آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

هیجان یـــــک خبر!

 

همه چیز ازداخل یک طیاره کهنه ازنوع آنتونف روسی شروع شد . من ویک تعداد ازهمکاران عزیزدرداخل این ریکشا ازشهرزرنج ولایت نیمروز راهی شهرهرات بودیم ، بعد ازبسیارچانه زنی وبگومگوبین مسافرین ومهمان داران سراین که کی کجا بنشیند ، بلاخره طیاره مثل یک کلاغ پیراززمین به هوا خاست . همه چیزعادی پیش میرفت وطیاره کهنه ی یادگارشوروی سابق ده دقیقه مانده بود که مسیریک ساعته بین زرنج وهرات را تمام نموده خودش را ومارا ازعذاب خلاص کند ، دراین حال سرنشینان خسته برای رهایی ازشراین آهن غراضه خودشان را آماده میکردند که ناگهان ازبلند گوی طیاره اعلانی به این صورت پخش شد  : "مسافرین گرامی ، به نسبت خرابی هوا درمیدان هوایی هرات ، ما به میدان هوایی فراه فرود میاییم ." با اعلان این خبر طیاره چرخ زد وراه آمده را دوباره بسوی فراه به پیش گرفت . ازاینجا بود که قسمت اول ماجرادرداخل طیاره شروع شد . مسافرین باشنیدن این اعلان اول با وحشت به همدیگرنگاه کردند بعد باکمی ناراحتی با خودشان زمزمه کردند که : " چی ؟ … فراه ؟" بعد هرمسافری رو به مسافربغل دستی اش کرده خبراعلان شده ازبلندگو را برای مسافربغلی اش تکرار کرد به این صورت هرمسافری به مسافری بغلی اش گفت : به نسبت خرابی هوا به فراه مینشینیم . " ومسافربعدی به بغل دستی بعدی اش اعلان کرد : به نسبت خرابی هوا … دراین میان بعضی ازمسافرین ازفرط هیجان وشتاب زدگی خبررا خلاصه میکردند وکمی هم به او چاشنی میزدند وفقط میگفتند : به فراه مینشینیم ، طیاره نتانست به هرات بنشینه" و بعضی درآخرخبراضافه میکردند :" خوب شد که بخیرگذشت و…. "

مسافر بغل دستی من هم این خبررا برای من چنین تکرار کرد : میدان هرات خراب بود وبه میدان هوایی فراه میریم " ضمن تایید گفته ی او خواستم سهمی دراین پروژه داشته باشم ،  رویم را برگرداندم تا خبررا به بغل داستی ام بگویم ولی بدبختانه دیدم که کنارشیشه هستم وبغل دستی ندارم ،  لذا سرم را به پشت سرم چرخاندم تا به مسافرپشت سری ام بگویم که : به علت خرابی هوا…..ولی ازبد شانسی یا بخت برگشتگی من، مسافرپشت سری ام قبل ازمن دهان بازکرد وگفت : وارخطا نشوبرادر، چیز ی نیست ، انشالله بخیروخوبی به فراه میشینم ، …. این گب او باعث شد که من تازه به عمق فاجعه پی برده و"وارخطا" شوم . دراین هنگام صدای همکارم راشندیم که ازچند ردیف آنطرف تر ازروی چوکی اش نیم خیزشده بود وصدا کرد : گبی نیست ، میدان هرات خراب بوده به میدان هوایی فراه میشینیم سیل کو وارخطا نشی " بعد لبخندی حاکی ازهیجان به سوی من زد وسرجایش نشست . …. با سرحرف اورا تایید کرده گفتم : خاطرجمع باشین ، … وارخطا نیستم .

