آرشیف

2014-12-30

شیرشاه نوابی

کــــاروان غـــــم

 
باز کاروان غم امشب مهمان من است 
نام آن جفا جو وِرد زبان من است 
کابوس ،خیالم امشب درد آلود و غم گین 
دلک بیچاره مالک تن بی جان من است
خنده هایش طنین اندازد چنان 
در گلستان آرزو بلبل غزل خوان من است 
در ظلمت غمت غرقم من بیچاره و مسکین 
چو برستو مهاجر روح وروان من است 
جستم ترا درفلک و ثریا ز بهر ثواب 
یادش چو اختران تابناک زیب آسمان من است 
گشتم ز دلبرم دل جدا و کام جدا 
غم طبیبم و اشک حاصل چشمان من است 
نواب دارد به یاد آن عنبرین کیسویت 
جفایش خاطره آن آشیان  من است