آرشیف

2017-5-29

گل رحمان فراز

گرسنه تر از گرسنگی ماه رمضان!

 

گرسنه تر از گرسنگی ماه رمضان!
 

پ.ن: درد دل رمضانی عسکر و سرباز وطن!
هر شب با دل خسته، با شکم گرسنه ولی با قلب پاک و غرور بی کران در سنگر خشک، بی نان و پر از وزش شمال تند، الی سحرگاه بیداری می کشیم و شب نشینی می کنیم تا مبادا خواب راحت شب ما موجب هجوم و نفوذ دشمن نگردد و با این غفلت هم جان هم سنگران ما و هم جان شیرین مردم ما گرفته نشود.
شبی در سنگر مقاومت بودم و دیدم اینکه صدای زنگ گوشی ام در لابلای وزش شمال طنین انداز شده است، حس خوبی مهربانی می بخشد و آرامش می دهد، آرامش که انگار از صدای نی چوپانی بوجود آید که هنگام چرانیدن رمه اش می نوازد. هرچند قبل از این زنگ گوشی به آن اندازه مرا بر خیالات نمی برد ولی اینبار برای اینکه آهنگ زنگ را "وطن عشق تو…!" شکل می داد، دل انگیز، جالب و شنیدنی شده بود و با شنیدن اش حس عجیبی غیرت و غرور بوجود می آمد. حس که حتی فرصت جواب دادن گوشی و خلاص کردن شخصی از خط را نمی داد.
بلاخره آن لذت را با پذیرفتن تماس وداع گفتم و پنجره ی دیگری گشودم تا بتوانم لذت دیگری بیافرینم. آن لذت عجیبی بود حتی خاطره انگیز تر از هر لذت دیگر…! نمی شود قبول کرد ولی تفکر در وصف اش آزاد است، بلی! لذت شنیدن صدای عشقم (همسرم) که برای هشدار بیداری هنگام سحری زنگ زده بود ولی نمی دانست که برای دریافت نفقه وی و اولاد های مان و برای حفظ وطن تا صبح، شب نشینی دارد و تا سحر بیداری را متقبل است. 
دمی صحبت کردم و بلاخره برای اینکه ذلت حفظ سنگر مهم تر از لذت شنیدن صدای او بود با وی کوتاه سخن گفتم، درود فرستادم و از وی خواستم تا از طرف من روی اولاد ها را ببوسد و از ایشان درست محافظت کند اما او به این سخن اکتفا نکرد و خواست بداند اینکه برای سحری چه غذایی آماده کردیم و قروانه عسکری، چه را برای شان آماده دیده است؟! من که می دانستم او از بیان واقعیت خسته می شود برای اینکه غذای همیشگی مان را دال/لوبیای خام، برنج سفیدک، نان سیلو، روغن نباتی الف شکل می داد و تکرار این حرف تکراری کدام درد را دوا نمی کرد. من بی گمان و با روحیه باز گفتم همینکه تو و اولادهایم را صحتمند می بینم، فکر می کنم با وزیر دفاع/داخله هم کاسه ام و از بهترین انواع غذا ها استفاده می کنم (به راستی که چنین هم است!) و در این لحظه از خود شتاب نشان دادم و از وی پرسیدم تا بگوید که چه برای خوردن در سحری دارند، آنها تقریبا بهترین سفره را آماده کرده بودند ولی به افسوس می گفت که با نبودن من حسی خوبی ندارد و غذای غم می خورند. 
صحبت های مان با زنگ گوشی همسنگرم نثار احمد قطع شد و اینکه من نزدیک وی پیره بودم، دیدم که تماس ورودی بنام "عشقم! می آیم" ثبت بود، (شاید او هم بخاطر هشداری سحری برای مان زنگ زده بود) ولی صدای مهیب راکت پرانی و زیر آتش گرفتن سنگر مان توسط دشمنان، فرصت را برای پذیرش تماس عشق نثار احمد فراهم نکرد و الی آخر شدن زنگ گوشی، پایش آسیب شدید دیده بود. 
من که عسکری پولیس ملی مربوط به وزارت امور داخله بودم و نثاراحمد که سرباز اردوی ملی مربوط به وزارت دفاع بود، دوستانه از وطن حراست و پاسداری می کردیم و تعصبات تشکیلی دو وزارت مختلف برای مان کدام اهمیتی نداشت برای اینکه از یک هدف مشترک برخوردار بودیم، در یک سنگر می رزمیدیم و برای فامیل های مان نان آور بودیم. 
من برای نجات زندگی اش او را تنها رها نکردم و تا آخرین لحظه جسم نا توان ولی پر غرور اش را با شانه های مهربان دوستی انتقال دادم و همانطور او هم مرا تنها نگذاشت و حین انتقال جسم نا توان اش با یک دست اش تفنگم را محکم گرفته بود و با دست دیگر از تفنگچه اش برای حفظ سلامتی بدن من پاسداری می کرد. این است که تنها ماییم به خود مان می رسیم، برای حفظ جان همدیگر سپهر می شویم و برای پیدا کردن لقمه ی حلال شکم گرسنه، اشک تر و سنگر خشک را تحمل می کنیم.
با مهر 
گل رحمان فراز