آرشیف

2014-12-30

شیرشاه نوابی

شعر هـــــــــــــــــــــــای پراکنده

 

ای مرغ دل مکن پرواز دمی با من بمان 
سروده دیوانگی را باری با من بخوان 
ایام جوانی است و شاهان را مبین 
در گذر است هرچه است اندر جهان 
هوای آز و طعم حسد را بشکن 
مده سرشت ام را باری بهر طوفان 
گر نیکم و ور بد مستای مارا 
زان که سینه چاک گشت ز عصیان 
ز کینه و کدورت درب دل را بستیم 
کناه کارم سیه کارم مکن فعلم را پنهان 

 
دوش به خوابم دیدم صورت ماهش را 
دو ابروی کمند و دو چشمان سیاهش را 
قد بلندش رسایی داشت اندر محفل ما 
بوسیدم دودستان سفید  پر زحنایش را 
نسیم صبحگاهی گشت و گذر کرد ز کویم 
 دیگر ندیدم آن دو چشم پر ز حیااش را 
مهرتو برسینه شرر ها داشت 
باری گر ببوسم رخسار با وفایش را 
به قیمت جان خریدارم قامت بلندش 
گل بفشانم و بخرم هر ناز و ادایش را 
من نواب دل خرابم چی کنم 
ببندم تصویرش اندردل ضبت کنم صدایش را 

 

به لب آمد جانم باری بنگر 
وز کوچه ی ما بهری خدا باریبگذر 
من مسکین شدم هلاک رویت باری 
ناز وادایم را به جان و دل بخر 

 
دریغا که باری ندیدی به سویم 
لحظه ی نخندیدی و گذر نکردی ز کویم 
این مرغ دل شب ها نالید چرا
نسیم بهار نیاورد به تو بویم 
صد هزار داستان و ناله کردم به او 
ترا ز هر کسی باری احوال بجویم 
چو مجنون به صحرا و چمن جا ندارم 
درفرقت لیلی من ی دیوانه و بد خویم 
ز سر ثواب باری بگیر تو سراغم 
بهر دیگران دیوانه و بهر تو نیکویم 
وزمن نواب گر بجوی احوالی 
شکسته دلم در فراقت ای سیه چشمان آهویم 

بر حال من قد شکسته همه خنده ها دارد 
وز بی مهری دنیا این دل ناله ها دارد
چرا وز خوبرویان باری بوی وفا ناید 
که این همه و آن همه بر سر دیوانه گی ها دارد
صد هوا و صد نوا به سر و دل چرا؟
که ایام جوانی به سینه صد نشه ها دارد 
بی باده مستیم و بی می خمار چرا ندانیم 
نبوسیده ایم روی یار را زما چرا گله ها دارد 
به سر شوق کوه جانان را می کنیم و ولی 
ز ترس پدر و مادرش دل صد شر منده گی ها دارد
ور نواب باری بپرسند ز فراق و جفای دوست   
ز دوری شان باری چشم باران و ژاله ها دارد

 
ز سینه ی غم اندود  دمی صدا بر خاست 
زخوبرویان با چشم سیه و صد ادا برخاست
من ودل جستیم باری تا ببینیم
وز دیدار شان ز سینه  حیا  بر خاست 
هر چند جستیم یار خوبروی 
به جر مقصد هوای وفا بر نخاست 
سخن شیرین و کلام شاعرانه 
روز مبادا حاصلی جفا بر نخاست 

 
زندگی قصه ی  به جزدرد و ماتم 
ز سینه های غم اندود وآه ی پر غم 
حکایت شب ها و خاطره های مشکین 
حکایت شرر اندوزی   و سیه روی وستم  
ناله ها و بانگ جفا  بلند گشت ز هر سو 
وز قصه های تهی  حاصلی نبود و بی انجام 
ز رشک دنیا چشم نابینا شد حاصلم
وز غربت و ناداری رخسار لکه ببست  واخم
همش کیسه اندوزی و به خویش دیدن 
به دین غبن و به دل همش ادهم 
مکن ای نواب حسد و کینه را توشه 
دو گز کفن بس است نه زر و نه اردم 

 
 
روزگاری قطره باران  به سوی گل بشتافت
وز لطف و صفا ساخسار گل بشگافت
بوسید دستان گل و رخسار روشنش 
کز مهر زیاد ببست غنچه دهنش 

 
 
 
دوش یار احول من خراب را می جست 
وز سنگ و چوب نشان من را می جست 
در کذر ما دیوانگان باری قدم نهاد
وز دیوانگی ما باری اثری می جست

سکوت شب های سیاه نگذشت 
ناله و فنایم ز جور بلا نگذشت
طایر شکسته بال نالد ز قفای فلک
روز سیه و شب های پر جفانگذشت

 
 
