آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

چكامة اشـك

فتنه اي شد به پا كـه از سهمش
فتنــه هــاي دگـر زجــا رفتنــد

« روستـازادگان دانشمنـد »
در اسيـري پـادشـا رفتــند

« پسـران وزيـربـيدانـش » 
بـر سـر مسند يمـا رفتـند

هـر طـرف نـاكــسي فـرا آمـد
«هر كس از گوشه اي فرا رفتند»

روسيـاهــان شـهر قـلابـي
در پـي قلـع روستـا رفتنـد

طـاغيــان يـزيـد استكبـار
كفر گويان به كربلا رفتند

قوم ياجـوج از كمينگاهان
در پي جرم و ماجرا رفتند

كـوه برداشت نعـرة تكبير
گفتي افـلاك در غزا رفتند

گـرگـهـاي مـزوّر طمــاع
بهر صيـد فرشته ها رفتند

بره هاي بهار سبز انديش
همره اشك و التجا رفتند

حيلت انديشگان لهو آموز
بر سر چرخ ژاژخـا رفتند

كودكان، بالفشان خوشحالي
بـر خط و خـال اژدها رفتند

كـاجسـاران روزگـار آور
آمد اين روزگار تا رفتند

سروبنهاي كاغذين در باغ
برسـر كبـر و ادعــا رفتند

دلقـكان آمـدند خندانتـر
قاف پويان قاف سا رفتند

كلبـه هـاي خـلود و استغنا
چون حباب از دم بلا رفتند

ابـجـد آمـوزهـاي فـرداهــا
خون به دل در شب سيا رفتند

پاكـروهـاي آسمان قـامـت
وه ، چه بي نام و بينوا رفتند

پهـلـوانـان كشـور خـورشيــد
نيمه شب ، بي سرو صدا رفتند

كوههــاي بلنـد پـا بـر جــاي
اي دريغ ، عاقبت ز پـا رفـتند

مژده كي سود مي دهد ديگر
مــژده لفـظـان آشنـا رفتنـد

ديگر از آمدن چه مي دانم
آمـدنهــاي شهـر مـا رفتند

برفلك مي رسد غبـار غم 
چـرختـازان بـادپـا رفـتند

بوسه بر اشك مي زنم كو هست
آبـهـا گــرچـه زآسيـا رفتنـد

اشك شد خون و آب، خونابه
عمرهـا ، واي من چـها رفتند

قصـة اختـران چسـان گويـم
كاين فلك پايگان چرا رفتند

دانم اين سو گـرازها اي درد
در گلستـان پـي چـرا رفتنـد

دانم اين سو كه كرگسان آسان
در حــرم از پـي همــا رفتنـد

اينسو اي دوست ، راه استخفاف
هردم اين سفله گان سوا رفتند

آنسو بهتر كه آن گل انديشان
چست تـر همـره صبـا رفتنـد

آنسو بهتر كه آن ملك خويان
از بســاط سيــاه مــا رفـتنـد

اي قضا ، راهشان به مژگان روب
كـايـن سـواران ره قضــا رفـتنـد

واي بـر مـا كـه غير ماتم نيست
خـوشبيـانـان خـوش ادا رفـتـند

اي قلم ، راستـي چنيـن آسـان
جــاودانــان دو سـرا رفـتنـد ؟

واي بر من ،چگونه مي گويم
مـهـربـانـان بـاوفــا رفتـنـد

سـروران بقــا و نـام آخــر
از فنـا جـانب بقــا رفـتنـد

مانـد اين درد لاعـلاج، امـا
محـرمـانِ دم شفــا رفـتنـد

مانـد نفـرين بـه مـا و آزادان
در بر عرش ، چون دعا رفتند

ما زبـونـان مـرگ،پـا در گل
پيشمـرگـان پيـشـوا رفـتنـد

اي عزيزان ، به جان پاك تـان
آن عـزيزان چون شمـا رفتنـد

اي عزيزان شمـا مـرا باشـيـد
كان فلك صولتان مـرا رفتـند

شهر شد تيره حال و بي سيما
روزحـــالان مـه لقـــا رفـتنـد

سيرت و صورت و گل و باران 
اشكـريـزان جـدا جـدا رفـتند

ناكجاي دلم به آتش سـوخت
بس كه يـاران به نـاكجا رفتند

راستي اي فلك، چه مي پايي
كهكشانهـاي ديـر پـا رفتنـد

راستي اي فلك چه مي بيني
روشنـان جهـان نمـا رفتنـد

اي خزان خورده باغ جانفرسود
آن بهــاران جـانـفــزا رفـتنـد

آمد ، آمد جنـاب عشق آمد
آه، اي قطب، اوليــا رفتنــد

آه، اي جان پاك، اي جانان
جان نگاهان جان فدا رفتند

مي كشم چرخ را زبون آنجا
كان رسـولان اقتـدا رفتنـد

مي روم تا خـدا فغان برلب
رستمان فلك گشـا رفتند

آه، اي عشق، شعر، كوته گير
شعـرطبعــان شـورزا رفتنـد