آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

چغچران، نامی نستوه و تکان دهنده

تمایل فراگیر شهروندان برای تغییر نام چغچران به «فیروز کوه»، دعوت جدی است برای تبادل نظر و نگاه مجدد به این شهر طوفانزده و بیقرار. در نام چغچران، تکانه­یی هست که پیوسته، سکوت و  بی­پروایی را به چالش می کشد. در این نام، هیچ وابستة فریبنده و آرامش­بخشی نظیر «باستانی» و «امپراتوری» و غیره (نه اینکه اینگونه کلمات، الزاماٌ مخدر و فریبنده باشند) نهفته نیست. انتساب به چغچران، مسؤولیت آور است. حدتِ زندگی، قوتی را در این نام متمرکز کرده که یا باید همگام با آن، شتافت و یا طفره رفت و زیر سقفِ آرامتری دم گرفت. میلِ تغییر،  نشان بیداری ما نسبت به این نامِ مبارز طلب است و تایید می کند که دیگر نمی توان منفعلانه با این نام پرهیمنه بسر برد. این خواهش و تپش، آغازی را جار می زند که شایسته است آن را به معنای گسترده­تر و سازنده­تری دریابیم؛ به آن احترام گزاریم و رویکردِ شهریان را در مسیرش قرار دهیم. هرچند، صورتبندی لازم این بحث از من ساخته نیست، ولی خواستم حداقل به جای سکوت، علقه­های عاطفی و دیگر پندار­هایم را به احترامِ ارادة تغییر که پشتوانة عظیمی از همشهریانم را دارد، صادقانه بر زبان رانم، ولو که فرصتی نیز برای تبادل نظر باقی نمانده باشد:
 
اگرچه، آب و خاک پسابند، مددگارِ نخستین گامهای لرزان کودکی­ام بوده، ولی در چغچران، درس خوانده ام و در بهترین دوران جوانی در این­جا به کار آغاز نموده ام. گاهی نیز از آن، اندک فاصله­یی گرفتم و در «الندر» و در «اِسپَرف»، معلمی کرده ام و زیبا ترین لحظات آسمانی را که می تواند معلمی تجربه کند، در اینجا ها نصیب شده ام. زمانی وسعت کارم تا مکاتب «گردنة کبود»، «بره خانه» و «الله یار» نیز می رسیده است. در کابل هم بوده ام، ولی بار دیگر به چغچران رسیده ام؛ در این محیط، به شادمانی و اندوهِ زندگی آشنا گشته ام و در آن شهامتها و پایداریها دیده ام و به آن دلبسته ام.
سالهای 50 و 51، قحطی سراسری، را به یاد می­آرم که در چغچران، شاگرد بودم. فقرا از بسیاری مناطق غور به شهر ریخته بودند. دوکاندار ها که شمار آن ها در آن زمان به دو صد نمی رسید و اکثر از دیگر ولایات بودند با نگرانی می پنداشتند که این جمعی بجان رسیده، دست به تاراج بازار خواهد زد. ولی هرگز چنین نشد. مردان، با آنکه از پا درمی­آمدند، در عرضة نیروی کار و فروشِ فرش و ظرف مختصرِ خویش، فقط به اصلِ میزان پابند بودند و حیف که در چنان اوضاعی بی انصافی­های بسیاری را نیز بر تافتند. حقا که روح نستوه، مدارا­جو و مستغنی پاکبازان و قناعت پیشگان، لرزه بر اندام آسمان می افکند.
همین­ها که به خاک می­افتادند و عار داشتند به کالای چند سوداگر مهمان، چشم بدوزند، شجاعتی داشتند که در برابر سرکشان، سرکش باشند و مسؤولان نالایق و خودخواه را عادلانه، از خود برانند.
 