دوش دل گریست ز جور فلک باری 
روحم به پرواز سوی ملک باری

 
پیمانه به دست و دوش مست یار شدم 
وز ساقی زیبا طالب کوی اغیار شد
جستم یک دو و سه پیاله را 

 
 
 
قطره باران ناگه فرود آمد بر رخ گل 
کزشقاوت زیاد بشکست قامت سنبل
شاخسار بلندش ناگه خم شد به زمین 
گریز نیست ز محبت فطرت طبیعتست چنین
بشکست برگ و ریشش برکند ز جا 
باران ز لطف کرد دلش چو دریا
ناگه گل چمن صدا زد بر نم باران 
کین نه رسمیست صفا ناید ز دست یاران
من که ز نسیم تو شاد گشتم روزی 
اینک چو لاله صد داع دارم ز سر سوزی
ز قطره ی نیکوی تو رحمت خدا جستم 
دمی با رخ او راز و نیاز بگفتم 
من که روزی چند نگشت ز بهارم 
ناگه چه شد که ریختی و اینک زارم
در طبع تو که رشک و جفا نیست 
سیرت نیکویت که جور و سزا نیست 
چی شد دمی که بر من حسنا قهر گرفتی 
 ظلم و ستم را باری دیگر ز سر گرفتی
فلکم باری ز خاک مددم داد به رستن
ز شرر اندوزی تو توانم نیست به جستن
روزی بودم دلبر بلبل اندر بوستان 
چه شد که ناگه شدم خاکستر نیستان
ز نسیمت همه بال و پرم را بشکستی 
ز بی مهری چرا در عشقت ببستی 
باران ناگه خندید و گفت که ای دلبرم 
رخسار تو همش اختر و تاج سرم
من که ز سرجفا بر تو قهر نگرفتم 
ز رشک قامتت بخدا به دل درشگفتم 
خواستم دمی با تو سخن بگویم 
وز تو حال و احوال یک دم بجویم 
ببوسم صورت زیبا و رخسار نازنیت 
اثر خویش گزارم باری بر جبینت 
برگت که بشکستم ز سر شوق بود 
ور ریشه ات بکندم ز سر ذوق بود 
من که در طبعم جز لطافت خلاف نیست 
بهر همه هویداست نه اندر غلاف نیست
چه شد باری گر بال و پرت بشکستم 
ز
 
 
 
هر لب که به سخن گشودیم بوی تو داشت 
گل ز لطافت آن رشته خوی تو داشت 
پر کشم چو عنقا روحم به پرواز در آمد
غزال رمیده نسیم دو چشم جادوی تو داشت
بردی دل را دمی به بازار خرابات چرا چرا؟
وای که عنبر بوی خوش ز گیسوی تو داشت
دوش و دل دمی با رخت سخن بگفتا،چرا؟
زانکه صبح صادق سرم هوای کوی تو داشت
چو گذر کردیم ز جاده یکدم و یکدم دل
ز دیوانگی دمی نقش چشمان آهوی تو داشت
ز شرر های تو بدنم دمی آتش گرفت 
ز شور تو عالم سرمست گل نازبوی تو داشت
نوابا هر دم ز توست حسرت و فریاد
کوی دلبر دمی یاد زوزی تو داشت 

 
 
گشودیم لب را تا با تو سخن بگوییم
وز جدایی ها کلامی چون و چند بگوییم
گر قفل لب وا شود روزی هم
وز سور و گدار دل،بند بند بگوییم
چو باز کردم دهن را دمی هر آیینه
ز ترس مجلسیان سخن را کند کند بگوییم
تا آگه نشوند اطرافیان ز راز ما
قصه دل را اندر غلاف و جوشن بگوییم
ز شور تو هر دم جان به لب آید
کز گداز تو من و دل قصه شکند بگوییم
نوابا سخن نغز و تعنه شنو که هر دم
قصه رخ آن پری زاد به روح بی تن بگوییم

 

 

 شنو دمی سخن دل که لحظه را گریه ها دارد
وز جدایی و هجران هر دم ناله ها دارد
در امواج سکوت چنان شناور که مپرس
چو طفلک یتیم ز جور فلک گله ها دارد
ز دوری رخ ماهت همه شب ها را به سکوت
عجب نیست گربرمن یخن کنده خنده ها دارد
دمی ز ماتم و دمی ز شادی سخن بگفتم
رحمی بکن و با من چزا این ادا ها دارد
نوابا هر دم دست به دعایی به خدا 
ز خوبرویان چرا این دل شکوه ها دارد

 
 
 
بودیم درختی بی ثمر، ای معلم 
چو دانه ی بی اثر ،ای معلم
فرو رفته در میان جهل و ظلمت
بودیم دانه یی سفله و بی زر  ای معلم
ز نور علمت شادمان گشت دلم
تویی سیم و گهر بهرم ای معلم
خانه ی دل تهی  زین علم و هنر
کاشانه دل ز بویت معطر ای معلم
توی مادرم و تویی پدرم بخدا
ز بس که خوبی چو عنبر ای معلم
هز چند نویسم زره یست در وصفت
نواب باشد  خادم و پیروت ای معلم

