آرشیف

2014-12-30

شیرشاه نوابی

شمع محـفــــــــل

 
بی تو چو برگ خزان خسته لرزانم 
با گل رویت روشن چو شمع تابانم 
هر قدر که گذر کردم ز کوچه ی تان
ندیدم چهره ات را به خدا زار و پریشانم 
با صد ترس و لرز آمدم به پرسانت 
پدرت گفت از دستت کم پیش رقیبانم 
گفتم آمدم به خواستگاری  دخترت 
گفتا تو فقیری و من سر خانم 
گفتم ندارم خانه و موتر و زندگی 
لیک با دل پاکم رستم زمانم 
به دل گفتم اگر بینم او را به تنهایی 
بوسم دستش گویم بی تو ملولست زبانم 
قد رسایت دلبر جان چه زیبا 
ندارد کسی به شهر قامت رعنای جانانم 
خنده کنان عشوه کنان ربود دل ز کف ما 
من نواب ز ادا هایش به فغانم