آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

کـــــــــــلاه رئیس جمهور !

 

22/8/1387

ازمدتها بود که میخواستم یک کلاه گرم وچرمی برای خودم بخرم ، چرا که به باورخیلی ازمردم اگر آدم را ازسریخ نزند ، ازپا یخ نمیزند … برای این منظورگشته گشته تنها کلاه فروشی شهررا پیدا کردم . کلاه فروشی که درسردروازه آن انواع واقسام کلاه های  خارجی وداخلی برای فروش آویزان شده بود .  وقتی داخل شدم ، سه نفرکلاه فروش داخل مغازه نشسته بودند وبا دیدن من هرسه تا هرکدام یک کلاه ازمیخ گرفته به استقبالم به پا خواستند . هرکدام میخواستند کلاه خودش را سرمن بگذارد، ولی ازآن میان یکی که چالاک تربود ، موفق شد  پیش ازدیگران کلاهش را سرم  بگذارد . با گذاشتن کلاه بر سرم ، احساس کردم ازسرمن خیلی گشاد باشد ، چرا که تا روی گوشم را پوشانده  وحتی کمی روی چشمانم را هم گرفته بود ، طوری که فقط میشد جلوپایم را ببینم ودوردست هارا نمیشد دید ، ولی تا بخواهم کلاه را دربیاورم ویکی دیگررا که اندازه سرم باشد بگیرم ، یکی ازآن فروشنده گان گفت : به به چقدراندازه است ، مثلی که برای خود شما جورشده باشد ….

دیگری گفت : چقه مقبول ، خیلی  به شما میایه … ماشالله مثل رئیس جمهورشدین… وبا نشان دادن آیینه ادامه داد : " بفرمایین  به آینه خودت را نگاه کنین …"

به طرف آیینه که میرفتم فروشنده دیگری گفت : " این کلاه  ازهمان کلاه هایی است که رئیس جمهورا به سرمیکنن….."

 فروشنده سومی ادامه داد: " آوازه این کلاه به کل جهان رسیده …."

دیگری با تایید گفت : " بله ،  این کلاه دردنیا نام وآوازه داره ، به تمام دنیا معروف است به کلاه رئیس جمهور افغانستان ، مثل کاپشن ریئس جمهور…."

 وقتی پیش آیینه ایستاد شده خودم را دیدم ، به راستی با آنکه خیلی برسرم فراخ بود ، ولی بسیاربرازنده بود ، برای اولین دفعه  ازخودم خوشم آمد ، ناخود آگاه یاد نطق های رئیس جمهورافتادم ،  دردلم تصمیم گرفتم کلاه را ازسرم درنیاورم ، به هرقیمتی که شده آن رابخرم .  بسیار به رئیس جمهور شبیه شده بودم ، احساس خوشی به من دست داد ه بود ….

 اولی مثلی که ازدلم خبردارباشد دوباره تاکید کرد : " خیلی به شما میایه ، خصوصا که جثه  شما هم ماشالله مثل قد واندام رئیس جمهور است…"

 دومی با تایید گفت : حرکات ورفتارشه ببین ! خیلی شبیه است ، آدم تعجب میکنه ازای قدرشباهت  …

سومی گفت : ازبغل که نگاه کنی با رئیس جمهور مو نمی زنه، مثلی سیبی که ازوسط نیم کرده باشیم …..

اولی گفت : خصوصا وقتی گب میزنه ، صدایش ماشالله عین صدای خودش است … خصوصا اگه یک چپن هم داشته باشی ..

دومی گفت : نه ، با نیکتایی زیباترمیشه …

سومی گفت : چپن ونیکتایی هردویش باشه چه فرق میکنه ؟

 اولی ودمی با تایید گفتند : ها ها خیلی هم مردم پسند ترمیایه….

 کم کم احساس کردم راست میگویند ، یاد کودکی ام افتادم که پیرمردی درمحل ما به من میگفت تو آخرش یک کاری میکنی یا مارا به خاک میزنی یا به آسمان ….

یکی ازآن میان پرسید : چپن خوداری به خانه ؟

گفتم : آره یک چپن ازپدرکلانم مانده است .

دیگری که طرفدارنیکتایی بود گفت : خوب، چپن که داری یک نیکتایی هم ازهمین مغازه بغلی بخر، دیگه کارت جوره ….

دراندیشه ی چپن ونیکتایی وکلاه بودم که اولی دوباره گفت : وقتی گب میزنه صدایش هم یک رقم آدم را به یاد رئیس جمهورمیندازه ….

 دوباره به آیینه برگشتم ، درحالیکه نگاه میکردم ، باخود گفتم : "چرا نباشم ؟ چیم ازرئیس جمهورکمه ؟ …"  یک لحظه احساس کردم این سه نفرازمشاورین من هستند، بدون اینکه دیگرچیزی بفهمم ، ازجلو آیینه برگشته قیمت کلاه را دادم ،حتی مقداری بیشترازقیمت کلاه را به فروشنده انعام دادم  .

یکی ازآن سه نفرپیش آمده  گفت: شاگردانگی مرا بده رئیس صاحب . باد درگلو انداخته گفتم : " به سرِدو دیده ، اینه  بچیم بگیر! " یک هزار به او دادم . سومی هم پیش آمده گفت : رئیس صاحب شاگردانگی  مره یادت رفت … . یک هزارهم به او داده درهمان حال دستوردادم : بدو او بچه دروازه را وازکن ….

 اولی گفت : به راستی که  لیاقتشه داری رئیس جمهورشوی ….

 همان کلاه فراخ  به سرم بود که ازدکان برآمدم . وقتی وارد خیابان شدم یک لحظه دیدم تمام مردم مرا به همدیگر نشان میدهند ومیگویند : ببینین کلاه  رئیس جمهوررا سرکرده  ، به راستی مثل رئیس جمهوره ، خودشه…" بقیه گوری به من خندیدند .

یکی ازکلاه فروش ها که ازدکانش برآمده ویک نیکتایی هم به دست اش بود صدا کرد : چرا میخندین ؟ چه خیال کردین ؟ خوب خودشه ،رییس جمهوراست ، کی گفته که رئیس جمهورنیست " درحالیکه نیکتایی را به گردنم بند میکرد ادامه داد : ببینین با این کلاه ونیکتایی نمیتانه رئیس جمهور باشه ؟ …" مردم با شنیدن صدای کلاه فروش ساکت شدند ، ومن دراین حال ناخود آگاه فریاد زدم :" دموکراسی ، امنیت ، کار …مرد م من رئیس جمهور شما هستم …" چشمانم را بستم وشروع کردم به سخنرانی  .

بعد ازلحظه ای که چشمانم را بازکردم دیدم که هزاران نفرگرد من جمع شده اند ، وبه شدت برای من کف میزنند . خبرنگاران وروزنامه نگاران خارجی وداخلی ازمن فلم وتصویرمیگیرند…. وبه اینگونه بود که من به کمک سه نفرکلاه فروش رئیس جمهورکشورم شدم . پایان