 
 
گله ها دارم دمی با تو بگویم 
ناله هادارم ز تو دمی احوال بجویم
سخن نغز گفتند تعنه ها شنیدم
ز عشق تو نسیمی نگذشت به کویم

 
 
چو مجنون خسته دلم را به صحرا میبرد
لیلی لب تشنه اشکم به دریا میبرد
هوای کوی دلبر هردم خنک نیسمست
تیر  ابروی ماه را به دل صخرا میببرد
ز گل لطیف شکوه کردن حاصل ماه نیست
ز مژگان سیه اش خار را به سینه ها میبرد
گذز شان چه عجب موسمی دارد
که چشم ما  شرم را به حیا میبرد
چو فرهاد کوه کن دیوانه وار بسویش
نغمه های دل را سروده و به ادا میبرد
نوابا بسرا و مدهوش روی ماهش شو
که دل را ز سینه هردم جدا جدا میبرد
*****************************
شیرشاه نوابی21/2/1389
منم راه رو حق وپیرو دین
صداقت کاریست مرا توشه و آیین
گر سر دهم یا جان بفشانم
مرا باشدهمه کار و شعار همین
ندارم ز هیچ کس همه ترس و بیم
اجملم سر زدی و منادی به کمین
به راه وطنم هردم سر دهم 
چو به مرگم همه گریند به زمین
ناله ی خلق خدا را به گوشم
به هر خطر  دارم باخود سوره یاسین
من آن مشعل راه روشنم هموطن
دارم نشانی آشکاری را به جبین
ز خبرم همه آگه شوند روزها 
به مرگ خویش پایدارم و به عزمم متین
نوابا گر بسرایی به یاد جوان نقشبند
که تو روزی داری این راه را به یقین

 
 
به خنده ی دلبر هر کی دلبری کند نشان ما دارد
به یک ادایش هرکی یاری کند سخن از حیا دارد
به حیات خویش هرگز نجوید رنح دلبری را
زانکه هر دل شکست عشق آسان آخر حفا دارد

 
ماه خندیده تابید دمی به رخ پنجره
ز شادی دل به غوغا شد همه بیخبره
چو باز سر مست دل به پرواز شد
ز بوسه دهنم شرین چو قند و شکره

 
 
الا ای ماه ی تابانم بیا دمی بامن سخن گوی
به چرخ کبود  دمی بتاب از جان تن گوی
روی تو گر شبی نبینم دل را بیم آشکار گردد
ز رخ ماهت لحظه ی هرگز بامن ز جنگ گوی

 
به کمین زلف یارم هم نشسته تماشا دارند
ز قامت بلندش دل
 
دوش سینه چاک وچاک گشت در فراق ماه
 ماه نیامد به چهره ام غم شد هویدا
ز خدا جستم هر دم یار با وفا را
سینه ام را  داغ دار کردی ای آشنا 

 
 
به درگه تو سرا پا غرق عصیانیم مارا ببخش
درین  وادی عشق چی عجب حیرانیم مارا ببخش
چو به درگه تو آیم غلتان و لرزان و جنبان 
ز مهر تو همه عالم به جنبانیم مارا ببخش
سنگ و چوب و خس وخاشاک همه  بنده توست
قادری تو و هم دانایی چشم اشکانیم مارا ببخش
وادی سبز جهان بدیدم و کشته خویش را به یاد شدم
ذره ایم در حضورت گر چه همه پهلوانیم مارا ببخش
چه خوش است نسیم کاروانت چه خوشست کهکشانت
ماکه غرق گنه و به سینه غلتانیم ماراببخش
ز کتاب تو سوره کوثرت معجز حقانیت توست
ز کرده خویش همه برعالم بریانیم مارا ببخش
تو قدوسی،توکریمی،توعظیمی تو جلیلی ای مالکم
 نواب سیه روزست،بی خبر زانجامیم مارا ببخش
 
 
 
