آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

گــاو ابلــق 2

 

(2)

گاو ابلق خيلي بزرگ شده بود. وقتي كه او  را خريده بودند، نبي كوچكتر بود؛ اما كم، كم بزرگتر شد و نبي و گاو ابلق مثل دو دوست شدند. نبي گاو را علف مي داد و او، نبي را از دور مي شناخت؛ زبان نبي را مي فهميد و به كلي تحت فرمان او بود.
 
يك سال،‌ زمستان خيلي سختي آمد. مادر نبي مي گفت كه بايد علفها را صرفه كنند. نبي نمي توانست به گاو ابلق، زياد علف بدهد و او گرسنه گي مي كشيد.
يك روز كه هوا آفتابي بود و گاوها در بيرون ميان برفها و راهروها ايستاده بودند، گاو ابلق خيلي گرسنه بود و متوجه شد كه در دورها، برف هاي سر يك  تپه بلند آب شده است. او فكر كرد كه در آن جا خوردني خواهد يافت؛ آهسته، آهسته از گاوهاي ديگر جدا شد و از خانه ها دور شد. گاو از ميان برفها با كندي مي رفت و جاي پايش از دور ديده مي شد. پيش از گاو ابلق، هيچ كسي ميان برف به آن سو نرفته بود. مردم قريه از ديدن گاو ابلق تعجب كردند. گاو خيلي از قريه دور شده بود و چنين معلوم مي شد كه به جاي معيني مي رود. بعضي از مردم را خنده گرفته بود. كسي نمي دانست كه حيوان به كجا مي رود. حتي يك پيرمرد هم كه گاو را تماشا مي كرد، در اول ندانست كه گاو چه مي خواهد.
چند نفر از بچه ها كه متوجه گاو شدند، با خوشحالي رفتند و نبي را خبر دادند. آنها دوستان نبي بودند و از اين پيشامد به خنده افتاده بودند.
مادر نبي هم كه حرفهاي بچه ها را شنيد، فوراً رفت تا گاو را به چشم خود ببيند. او باور نمي كرد كه گاوي در زمستان، قريه راترك كند. مادر از ديدن گاو وارخطا شد و با آواز بلند گاو را صدا زد:
ـ هاشي، هاشي!
 واقعاً گاو صداي مادر را شنيد؛ ايستاد و به طرف خانه ها نگاه كرد، اما برنگشت؛ دو باره رويش راگشتاند و به همان سمت اولي به راه افتاد.
بچه ها هم از مادر تقليد كردند:
ـ هاشي، هاشي!
اين بار، گاو ابلق، حتي به دنبالش نگاه هم نكرد.
مادر از نبي خواست تا فوراً پيزارهايش را بپوشد و برود وگاو را بياورد، اما نبي آمد و از نزديك مادرش صدا زد:
ـ هاشي، هاشي!
گاو ايستاد و به دنبالش به طرف خانه ها نگاه كرد. بچه ها و مادر دانستند كه گاو صداي نبي را شناخته است. گاو همانجا ايستاده بود و به نبي نگاه مي كرد؛ اما نمي آمد. نبي پيشتر رفت و باز صدايش كرد؛ اما گاو باز هم فقط به طرف نبي و خانه ها از آن جا نگاه مي كرد و شور نمي خورد. و اينطور معلوم مي شد كه براي آمدنش با نبي شرطي گذاشته باشد.
بسياري از مردم كه در بيرون بودند، از دور گاو و نبي و مادر را تما شا مي كردند. مادر باز هم فكركرد كه نبي حتماً بايد پيزارهايش را بپوشد و برود و گاو را بياورد. مردم هم همينطور فكر مي كردند؛ اما نبي شرط آمدن گاو را دانسته بود. از ديگران جدا شد و بدون اينكه ديگر او را صدا بزند، سبد را گرفت و به سوي كاهدان رفت. نبي ديگر از هيچ جا ديده نمي شد و در داخل كاهدان بود. اما همه ديدند كه گاو به سوي خانه ها به راه افتاد و كم، كم در آمدن تند تر شد و آخر هم شروع به دويدن كرد. مادر و بچه ها خنديدند و مرد مسن كه فهميد گپ از چه قرار است، از هوشياري گاو تعجب كرد و پيش خودش آهسته گفت: حيوان، خيلي گرسنه شده و با نبي قهر كرده است، حالا كه نبي به طرف كاهدان رفت تا علف بياورد، او هم آشتي كرد و بر گشت !   (پايان)