تا این اعلان بین مسافرین ازسرتا دم طیاره رفت وگوش به گوش خوانده شد ودهن به دهن تکرار گشت وبرگشت طیاره به میدان هوایی فراه "نشست کرد" . خدمه پروازاعلان کردند که تا خارجی ها اجازه ندهند اجازه نداریم ازطیاره بیرون برویم ، همینجا بنشینید تا ما تلاش کنیم برای شما اجازه خروج ازطیاره را بگیریم . ازشیشه که نگاه کردم سربازان امریکایی را دیدم که اطراف طیاره را محاصره کرده بودند . .قسمت دوم ماجرا که عمق فاجعه واصل هیجان برای مسافرین بود ازاینجا شروع شد . همه موبایل ها ازجیب ها درآورده شد وشماره ها به قول مخابراتی ها دایل شد ، مسافرین پشت  به پشت شماره میگرفتند و اعلان داخل طیاره را ازطریق تلفن  به دوست وآشناهای شان به سراسرجهان میرساندند، مسافرین نشسته روی صندلی های شان ازشدت هیجان عرق میریختند وشماره میگرفتند ، بعضی که کریدت شان تمام شده بودند با تاسف منتظرکدام تماس بودند تا خبررا بگویند اما وضع من دراین میان واقعا کلافه کننده وکشنده بود . چون درست دراین لحظه حساس تلفن ام شارژتمام کرده بود روشن نمیشد ، نه میتوانستم تماس بگیرم نه میتوانستم تماس دریافت کنم میخواستم تلفنم را بزنم کمردیواروبدترازآن شما شاید درچنین شرایطی گیرکرده باشین که آدم به فکرخودکشی میفته ، میخواستم طیاره سقوط میکرد ولی درچنین وضعیت بدی گرفتارنمیشدم ، ازیکی دونفرخواهش کردم تلفن اش را برای یک دقه قرض دهند، ولی هرکسی جواب داد : میبینی که دارم شماره میگیرم … بعضی درادامه اضافه میکردند : مثلی اینکه  به خرمن هم باد میایه"  بعضی ازمسافرین حتی با دوموبایل شماره میگرفتند تا وقت تلف نکنند ، چون همه میدانیم که  اهمیت خبردرتازگی آن است . فکرمیکنم اگرطیاره ما سقوط میکرد اینقدرهیجان نداشت ، برای اینکه طیاره برای چند روز گم میبود وکسی ازوجود آن خبرنبود ودرضمن خبری که ازطریق رادیو تلویزون پخش شود چندان فراگیروهیجان انگیزنیست تا خبری که ازطریق تلفن پخش شود . همه مسافرین درحالیکه روی چوکی های شان داخل طیاره نشسته بودند ، دم به دم شماره پشت شماره به قول مخابراتی ها "دایل" میکردند ، ومن دراین میان خودم را میخوردم .  درمیان صدای مسافرین حرف های گوناگون شنیده میشد : ما تا میدان هوایی هرات آمدیم اما طیاره نشست نتانست برگشتیم حالا فراه هستیم ….،یکی میگفت :  نه میدان مسئله ای نبود خیروخیرت است شما نگران نباشین ، یکی را شنیدم که گفت : شما نگران نباشید ، حادثه بخیرگذشت …. باخودم گفتم کدام حادثه ؟ یکی دیگری را شنیدم که باطرف تماس شان میگفت : طیاره نزدیک بود روی میدان هرات سقوط کند ولی ما برگشتم حالا بخیروخوشی درفراه نشست کرده ایم ، ….

ازبخت برگشتگی تلفن ام شارژنداشت  وروشن نمیشد ، دراین حالت خدامیداند چه رنجی میکشیدم ، ازاینکه نمیتوانستم باکسی تماس بگیرم واین خبرمهم را به اوبگویم نزدیک بود منفجرشوم .

 بلاخره خارجی ها اجازه داد وازطیاره رفتیم پایین حالا فضا بازبود مسافرین میتوانستند باخیال راحت وبدون که کدام مسافردیگه بشنود وبه او انتقاد کند میتوانستند خبررا با شاخ برگ با طرف گفتگوی شان بگویند . …

بلاخره طیاره ما بعدا ازیک ساعت پرهیجان درمیدان هوایی فراه دوباره بال گشود وبسوی هرات پروازکرد ، با همان صدای گوشخراش وتکان های وحشت آور. تصمیم گرفتم برای حالا که نتوانستم ازتلفن برای جریان این خبراستفاده کنم به صورت حضوری درشهربه هرکه رسیدم به یک نحوی جریان را قصه کنم …. بعد ازفرود طیاره به اولین کسی که رسیدم راننده تاکسی میدان هوایی بود ، تا روی چوکی نشستم میخواستم زبان بگشایم ودراین فکرمیکردم که چگونه بگویم که چه ماجرایی برما گذشت، ودرحال ساختن مقدمه درذهنم بودم که با کمال تاسف قبل ازمن راننده زبان بازکرد وازمن پرسید : شما به همان پروازی بودین که به فراه نشست کرد ؟ دهانم را که بازکرده بودم تا من شروع کنم ازشدت تعجب وحیرت همان طوربازماند، با کمی سکوت وحیرت با عصبانیت گفتم : آره ، لعنت به این تلفن ، هدفم تلفن خودم بود …. دراین حال میخواستم پرسان کنم که شما ازکجا خبرشدین ؟ که قبل ازمن باز دهان بازکرد وگفت : خوب شده که بخیرتیرشده ، حادثه بدی بوده اگه کدام حادثه میشد خدای ناخواسته …." میخواست بگوید : "حالا مگرجنازه تان را میبردم " ولی حیا کرد چیزی نگفت . خاستم کمی ازجوش موتروان کم کنم گفتم : کدام حادثه ؟ خوب هوا خراب بوده مدتی تاخیرداشتیم … گفت : نه خیلی شانس آوردین برارجان ، من عمرم دراین میدان تیرشده میدانم که درچه هوایی طیاره باید نشست کنه اگه شما مینشستید خدا میدانه چه میشد خدا سرشما فضل کرده که  پیلوت بی عقلی نکرده  برگشته ، بعضی ازین پیلوت ها خیلی بی عقلن….. راننده ادامه داد : هوا خیلی خراب بود ، مثل حالا که نبود که شما نشستید ، با آن هم طیاره نزدیک بود سقوط کند که پیلوت هشیاری کرده روی طیاره را گشتاند به سمت فراه ، شما آن داخل نشسته بودین ازخودتان خبرنبودین ، مثل مریض بیهوشی که روی چپرکت شفاخانه باشه ، چه ازخودش خبرداره ؟ ها ها ها …میبخشید مزاح کردم  حالا کجا میرین ؟ ….