سکوت سکوت آه سکوت !
در تیره گی شب ها !
در سردی سکوت دلم امشب شرر دارد
شب های سردی درپیش است 
و من با دل مسکین چسان بی خبریم
آه درد عشق تو چنان درد آلودم کرده که 
به جز سکوت شب ها و غم مونسم دیگر کسی نیست
می دانی دلم امشب می خواهد بگرید
اما اشکم خشکیده 
لبانم می خواهد سروده ها را بخواند 
اما سکوت چنان بر لبانم پیچیده که اندک حرکتی ندارد 
فکرم مشغول یاد توست 
هر لحظه از تو یاد می کند اما؟
اما چی سودی که به جز عکس قاب روی دیوار  دیگر چیزی در بساطم نیست
می خواهم زنجیر سکوت را بشکنم ،قفل غم را بر کنم 
چو پرستوهای مهاجر می خواهم زین دیار بپرم و به سوی سعادت بروم 
اما چی سود که دلم در ظلمت مو های سیاه تو ای جفا جو بسته است 
چنان زنجیری بر کالبد بی جانم افتاده که جز خفتن ،گریستن چاره ندارم 
تنها از خدا التماس مرگ دارم ،تنهااز خدا التماس مگر دارم
لیک مرگ چنان بی خبر ست که من را در زندان عشق تو زندانی کرده 
 به حبس ابد محکومم کرده 
شب هاهمه شب را من و دل می خواهیم بگریم
اماسکوت
اما سکوت سکوت سکوت
چنان جفا می کند که دیگر دلم طاقتش را ندارد 
روحم چنان پژمرده و غمگین است 
می خواهد هر لحظه پیکر قد شکسته ام را ترک گوید
اما سکوت، سکوت ی دلم را پیچیده
با آنکه لاله ها ز خاک رست ،ظلمت شب کنار رفت ،سر نیزه خورشید در آسمان نمایان شد 
اما سکوت تنم را فرا گرفته ،بر لبم قفل فولادین آویخته ،دلم می گیرید اما چشمانم چنان خشکیده و دردآلود است 
شب همه شب را به سحر کردیم ،جز یاد رویت و عکس بی جانت دیگر یار و یاورمان نیست 
اما سکوت سکوت  سکوت
چه زیبا ترانه ایست ،که سکوت مهمان خانه دل است ؛آه سکوت در اوج پرواز های ملکوتی روح من چسان کنجیده است .
سکوت ،سکوت آه ای سکوت
یار و مونس تنهایی من بیا باری دیگر در این کلبه شرر آفرین را به آه سرد تبدیل کن 
بیا باری سکوت مهمان این دل ز خاک جسته شو ، بیا سکوت مهمان لبان من شو 
بیا سکوت دیگر شور شرر های جفا جویان گیتی ندارم .
بیا با من در اوج تنهایی پرواز ملکوتی کن.
سکوت آه سکوت آه ای سکوت آرامش من و دل مسکین یار توست بیابیا
با من و دل مسکین هم آواز شو و ترانه های تنهایی بسراییم
چادر برف
باری دیگر روز های غم رسید.
درختان خشکیده و چمن زارو خسته .
آه طبیعت سر مست و آزاده را چسان رنجور خسته کرده .
مرغکان چمن باز به فراق گل گریستن گرفت .
جویباران انجمن را یخ بست.
چادر سپید برف بستر طبیعت را خفتن گرفت
مور مسکین باری چشم راحت بست و از شرر های این و آن تهی کرد دل را .
اما !
اما بنگر چسان طفلک یتیم با نسیم سرد برف دست و پنجه نرم دارد .
اخگری جوید تا از شرر های برف در ایمن بماند .
اما طبیعت چنان مستبد و خود خواه شده که حتی آه این مسکین بر گوشش نمی رسد
در خود خواهی و شرر هایش غرق و همه جا را با سپیدی مبتلا کرده .
 
من شهر یا ر دیار اندوه و غربت
در سایه بان ظلمت درد نشسته می گریم زار زار .
من شهریارم شهریار دیار تاریکی ،غم سپاه من است
 شب ها در کنار غم سپری می کنم و غم پاسبان خانه ام شده
آوازم در سکوت سرد می شکند
شعرم با لبانم نا شناخته  میمیرد
آه ای دل دلک نادانم
جز گریه  کسی یارت نیست و جز اندوه انیس و همدمت
امشب باز دلم چو یتیمی دور از پدر غوغا دارد
اما کس بانگ این دیوانه را نمی شنود
می دانم که دل دیوانه ام در خلوت اندوه فرو رفته
با یاد روی تو همیش سخن می راند
اما بدان تو ای جفا جو و غلام هوس های شوم
دیگر هر گز دلم سراغ ترا نخواهد گرفت
دیگر دلم عروج ملکوتی نموده
با دیار جاویدان یک جا گردیده ،دگر یاد رویت را نمی کند  
من شهریارم ،شهریار دیار غم و اندوه
 
