آرشیف

2014-12-30

شیرشاه نوابی

هـــــــــــــلال

 

 
 
دوش دیدم هلال رویش از پس کلکین 
چه زیبا شده بود آن سفید روی ماه جبین
بادیدارش لرزان شد جان و تنم چو برگ
ز خون دلم لاله رویید اندر زمین 
هر دیده چو غزال رمیده نالان و پریشان 
می جست مرا چشمانش چو دزدان اندر کمین 
دو چشمان شهلایت را فدا گردم 
رنگ مویت چو دلکم شده چه مشکین 
آن قد سروش چو کاج شوخ نمایی داشت 
همه می گفتند که ندیدند پری روی این چنین 
شیدای مادرت گردم که زاده حوری 
با نیرنگ و فریب بدام آورد دل نواب مسکین