داشتم اززورعصبیت میترکیدم ، اصلا به بخت برگشتگی خودم مطمئن شدم ، ازاینکه نتوانسته بودم حتی به یک نفراین خبرمهم را برسانم داشتم ازخودم بدم میامد … ازتاکسی که درشهرپیاده شدم ، به اولین کسی که برخورد کردم یکی ازآشناها بود که خبرداشت من رفته ام نیمروز وخبرهم داشت که من امروز میایم وقتی دم دروازه اش رسیدم تا چشم اش به من خورد با خنده ای گفت : هنوز زنده ای ؟ ما گفتیم تو خاک خاکسترشدی رفتی ؟ ها ها ها … شنیدم که طیاره شما نزدیک بوده سقوط کنه ، بفرما بفرما قصه کن که چه شد ؟ دستی به سرم کشیدم که نکنه شاخی سبز بشه ، کوشش کردم خونسرد باشم ودرعین حال نمیخواستم ازداغی حادثه کم کننم ، ولی بدبختی آن بود که همه چیز یک چیزی عادی بود ومن درمخمسه ای گیرکرده بودم تا این مسئله عادی را غیرعادی اش کنم ، گفتم بله هوا خیلی خراب بود ، طیاره که روی میدان هوایی هرات رسید شروع کرد به تکان خوردن ومیخواست …… میخواستم بگویم که میخواست سقوط کند ولی دیدم که دیگه خیلی شورمیشه حرفم را عوض کردم وگفتم میخواست بنشیند که ازمیدان اجازه ندادند وما برگشتیم به فراه نشستیم … دوست دکان دار من که تا این لحظه چای را برای من ریخته بود گفت : بله به ما یکی ازدوستان ازکابل تلفن کرد که : میگن درهرات طیاره سقوط کرده ؟ گفتم نه ما خبرنداریم کی ؟ گفت طیاره ی اززرنج میامده به هرات میگن مجبوره شده به میدان فراه بنشینه …. گفتم خدا نکنه یکی ازدوستان ما هم داخل طیاره است اززرنج میایه خیلی نگران شما شدم به تلفن ات هم هرچه زنگ زدم رخ نشد بعد به یکی دوتا ازدوستان زنگ زدم که ازشما خبردارند یانه آنها هم گفتند فقط میدانیم که اززررنج حرکت کرده ولی هنوز نرسیده اند ، تا همین حالا که تو آمدی بخدا هزار رقم فکرشیطان به سرم آورد ، خوب خدارا شکر که سالم وزنده ای این طیاره های افغانستان اعتبار نداره ادم مجبورنباشه نباید با اینها سفرکنه ، ….دوستم مسلسل گب میزد ومن دراین فکربودم که واقعا چه خطرمرگی  ازسرم گذشته است ومن خبرنداشته ام . ولی عقده ی خبردادن برای اولین نفردردلم ماند وتصمیم داشتم به خانه بگویم …. ازآنجا عصبانیت ویاس خودم را فروخورده راهی خانه شدم ، تنها جایی که میتوانستم خبررا به صورت دسته اول تعریف کنم ، وقتی به خانه رسیدم دخترم با دیدن من دوید و گفت : اینه پدرجان آمدند ، ما شنیدیم که طیاره شما گم شده ، مادراینا گریه میکنند ….. پایان