ای شهسواران جهان
اینک درسر زمین رویش خاطره هایم گل شقاوتی رویده است
به نام شهریارجاویدان این دیار باز نخل آرزو هایم ثمر کرده و گل های شقایقم سر زده
سکوت سرد لبانم قفل های زندان شکست و بار دیگر لب سخن بگشود .
شب های سرد تاریکی ها را که پراز هراس و واهمه بود پشست سرگذشتاند
باز  خنده بر لبان سرد و خسته ام نقش بست   
اما من در حراس ام که آیا این شور شعف و شادی برای همیش با من خواهد بود یا خیر
آیا این گل شقاوت را همیش در کنار خویش خواهم داشت
آیا دیگر نخل خشکیده آرزو هایم باز پژمردده نخواهد شد
آیا سکوت سرد باز بر لبانم رخنه نخواهد کرد
آیا اشک هایم بار دیگر جاری نخواهد شد
آیا مرغ دل چو عنقا سر مست  خواهد ماند
آیا تو در کنارم خواهد ماندی
آیا چشمان مشکین ات انیس و یاور من خواهد بود
عزیزم می دانم بی وفا نیستی  ایا عزیز! بی وفایی آیین خوبرویان نیست
این رسم والخط دنیاست ،جدایی درد نیست این فطرت یباییست
محبت کار هر خرده جوال نیست
این دل مجنون و سینه لیلا می خواهد  فرهاد کوه کن و شیرین زیبا می خواهد
زمانه به تنهایی مرا با تو آشنا کرد اما رشک زمانه مرا به ترک تو مبتلا نکند
شاید سوالیست این زندگی ،دوستی و محبت محتوای آن اما من بالای محبت تو شکی ندارم
باکی نیست که زندگی باری با من و تو جفا کند و من را از آغوش عبرین ات دور سازد
باز چشمانم را بی نور سازد  
می دانی این پرسشیست  که در اوج سعادت و پرواز تو هم مانند دیگران
بال هایم را نشکنی و من را در دیار ظلمت و تاریکی نگذاری
ایا مرغک شاد دل ایا سینه درد آلود من ایا چشمان ژولیده و گریان من
می دانم از شهریار دل می پرسید آیا این همان همای سعادت است
اما بدان که جزانتظار هیچ راهی نیست می دانم از من آزرده خاطری اما
دلک مسکین وتنهایم باری دیگر برایش یاری بر گزیده است
شب ها را باز با عشق و هوای آن دل دار تا دم صبح می گذراند
پس مسرور باش و با این دل شادی نما
و دیگر در به روی سپاه سیاه غم ببند و در های سعادت را بگشای
بامحبت و عشق و آرزو هم آواز شو ، ترانه های شادی و سرور را بر لبانم جاه بده
این پیکر خسته ام را دیگر ژولیده و لرزان مکن و با من و دلکم هم آواز شو و ترانه عشق را بخوان
الا   ای  عشق   زیبای   من     الا رنگ تو نیسم دنیای من
                      ای سروده آزادی عشق  
الا ای عشق پیشه شهسواران     الا نام نیکویت ورد دل و جان
                     ای سروده آزادی؛عشق
عشق ترانه شادمانی و سرور    عشق یاد دیوانگی و هم جنون
                    ای  سرود آزادی  عشق
چراغ کاشانه دل    مسکین     به مثالش گلی ندید کسی این چنین
                   ای سروده آزادی  عشق
نسیم تو هوای شرر دارد        یاد تو دلهره دیگر دارد
                 ای سروده آزادی  عشق
 
 
سروده های سبز عاشقانه را برایت سر کردم
ترانه های بی بهانه را برایت سر کردم
به یاد آن مشکین چشمانت آواز ها سرودم
جز نامت دیگر لب تر نکردم
هر چند لا له ز خاک رست
سبزه جاوید گشت
چمن زنگ ریبایی به خود اختیار کرد
اما دلکم چو چشمان بادامی ات به خواب زمستانی عشق تو فرو رفته
ایآ یارک مهربانم !
این سینه در رشک زلف سیاه ات غم اندود گشت .
روحم در بند سپاه غم اسیر گشته  چشمانم در مهر تو نا بینا
آیا این همان رسم وفاست
آیا این همان اصول محبت است
که جز خفتن و گریست
 
باز هوای بهار جاودانه می آید .
باز نسیم عشق زکوه خوبرویان با زولانه می آید .
در اصول محبت دوری معشوق شرطیست بسا قدیمی .
هر چند لاله ها زخاک رست .
چمن جامه سبز به تن کرد ،نسیم عطر گل تراوش یافت .
اما این مرغ دل در فراق تو چو طفلک یتیم گریستن و خفتن را پیشه کرده .
می دانم ، جفا پیشه تو نیست ؛این اصل زندگیست ؟
 
