آرشیف

2014-12-30

شیرشاه نوابی

بـــا نگـــاهــــــــــت

 
با نگاهت همه را مست و حیران کرده ای
 دلم پیر شده بود ز نسیمت جوان کرده ای
دل بیچاره ام که شده بود صد پاره پاره 
ز حُسن رویت  شوخ و مستان کرده ای 
چشمان شهلایت ز غمزه زند به تیرم
چو بلبل دور از چمن مرا تو گریان کرده ای 
سپیده بی سپیده سیاهی بی سیاهی دارد دلم 
چو طفلک یتیم دلم را لالان و  جولان کرده ای 
نه شب دارم و نه روز دور از تو قرار
با قد رسایت  همه را به فغان فغان کرده ای
در مجلس محبت نام لیلی و مجنون خوشم ناید 
من مسکین را چو فرهاد رستم داستان کرده ای
خوشا آن دم که هوای عشقت گزر کند ز کوه ام 
نواب را  نزد جهان مست و غرل خوان کرده ای