آرشیف

2015-1-25

محمد نادر علم

لحظۀ بــــــــــــــا عمر خیام

در تاريخ و تاريخ ادبيات معاصر از عمر خيام با عناوينی چون دانشمند، فيلسوف، رياضی دان، منجم، حکيم و شاعر نام برده شده است.

در کتاب های قديمی هم عمدتا شاعر بودن او ناديده گرفته شده است. مثلا نظامی عروضی در چهار مقاله از خيام به عنوان منجم ياد کرده و ابوالحسن بيهقی در تاريخ بيهقی و تتمه صوان الحکمة عناوين او را " دستور، فيلسوف و حجة الحق " ذکر کرده است.

نخستين بار پنجاه سال پس از درگذشت خيام، عماد الدين کاتب اصفهانی در کتاب خريدة القصر( به زبان عربی ) از وجه شاعرانه و رباعيات او ياد کرده و شرح حال او را در ميان شاعران خراسان آورده است.

در فلسفه خيام در ماوراء ماده چيزی نيست و دنيا در اثر اجتماع ذرات به وجود آمده که از سر اتفاق و تصادف به طور دايمی و ابدی کار می کنند و از اين رو انسان نيز هيچ بيم و اميدی ندارد.

صادق هدايت در مقدمه ای که درسال ۱۳۱۳ بر ترانه های خيام نوشته آورده است "خيام در کتابهای علمی و فلسفی اش رويه کتمان و تقيه را انتخاب کرده، اما در خلال بعضی از مطالب علمی، نتوانسته نظرات خود را کاملا پوشيده نگهدارد. از جمله در نوروزنامه می نويسد: " بفرمان ايزد تعالی حال های عالم ديگرگون گشت، و چيزهای نو پديد آمد. مانند آنک در خور عالم و گردش بود."

رباعی های خيام به سبب همين نگاه مادی او به جهان و هستی هميشه و حتی هنوز از سوی بيشتر متشرعين و دينداران مذموم شمرده می شود.

خيام به نيک و بد معتقد است، اما نه در جهانی ديگر، بلکه خير و شر برآمده از افکار و اعمال انسان را در اين جهان باور دارد.

نيکی و بــدی که در نهــــاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چــــرخ مکن حواله کاندر ره عقــل
چرخ از تــو هزار بار بيچاره تر است

خيام شايد به دليل سروکار داشتن با نجوم و ستارگان و بی اعتنايی طبيعت به زندگی انسان ها، به اين باور رسيده است که جهان را جهانداری نيست و همه چيز همان است که هست و خواهد بود.

ناباوری او به جهان پس از مرگ و انديشه های غالب در اين باره را به خوبی در اين رباعی ها می توان ديد:

گويند: بهشت و حور عين خواهد بود
و آنجا می ناب و انگبين خواهـــد بود
گر مـــا می و معشوقه گزيديم چه باک
آخـــر نه به عاقبت همين خواهـــد بود

يا اين رباعی منسوب به او:

گــويند کــــه دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهـــد بود
فـردا باشــد بهشت همچــون کـف دست

در حقيقت خيام تنها وجه زيبای کابوسی به نام زندگی بی فردا را، لذت بردن از زيبايی های اين جهانی می داند و در مقابل نيستی ای که سرانجام همه ماست، هر نفس و هر دم را ارزشمند می شمرد و همين را دستمايه بسياری از رباعی هايش قرار می دهد. مانند:

از منزل کفـــر تا به دين، يک نفس است
وزعالم شک تا به يقين، يک نفس است
اين يک نفس عــزيز را خوش مـــی دار
کز حاصل عمر ما همين يک نفس است

يا

اين قــافــله عمـــر عجــب مـی گـذرد
درياب دمـــی که با طــرب مــی گـذرد
ساقی، غم فردای حريفان چه خــوری
پـتيش آر پـياله را، کــه شب می گذرد

زيبايی های زندگی خيام را وامی دارد تا به چرايی آمدن و رفتن انسان به اين پهنه خاکی بينديشد:

از آمـدنـم نبود گــردون را ســود
وزرفتن من جاه و جلالش نفزود
وزهيچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

و چون پاسخی شايسته برای جستجوهايش نمی يابد، دلتنگ از تلخی زمانه و بی اختياری انسان در آمدنش می گويد:

گر آمدنم بــه من بــدی، نامـــدمــی
ور نيز شدن به من بدی، کی شدمی
به زان نبدی که اندرين ديـــر خراب
نــه آمدمی، نه شــدمی، نـه بــدمــی

هم از اين روست که با نگاهی به آنانی که پيش از اين به خاک پيوسته اند و خود خاک شده اند، به ناچار مرگ را باور می کند:

اين کهنــه رباط را که عـــالم نــام است
آرامـــگــه ابـلــق صــبح و شـــام است
بزمی است که وامانده صد جمشيد است
گوريست که خوابگاه صـد بهــرام است

يا

تا دست بــه اتفـــاق بر هم نزنــــيم
پايی زنشــاط بر ســر غـــم نزنـــيم
خيزيم و دمی زنيم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد و ما دم نزنيــم

او در مقابل جبر زندگی حتی فلک را دارای قدرت نمی بيند، و می گويد:

در گـــوش دلم گفت فلک پنهــانـی
حکمی که قضا بود زمن می دانـی
در گردش خود اگر مرا دست بـدی
خود را برهــاندمی ز ســرگــردانی

انديشه های خيام در باب زندگی و مرگ، و تلخی نگاه طنزآلود او به اين پديده ها فقط مختص زمان او نيست. کافی است به ياد آوريم که بشر امروزه و در آغاز هزاره سوم هنوز در پی يافتن چرايی زندگی و گريز از مرگ است.

درونمايه اکثر رباعی های خيام را عشق به زندگی و اندوه از دست دادن آن تشکيل می دهد. ممکن است در نگاه نخست چنين به نظر برسد که او زندگی را به دليل مرگی که از آن گريزی نيست، هيچ و پوچ می داند و از سر ناچاری ندای دم را غنيمت شمر، سر می دهد. واو شکایت خودرا از آمدن به دنیا چنین بیان مینماید….

چون حاصل آدمی درین شورستان *  جز خوردن غصه نیست تا کندن جان * 

خرم دل آنکه زین جهان زود برفت  *   وآسوده کسیکه خود نیامد به جهان

اما در نگاهی عميق تر در می يابيم تمام آن خوشباشی ها و توصيه دم غنيمت شمری های اندوهگنانه او برآمده از هراس عميق او از مرگ و در پی همان آرزوی بزرگ، پنهانی و دردمندانه انسان از دوران جمشيد و گيلگمش تاکنون است، بی مرگی و جاودانگی:

ايکاش کـــه جــای آرمـيـــدن بــودی
يــا ايـن ره دور را رسيـــــدن بــودی
کاش از پی صد هزارسال از دل خاک
چون سبــزه اميــد بر دميــــدن بـودی

سر انجام او با این آرزو به ابدیت پیوست وآرامش دایمی را با وداع گفتن ازین دیار حاصل نمود.