می گویند، وقتی پرنده، تاب و توش پرواز را در چوچه­اش تخمین زد، آن را به لبة لانه می کشد و به بیرون، هُل می دهد تا وحشتِ سقوط و کششِ بقا، جوهرِ فطرت را در بال و پرش بیدار نماید و نخستین پرواز و پرندگی تحقق یابد.
آدمی را نیز، سرنوشت، شاید بی­منظوری، بر زمین  نمی زند. با بلیة قحط که در تاریخ هیچ شهر و مردمی ناشناخته نیست، تشتِ بدنامی ادارات بی­عرضه از بام افتاد؛ ولی استواری چغچران که امروز برخلاف آن دوران، دارای تحربة بیشتر، علما، کارشناسان، رسانه و… است، مجدداً اثبات گردید. به چغچران، این نام تکاندهنده و صبور که سالها هویت ما را آینه داری نموده است می بالم و همیشه چغچرانی بوده ام.
طی سی سالِ سنگیِ پسین، چغچران نیز همانند دیگر شهر های کشور، گواه حق طلبی، تزویر؛ رشادت، بزدلی؛ جوانمردی، سفلگی؛ علم، جهل؛ آز، استغنا؛ اشک، لبخند و … بود و سویه­های مختلف اندیشگی و رفتاری ما را با امانت داری در ذهن سپرد. کارنامه و سیمای عزیزان ما را در خزانة جانش بایگانی کرد و  البته، خود نیز هویت و معنای دیگری یافت.
در حال حاضر، گذشتهای جوانمردانه، خونبندیها و ایجاد فضای اعتماد متقابل در محیط، پیام از تعالی ستایش انگیزِ خوی و اندیشة جامعة ما دارد و راوی متن و معنای نوین غور و بویژه چغچران به عنوانِ محل تضارب افکار است. بی­تردید، چغچران که از شجاعتها و طبع تپندة جوانان امروز، رمق می یابد دیگر به هیچ وجه، عینِ همان کلمة کم نمایی نیست که فقط باری در سطری از تاریخ به چشم خورده باشد.
از سویی، هیبتی در نام چغچران هست که بیشتر با ناهنجاریهای امروزین ما تغذیه می گردد و ضمناً درشتی طبیعت و بویژه، سبکسری زمامداران سالهای قحطی را در اذهان هموطنان، تداعی می کند. ولی این حقیقت، بر ما گران می آید و بویژه، به غیرتِ جوانان ما زخم می زند.
آری، آن قحط­­­ روزیِ قرن بیستمی غور در متن نام چغچران، عمیقاً سایه افکند. ما این را حس کردیم، ولی نخواستیم آن را بحق­المعرفه بشناسیم. از آن گذشتیم؛ قوغ را در زیر خاکستر نادیده گرفتیم و لاجرم، سنگِ ما بیشتر به غلت افتاد.
آری، به یاد ندارم که جمعی در جایی در این باره به تعمق و تبادل نظر پرداخته باشیم؛ فاتحه­یی به روح آن قربانیان که نه رنگ سازمانی داشتند و نه جنگِ سیاسی، خوانده باشیم و یا هیچ مقام رسمی، سنگی بر خاکِ آن از یاد­رفته گان گذاشته باشد. آن جمع بیشمارِ، در حالی برغلتیدند که در کشور، صلح کامل برقرار بود و همه رادیوهای دنیا، بجز رادیوی پایتخت، از فاجعة غور، خبر می دادند.
آنان به شاق­ترین کارها برای نجات خانواده­های خویش تن می دادند، ولی بیلها، داسها، کلنگها و بازوها را زنگ خورد و دولت، نهادن خشتی بر خشتی،  کاشتِ نهالی، کشیدن راه یا جویی را در سراسر غورِ پهناور، غیر ضروری دانست؛ فرصت کاری را در چنان تنگنایی دریغ کرد و نیرو و زندگی ما را باد برد.
اکنون، مصلحت این است که صادقانه با حقیقت روبرو شویم و با داد خواهی و سربلندی، گره­های ناگشودة دیروز و امروز را باز کنیم تا وجدانها آرامش یابند و هراسها ها زدوده گردند. فقط، یاد صمیمانه و عادلانة آن خاموشان و معرفت اندوزی از این رویداد تلخ، روح ما را آرام و عزتِ نفس ما را تامین و تضمین خواهد کرد.
هم امروز، ممکن است عینِ فاجعه، دروازه را بکوبد. لذا باید دولت­ها را در معرض مهابتِ نامِ دادخواه چغچران قرار دهیم و هر نمایندة معتبری را که وارد چغچران می شود، نخست به زیارت این بهشتیان رهنمایی کنیم تا به پاکی آنان متعهد شود و آزاده و انسانی عمل نماید. زیرا، امروز هم کماکان، بی مهری ها و سختگیری ها بر غور، ادامه دارد.
اما نخست باید، اندیشه و عمل ما دگر گردد. ولی، دریغا که همچنان به اصلِ واجب­الاحترام بودن و بی مسؤولیت بودنِ نظام سیاسی باورمندیم. هنرِ همکاری با مسئولان، تشویق آنان و درایتِ نظارت بر کار آنان را نداریم. یعنی همانیم که بودیم. و از این رو است که نام نستوه چغچران، لرزه بر اندام ما می اندازد تا غفلت ممتدِ ما را برهم زند.
اکنون، بیشترینه نیاز را به شناخت درست چغچران و غور داریم. تا با خود شناسی و خود باوری بتوانیم، چغچرانی بهتر از فیروز کوه بسازیم، زیرا چغچران، چیزی نیست جز طرحی و هویتِی بالقوه، که باید دلسوزانه محقق گردد تا سرانجام، این تاریخچه، ورق بخورد.
دیگران نیز چنین کرده اند: «اگر مرگ می خواهی به قندوز برو.» جملة رعب­انگیزی است که بسیاری از ما زمانی، آن را شنیده ایم. «اگر بهشت می خواهی به قندوز برو» نیز صلای کریمانه­یی است که بعد ها شهرت فراگیری پیدا کرد. این دگردیسی چگونه ممکن گردید؟ روشن است که قندوزی­ها، متن شهر را عوض کردند و بالاثر، نام آن نیز، معنای مطلوبی یافت.
به دیگر شهر های وطن، فکر می کنم، حتی مهمترین آن­ها، نیز از نیشخندهای خودی و غیر، در امان نبوده اند. آیا غور، در هر جا و نگاهی، عینِ عزت و افتخار بوده ؟ قطعاً، نه. پس، نام غور را عوض کنیم؟ البته، نه خیر.
 
با این همه، می پذیرم که اگر روزی، چغچران را فیروز­کوه نیز نامیدیم، هیچ آسمانی به زمین نخواهد افتاد. البته، آنگاه، کارم این خواهد بود که مجدانه بخواهم حداقل، کوچه یی در آن به نام چغچران مسمی گردد.
همچنان معترفم که در پی این سازگاری­ِ عمدی، ذهنِ دو­­پاره­ام، همیشه سرگردانِ مفاهیم خواهد ماند؛ چه حتی اگر محل واقعیِ فیروز کوه، بزودی نیز کشف نگردد، باز هم آن شهرِ دور­دست، مسمایی دارد که با چغچرانِ ما یکسان نیست؛ چنان­که چغچران نیز عینیتی است غیر از فیروز کوه، که به آن انس گرفته ام و همچون فیروز کوه، عزیزش می­دارم.    (پایان)
 
صوفیه ـ 1388 هش
yhaidar@gmail.com