 
کبوتر های وحشی سروده ها میسرایند
طبیعت خفته ناله هایم را به اعماق
کوه و دمن منعکس میسازد
جنگل سبز و خضرا همه را محو در حیرانی کرده
چسان خفتن و چسان جستن گرفت
باری مرغک دل شاد گشت
باری در فراق روی مهتابان اشک ریخت
سکوت سرد بر لبانم حکم فرماست
شب هایم در ظلمت و تاریکی میگذرد
هر چند مونسی ندارم
غم بر بالینم نشسته مرا تسلا میدهد
هر چند طبیبی برای درمان ندارم
یاد هایش همیش مرا مدوا میکند
میدانم نالیدن کاریست بس آسان
شنیدن هم هنریست
اینک صدا های اجنبی بر گوشم میرسد
در اعماق قلب هایشان با من ارتباط میگیرند
دوش در اعماق تخیل با تو بودم
شب همه شب را با تو سخن گفتم
همین که خورشید آشکار گشت
از هم گسیختیم
آری یاد رویت تنها رویاست
عکس بی جانت مونس و هم خوان من است
شب های فرقت چنان مرا ناتوان کرده
که جز خار و جز رنج ز گل ها ندیدم
هر چند لاله ها را نشانیست زدل مسکین
آن لکه مشکین بردل اش آثار فرقت یارم هست
من مسکین هر شب تا سحر بانگ فریاد بلند میکنم
جز شمع وشعر و گریه هم خوانم نخواهد بود
باز دل را در سکوت فرو میبرم آرامش خاطر خویشم را در تصویر
بی جانت تجسس مینمایم
آری ! دوری آن جفا جو نشانیست بر سینه ام چو لاله بر دل لکه مشکین دارد
آن که نامش ورد زبانم شد ،آنکه یادش انیس و هم خوانم شد
به جز بی وفایی و شکنجه دیگر کاری نداشت
می دانستم روزی من را ترک گفته خواهی رفت
می دانستم چشمان سیاه تو همه را محو تخیل کرده
می دانستم جز من یاری دیگر داری
میدانستم روزی فرا میرسد
که بر سر تابوتم گریستن راپیشه کنی
با مکر و حیله ات باری دیگر جسد قد شکسته و بی جانم را ریش ریش خواهی کرد
اما به خدا سوگند ز تابوت دستان  را بر کشم
گلویت را خواهم فشرد
اینک باری دیگر دل و تنم ز تو شکوه ها دارند
ز مهر تو گله ها دارند ،میدانی عزیز ترین کسی زندگی ام بودی
می دانی ماه شب های فراقم بودی
می دانی سرچشمه شعر و کلامم بودی
مگر امشب ، امشب این دل خسته وتن رنجور جز به یادت گریستن کاری ندارد
چشمانم ز گریه و اشک ریختن بیناییش را از دست داد
اما جسد و دلم ترا رها نکرده
آری مدانم با مهر دروغین ، و نگاه های افسونگرت
تصویرت را بر دیوار دل حک کردی
چنان که ز سینه محو نمیگردد
 به دستم همی کشم تلوارو تبر
مگر نتوان این دلک نادان و تن ترسو را قانع کرد
میگوید شمع و ظلمت شبها را دوست دارد
میگوید سکوت سرد لبها را دوست دارد
یاد روی تو بی وفا را دوست دارد
دوش با تصویر بی جانت اختلات کردیم
باری با تو خدا حافظی کردم
باری با تو خدا حافظی کردم
آخرین اثر محبت دروغینت را سوختم
آری در آتش سکوت دیگر تصویر بی جانت مونسم نخواهد بود  
خدا حافظ ای بی مهرو صیاد مستبد
ای ماه افسونگر خدا حافظ
دیگر بر مزارم گل میفگن و دیگر من را یا دمکن
خدا حافظ !خدا حافظ.
 
 
 
