشت. نیمه شب به شهری رسیدیم که در بین مهاجرین شهر، نه شِیمه بود، نه اتحاد بود ونه هم دیگر پزیری. خلاصه بالا رفتیم نیک تایی بود، پایین آمدیم پکول بود، وسط برفتیم دستمال بود وعقب برگشتیم پُف ولاف بود. سر انجام ماندیم درین جمع نالان، از سری صبح تا شام؛ با صد اندوه وایمان.
شب که شد، یک جمع مهمانِ« پکول» شدیم. پکول به جمع ما یک مائده کلچه ی کولابی آورد و دو سبد طعام های خوش بوی تاجیکی / روسی، به سفره چید. هر طرف مان خوش بویی وطراوت موج می زد. الماری های اتاق پر از عطرهای هفت هشت بویه بود و درکنج دهلیز، یک بوجی بوت های تازه به بازار عرضه شده، دیده می شد. دقیقه بعد با «بسم الله گفتنِ »مرد پکول بسر، موی کوتاه و هم « شکل پدر» طعام خوری آغاز شد واهل پکول دست دراز بنمودند ـاز کلچه کولابی زهرِ جان کردند. ما جمع چشم به دهن اصحاب، ماندیم وسپس برفتیم ازکمر خویشتن کلچه ی « بدخشانی» خود را کشیدیم وبا آبِ که از دریای « پنج شیر» برده بودیم، عجین ساختیم ونوش جان کردیم.
قصه که گرم بود، ساده نشسته بودیم وهیچ چیزی نمی گفتیم- از قضای ناخواسته شیخنا « امام شلغم » زنگ بزدند وبگفتند به دفتر پکول ها بیایید وبرفتیم. در دفتر رسیدیم راست بدیدیم نیکتایی بود، چپ بدیدیم کوبای بود، سقف بدیدیم بوی عطر خاص به مشام می زد وپایین بدیدیم گلم های هندی هموار بود؛ هاج واج ماندیم واز شدت بوی واز زیادی عطر های رنگارنگ، در میز سیرین زدیم.
وقتی که دست های مان به کمر مان بسته بودیم ابلاغ شد، رهبرِ « پکول پرستان » تشریف می آورند ومطابق قاعده ی «افلاتون» قانون گذاشته است- کسی که پکول ندارد، ایمان ندارد! وپکول «قرآن دفتر نشینان» هست. عجالتن برفتیم وصدو بیست میلیون پکول خریدیم وپنجاه میلیون دستمال گرفتیم وآمدیم به دفتر. حال پاکیزه مسلمان ودفتری، بودیم.
القصه ساعت بعد بچه ی با کَش وفَش، از در سَر رسید، سِی وسِه سال داشت، پَکولش کلان شبیه «سبد بزغاله مانی» بود؛ راستش بدیدیم مامایش بطرف مان غُر زد، چَپش بدیدیم کاکایش غر زد وبالا بدیدیم اقاربش چشم کشید وخلاصه در میان چوچه های « یک زن گیر» افتادیم، مجبور شدیم بنشینیم وبشنویم «حه خبره ده»
رهبری پکول پرستان با یک کَش، راست برفت بالای میز وبگفت:« ژوندی دی پکول»
ناگهان حاضرین صدا در دادند:« تکبیر، تکبیر»
نیم ساعت جلسه طَی شد، دیگر گپی نبود وهرچه بگفتند از قدامت پکول بگفتند، از باباهای خود بگفتند وبعد یک هُو همه برفتند. وساعت بعد ماهم به اتاق «امام کرنیل» برفتیم ومنتظر جلسه «روز دوم» نشستیم.
امام الهدی شِیوَن شرق