آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

هــــــــــم آغــــــــــــوش کتاب

 
 
دختر بزرگ خانواده عادت گرفته  بود هر صبح بعداز ادای نماز وشام ها  قبل از صرف نان در گوشه ای مینشست وکتاب های مکتب زیر دستش بود.اوتا وقتی کتاب میخواند که  خواب  میرفت وخواندن کتاب های صنف نهم نسبت به سالهای تیر شده بیشتر به نظر او جالب ، دلچسپ ومهم شده  بود. درخانه ایشان  درجمع  شش طفل فامیل تنها  او بود که  از لذت مطالعه دوامدار وجدی سیر نمیشد ولی اطفال دیگر هم برای تکرار سبق های مکتب وقت وناوقت مشغول می شدند اما به اثر تشویق وهدایت مکرر پدراین کار را میکردند خودکار، خودخوان وخود فرمان  نبودند. دخترک  بزرگ فامیل  ضرورت به تشویق پدرنداشت. اوبرعلاوه فراگرفتن  دروس در کار خانه  سهم میگرفت وهمدست وهمکار مادر ودیگر اعضای فامیلش بود.
پدرش از همه اولتر متوجه او بود وبعضی اوقات  برای  دخترش نصیحت میکرد میگفت کمی استراحت کن ودماغ خودرا  زیاد خسته نکن مبادا  آسیبی به چشمان  ومغزت برسد دختر به پدرش میگفت : شما مشوش نباشید حالا  بدون  کتاب طاقت ندارم تاوقتی  چشمانم بالای صحفه کتاب دوخته نشود خوابم نمی آید بجزاز کتاب ونوشتن روزم بسر نمیرسد کتاب شریک وهمراز  زنده گی من شده است.
پدرش می دید از  جمله  اولادهایش او یگانه کسی است که به خوانش کتاب زیاد  علاقه دارد خوش بود وبه آینده اوفکر میکرد  ودرهراس بودکه فرزندان دیگرش چرا مانند دخترش  کتاب وقلم را دوست ندارند پدر به یک دلیلی  از خودش راضی بود که درکودکی  قبل از شامل شدن دخترش به مکتب درخانه  اورا درس داده است وزیاد باوی مهربان بود. پدر همیشه  در جستجوی راه حلی بود تا  اطفال دیگر را  هم به درس عادت بدهد.
مادرش گاه گاهی بخاطر کتاب  خوانی دختر بزرگ را ملامت ومنت  میکرد وبرایش میگفت : درس های توهیچ خلاصی ندارد این چه قسم کتاب  است که هرلحظه دردستت میبینم تمام کنج وکنارخانه  از  کتاب وکتابچه هایت پرشده  است.
دختربزرگ  به جواب مادرچنین میگفت امسال  تازه رقابت سبق خوانی بین او وهمصنفانش در مکتب شروع شده است اوقبل ازینکه امتحان صنفی را سپری نماید پیشگوی میکرد در مضمون که امتحان  میدهم باید 80 نمره بگیرم وهمانطور هم میشد.
دختر بزرگ خانواده  دارای اخلاق حمیده ، بردبار، خوش برخورد، ونیک عمل بود وی همیشه لباس ساده میپوشید وکم غذا میخورد کم حرف میزد زیادتر در فکر واندیشه فرومیرفت در تنهای به حالت خاموشی مشغول خودش بود.
او ازهراستاد ومعلم مکتب که آموزش دیده بودراضی بود ومعلمانیکه به تدریس شاگردان توجه نداشتند درخانه نزد پدر ومادرش شکایت میکرد واین حالت را تحمل نمیکرد.وهمچنان راپورپیشرفت جریان هرروز درس هارا به خانواده اش با زگو میکرد ومیگفت : هر روزمعلمین  از اومیخواهند تا درس را درمقابل شاگردان تشریح نماید وبعضی از استادان سوال هایم را جواب نمیدهند. نامبرده در بین همصنفانش به صفت دوست صمیمی صادق وغمخور مشهور شده بود باکسی خصومت وبد بینی نداشت طرفدار دیانت وراستی بود.
روزی ازمکتب رخصت شده بخانه  آمد وهنوز پدرش از سر کار به خانه نه آمده بود اومنتظر  بود تا پدرش بیاید ومشکل خودرا با او درمیان  بگذارد وقتی پدرش وارد خانه  شد نزد اورفت  وگفت: امروزصحتم خوب  نیست سرم درد میکند دل بدی دارم وسرفه  برایم مزاحمت میکند پاهایم سستی  دارد واشتها نان خوردن  ندارم وکم کم تب  بدنم را میلرزاند وهمین روزها امتحان شروع میشود پدرش از اوپرسید چند روز است که مریض شده ای ؟ او گفت : سه روزسپری شده امروز در مسیر راه دستم را دختر همسایه گرفت یکبار  سرم چرخ زد وبه زمین افتادم.
پدرش گفت: بایدهمان روز که مریض شده بودی برایم میگفتی تا به داکتر مراجع میکردیم  وبرایت دوا میگرفتم دختر  بزرگ درحالیکه گلویش از گریه پرشده  بود به پدرش گفت : غم غم امتحان است کاشکی دروقت امتحان بیمار  نمیشدم حالا اگر مریض هم باشم تا لحظه مرگ درس میخوانم هر طوری شودتا  آخر امتحان به یاری خداوند به مکتب  خواهم رفت ونمیخواهم در جریان  روز های امتحان به خانه  بمانم ولی پدرش گفت : قسمیکه گفتی مریضی ات سخت شده ویکروز اجازه بگیر تا ترا نزد داکتر ببرم بعداز خوب شدن صحت ات دوباره عازم مکتب شو وامتحان معذرتی را بدهید.  دخترک با وجود اسرار زیاد پدرش قانع نمیشود که در جریان امتحان به علاج بپردازد ازین قضیه چند روز گذشت دختره هر روز به کمک همصنفانش در وضیعت ضعف وبی حالی به مکتب میرفت ودرخانه هم در بستر مریضی درس میخواند بارها پدر ومادرش به او پیشنهاد میکردند کمی غذا وآب بخورد اما او میگفت : هیچ اشتها ندارم همچنان حاضر نشد نزد داکتر هم برود تا اینکه پدرش وارخطاشد وپیش داکتر رفت ودر غیاب اش ازمریضی دختر  به داکتر معلومات داد وخواهان توصیه ادویه شد داکتر وقتی ازموضوع آگاه  شد دربالین مریض رفت وبعداز معاینه ادویه لازمه  تجویز نمود واستراحت چند روزه را به وی توصیه کرد ولی بازهم او استراحت را  قبول نکرد  ولی دوا را گرفت. رفته رفته روز های امتحان به پایان خودنزدیک میشد وصحت مریض کتاب خوان هم روبه بهبودبود.
امتحان خزانی پایان یافت ودختربزرگ خانواده باموفقیت امتحان را  پشت سرگذشتاند اما دلش بخاطر روز های که مریض بود نا آرام بود که نتواسته است طوری که خودش آرزو داشت آماده گی بگیرد.
 
پایان
میزان 1388