 
جنونم ، رویایم .
در مقدم بهار جمال رویش .
اینک مرغ دل غزل می سراید، بر شاخسار  عشق آن نازنین نشسته نغمه ها میسراید
نغمه ها ، نغمه های عاشقانه ، سروده های بی بهانه
سکوت لب هایم اینک شکسته
و هر لحظه آواز بلند میکند
من آزادم من آزادم
نه دیوانه ام و نه می خوار
 این جنونم است ، آری جنونم
بر لبان خسته دیرینه ،
اینک باز صدا های بهاری نعره میزند
چو کفن گلگون خفته گان مهر من
 لاله ها را همراه دارد .
 بهاران در مقدم جمال حسنش
گل فشانی دارد و
دریا ها بر سروده های دل
 در امواج جنون راه ها را طی میکند
در تلاتم زندگی کشتی شکسته دل
بار دیگر بر ساحل نجات رسید
باز نعره ها بلند میکند و میگوید .
من آزادم ، آزادم
می دانم این سرور و شادمانی تنها رویاست
می دانم این تخیل مجازی و لحظه ها را دنبال میکند
لحظه های کوتاه اما رویا آفرین
رویا های شکسته اما شیرین
اینک مهر من باری ز سینه خفته بلند شد
با لبان خسته  صدا ها بر میدارد ، با مرغ دل
نغمه های شادیانه میسراید
اما! اما!
باری دیگر مرغ دل را به قفس فگندم
آری آزادی این مزغک بیچاره
در قفس رویا های شیرین قید شد
 و نامش در دیوار های مرمرین دل
حک گردید ،بهار زندگی ام خزان گشت
فصل برگ ریزان نزدیک و نزدیکتر شد ، اما
شب های  سکوت با ظلمت اندوه باری
بر من سپرد اشک گرفت ، چشمان باز
گریستن را پیشه کرد ، مرغ دل
باز به نالیدن سروده ها را می خواند
آزادی آزادی آزادی
چه زیبا واژه یست آزادی
نخستین محتوای زندگی ،آزادی
بیا مرغ دل با من مسکین نغمه ها را بسرای
بیا با من قد شکسته باری سروده ها بخوان
بیا با این پیکر فرسوده ام هم کلام شو
بیا با هم بنالیم ،
بیا با هم گله ها کنیم .
 بیا با هم از چنگال مخوف زندگی بپریم
چو پرستو های مهاجر رهی دیار دیگر بر گزینیم
دیگر اشک ها را بایستیم ، دیگر ناله ها را ز دل بر کنیم
دیگر شکوه و گله را دور بیافگنیم .
با خویش تن در هوای سبز ،با سروده های آتشین عشق هم کلام شویم
بیا تا این و آن را ز ریشه بر کنیم و خار ندامت را بر چینیم
بیا تا دل ها را بشوریم ، بیا تا کلام عشق را حدیث دل بسازیم
بیا تا مروت را آیین خویش بنگریم ، هر چند که لاله ها ز خاک رست ،
هر چند هوای بهاران نوید تازه ی دارد
 هر چند عشق با سروه های تازه از راه میرسد
اما نمیدانم چرا چرا سکوتی  بر لبانم نقش بسته
چرا غبار کدورت و اندوه دستان را بسته
که نمیتوانم با خویشم آشتی کنم
نمی توانم صلح را اصل زندگی شمارم
نمم توانم مروت را آیین پایندگی دل بشمارم .
آری هر چند با خویشم در تفکر و تجسس هستم
هر چند می خواهم گلیم شکوه ها را بر کنم ،
 هرچند ایده نوینی را طرح ریزی کردم
مگر سودی نداشت .
بار ها با خویشم گفتم دامن خار را بر چینم
با خویشم گفتم دل را ز زنجیر زشک و حسادت رهایی میدهم
اما اینک صدای پا های صیا د می آید
اینک صیاد با دام سنگین و نیرنگ هایش دانه ها بر میچیند
صیاد مستبد را خواهم دهن شکست ،
صیاد دد را در ظلمت های تار شکست خواهم داد
اما دانه اش چنان شرین است
که نخواهد از آن چشم پوشید
ای صیاد ، ای دام ، ای دانه
من همی خواهم در قید شکنجه باشم
همی خواهم چو مرغک بیدل ناله کنم
هم خواهم در قفس ز قید و دوری گل بنالم
ای صیاد ای صیاد
من مسکین گناهی ندارم
من مسکین  جز آه و فریاد انیس و هم خوانی ندارم
بگذار تا چند این دانه ها را با دل جم بخورم
بگذار با پرستو های مهاجر باری بپرم
بگذار تا ز هوای تازه ی طبیعت سبز و خرم نفسی بر کشم
،ای آسمان چی تیره ، چی تیره رنگی به خویشت گرفتی
می دانم به حال من بال شکسته می گری
می دانم به حال من بال شکسته  سینه ها را می دری
اما اینک در دام صیاد مستبد هستم
ناله و فریادم را به گوش هم قطارانم کسی بر ساند
به گوش آن هم سنگران معصوم و بیدفاع من برسان
ای طبیعت ای مادر هستی اینک من مسکین در دام
این صیاد و این دانه ها هستم .
ناله های سرد با سکوت در شب های تار و بی ماه در زندان حسادت
هم خوانی نیست تا ما را یاری دهد
مونسی نیست تا با من و این دل ناله سراید
گرید سرکند و دامن دل را با اشک بشورد
جستن ونالیدن من هیچ سودی ندارد
آزادی آزادی الا ای آزادی
باری دیگر رویا گشتی
باری دیگر همراهم نا جوان مردی کردی
این چی جایست ، این چی مکانیست
نمی دانم ، نور خورشید نا پدید گشت و شب های بی مهتاب است
درقلزم درد و اندوه راه میپیمایم
شب های سکوت آزادی آزادی از رویای جاودان
ای زیبا ترانه آزادی
خدا حافظ آزادی ، ای آزادی …
 
 
 
دوش با ماه بگفتم چه زیباستی
ماه بگفت چو صورت یارت
با آفتاب بگفتم چه تابنده هتسی 
گفتا چو زخ یارت 
با ستاره بگفتم چه روشن ی 
گفتا چو چشمان یارت
به سرو بگفتم چه بلندی
بگفتا چو قامت یارت
 
