آرشیف

2014-12-29

معراج الدین امینی غوری

«نـــاقـــــــــــــــلا»

ای رفیق هم دل و هم کیش من
ای فراقت مایه ی تشویش من
دیگر ای هم طالع همریش من
نیستی در پشت یا در پیش من
در صف نان و پیاز و باقلا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

گر چه بر خاک لحد سر می نهی
شکر حق کن کز گرانی می رهی
با دلی پر غصه و دست تهی
نیستی مجبور تا دیگر دهی
ده تو من از بهر یک پپسی کولا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

بار هجران تو پشتم را شکست
حیف کاخر مردی و رفتی زدست
ای فقیر بینوای حق پرست
کاش بودی زنده تا بینی که هست
ذرت بو داده همسنگ طلا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

ظاهراً رخسار خندان داشتی
باطناً نه گوشت، نه نان داشتی
تو طلبکار فراوان داشتی
وز همه این راز پنهان داشتی
چونکه مُردی گشت رازت برملا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

ای که با قرض فراوان مرده ای
نسیه از هر کاسبی آورده ای
لیک آخر مالشان را خورده ای
داده جان، لیک جان در برده ای
از جفای عده ای ظالم بلا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

رفتی و گردید ای نیکو سرشت
بسترت از خاک و بالشتت ز خشت
ای رهیده از غم هر خوب و زشت
در جهنم رفته ای یا در بهشت
با علم بنشسته ای یا با علا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

ای که مرگت نعمتی جان پرور است
جایت آنجا پای حوض کوثر است
یا به دوزخ یا به جای دیگر است
هر کجا باشی از اینجا بهتر است
چون نداری غصه ی قحط و غلا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

حیف دیگر نیستی در این دیار
تا ز قطع برق مانی در فشار
تا که افتد پنکه و کولر زکار
در هوای آتشین و شعله بار
چون هوای ظهر دشت کربلا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

پاکی و بهداشت از ما کرده قهر
سوسک، عقرب، موش، خرکاکی به شهر
بهر ما آرند بیماری و زهر
از عفونت گاهگاهی آب نهر
می شود یا آور بیت الخلا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا

من هم آخر سی چهل سال دگر
می کنم سو تو در آنجا سفر
تا برایت آرم از اینجا خبر
کاین درخت آورده قدری بار و بر
وین بنا جسته است قدری اعتلا
خوب در رفتی از اینجا ناقلا