عزیزم !میدانی ؟
دوش با ماه سخن گفتم
وز صورت زیبایت تعریفی کرد
سر خیل نازنینان ! با آسمان سخن گفتم
در فراق تو من و دل ناله ها کردیم
صحرا ز خون دلم لاله ها را کاشت
چمن ز اشکم سبزخ ها
 
 
 
سخن دارم با تو گر بشنوی
ز دوری تو من با دلم ماتم دارم
دمی بایست ای زمان
ای هوا ای نسیم صبح گاهی
یارم ز جاده گذر دارد
دمی بایست تا غم دل را با تو بگویم
وز ظلمت شب ها حکایتی بکنم
چشمانم می خواهد بگیرید چو طفلکی یتیم بر دامن تو رهسپار گردد
شب ها می خواهد با من غم شریکی کند
غم می خواهد پاسبان دیارم شود
درد می خواهد طبیبم شود .
دیده می خواهد نورش را از دست دهد
دمی صبر کن .
مگر چی کرده ام
من که هوای عشق ترا می پرستم
به جز رخ تو مونث تنهایی ام کسی نیست
نسیم صبح هوای تو را دارد
عنبر بوی ترا داشت
باری زمن بشکستی و به دیار اغیار عزم سفر کردی
من که جز تو و زلفان تو کسی را ندارم
می دانی ؛ زلفان سیاه ات زمانی که پر پر میشود
گویا
هواس همه ی مردم وازگون میشود.
دل ها همه در فراق روی تو میگیرند.
می دانی هر چند قامت زیبای تو حلوه نمایی دارد
هرچند سینه به یادت نغمه سرایی دارد
لیک یادت در دیوار دلم نقش بسته و با قلم زرین حک شده
از تو می خواهم به دیار ما گم گشته گان باز آیی.
کشتی شکسته دل را باری دیگر پیوند دهی .
 
 
 
من آن گم کرده راه عشقم
مسافر سرگشته سر نوشتم 
با تلاتم زندگی در امواج سکوت غرقم 
به دستان خویش خار را میکشتم 
اینک باری بهار غم مرا واداشت
سکوت باری دیگر دل را به یغما برد
چنان نسیم وزیدن گرفت باری که نفهمیدیم 
من و یار در چشمان هم فتاده سر مست زندگی 
خنده های جاویدانه ی ما در فرازقله های پامیر میپیچید
طایر خوشبختی بر من و دل درود میفرست
ناگه روزی رسید که هرگز به خواب ندیدم
در گرد باد غم کشتی ما بشکست
و در امواج سکوت دل مسکین اسیر شد .
هرچند مرغ بی بال و پر دل خواست قفس زرین را بشکند .
هرچند خواست به سوی اقبالش بپرد.
لیک!صیاد مستبد چنان حلق آویزش کرد که مپرس؟
یکدم چراغ کاشانه ی دل خاموش گشت.
من ماندم و غم ماند و ماتم دل.
سینه ها هر چند در تپیدن شد و غلغه های سر مست سرود صبح بر میخاست.
دل در همان قفس و همان دیار تنگ خفته و میگریست.
بار هاهمای خوش اقبال را میجستم،بارها نعره های آزادی را میشنیدم.
لیک!قوت و مجال دل را نبود تا بر دهن کلکین بر خیزیم.
به نعره های شادیانه گوش فرا دهیم.
هرچند در بستر درد،هر لحظه برای مان مرگ بود.
مگر جز خیال پردازی و حسد چیزی به دستانم نیست.
میدانم شبی فرا خواهد رسید برای عروج ملکوتی.
میدانم زمانی خواهد آمد که روح خسته پیگر قد شکسته ام را ترک کند.
تنم تارک دنیا شود.
اما به جز خیال و وهم چیزی حاصل چند روز دنیا نبود.
خدا حافظ ای سکوت تیره شب های یلدا.
خدا حافظ ای میهن شهید گلگون کفن.
اینک من هم رهسپار دیار تربت دلیران شده ام.
مرا به سینه خویش بفشر چون هر دم دل آرزوی افتیدن به پهلوی در میان تو را می خواهد.
خدا حافظ ای دلیران سنگر،خدا حافظ ای راد مردان کهند.
خدا حافظ؛خدا حافظ،خدا حافظ.
 
 
باز شهر آرزو بی چراغ گشت.
کلبه دل رسوا
قهقرا و هیاهو
چنان نعره ها دارد
پرند نیلگون برحال ما اشک می بارد.
در تلاتم زندگی چنان غرقیم که مپرس
در حریر غم سینه پیچیده.
مرغ دل در سوگ تو مینالد
خدا حافظ،خدا حافظ
ای ره روی آسمان ها خداحافظ.
در سوک تو همه ماتم داریم؛
شب وروز،شب و روز
هرگز دیگر دل شاد نخواهد شد.
خداحافظ،خدا حافظ.