آرشیف

2015-1-25

محمد نادر علم

صبح بــرفـــــی

 

 داستان (طنز)

روزی شنبه همه جا سکوت بر قرار بودهیچ صدای از بیرون شنیده نمیشد،زیاد تر هنوز  در خواب بودند، خوب اینجا شبی شنبه ای شان تازه میشه شب جمعه ای ما.
بازهم یک شب عقب هستند از ما. شاید به همین خاطر معمولا خانواده های ما یک عا لم طفل دارند و اینا ندارند.با اینکه با دوستم ساعت 10 وعده دار بودم ولی هنوز داخل بسترم بودم.جایم گرم بود و جول جول کردن کیف خاص داشت، ازپشت شیشه سنگینی بر ف را  که شب قبل باریده بود در بیرون حس میکردم ولی جز سفیدی وابر های پاره پاره در آسمان که داشتن پراکنده میشدند چیزی دیده نمیشد. تازه با این همه آتشک غر غرو  شر شرخودی ابر هاپاره  شده بودند. بالآ خره نا خواسته  از بستر بیرون آمدم رفتم حمام. وقتی از حمام بیرون آمدم تازه متوجه شدم که چه قدر دیر شده، آخر اینجاگربه شوی نمیشه یک عالم کار است تن و بدن سرو گردن تا دندان و زدن ریش. خیلی با عجله خودم را رساندم به آشپز خانه به رسم  متاهلین ما هم یک نیمرو سری پای صرف کردیم. و رفتم به اتاقم خودم را با لباس گرمی پوشاندم. همانطور که دستکشم را میپوشیدم درکوچه را باز کردم تا از خانه خارج شوم . اصلآ هیچی دیده نمیشد.  آن  اطراف تیکه و پاره دری دیواری به چشم میخورد.همه جارا برفی ضخیم پوشانده بود. موتر ها مثل پشته های برف بزرگ در پار کینگ تردد داشتند. راه و سرکی که اصلآ در کار نبود. در همین حال همسا یه ای دست چپ هم دمی درش مانند آدم های که یک دل میگه برو برو یک دل میگه نرو نرو استاده بود  مثلیکه فکرم را خوانده باشد . با لبخندی گفت صبح به خیر جوابش را با لبخندی دادم . درنگ را جایز ندانستم. خودم را رساندم به آشپز خانه نلی آب گرم را  باز کردم و گذاشتم تا آب داغ بیآیدو خودم رفتم پیشی موتر دستم را کاملآ داخل آستینم کردم و با تمام قوت شروع کردم برف ها را از روی موتر پس زدن. خیلی برف زیاد بود هیچ کس در کوچه نبود .همسایه از دمی درش رفته بود، یک دفه که نگاهم افتاد داخل خانه اش . دیدم که پشکش پشتی خودش را به شیشه میمالد و خمیازه میکشد. ولی همسایه روی مبل نشسته بود . و زنش هم پشت سرش ایستاده هردو در حالیکه لبخندی تحسین آمیزی به لب داشتن به من خیره شده بودند، خوب حق هم داشتند بیرون که بی غیر از من دیگر چیزی دیده نمیشد. تازه شیشه های موتر را پیدا کرده بودم با دستم کا ملا برف ها را به کنا ر زدم  دیدم که شیشه ها یخ  کرده. رفتم خانه یک خراشک آوردم شیشه های  موتر راخراشیدم بعدآ چند بار رفتم آفتابه را آب داغ پر کردم روی شیشه ها ریختم حالا  میشد از داخل موتر با کمی گردن درازی بیرون را دید.
 همین کافی بود برای آخرین بار به زورزیاد برف های که روی بانت و عقب موتر بودندرا پس زدم خواستم آفتابه ای را که با آن آب داغ آورده بودم پس ببرم  خانه و بالا پوشم راکه تر شده بود عوض کنم در همین موقع  مثلیکه همسایه  از کارم  تشویق شده باشد  دیدم او هم از خانه با لبخندی حاکی از خوشی بیرون شد. و دم در منتظر  زنیش بود که داشت در راهرو آماده میشد دوان دوان داخل خانه شدم بالا پوشی دیگری پوشیدم. کلید مو تر را از جیبم بیرون کرد م و با عجله خود را دوباره به موتر رساندم. کلید را انداختم داخل قفل هر چی چرخاندم باز نشد . فکر کردم از سمت دیگر بازیش کنم تا میخواستم موتر را دور زنم با همسایه سینه به سینه شدم با معذرت سریع رفتم آنطرف موتر ولی باز هم باز نشد. فکر کردم قفل های موتر یخ کرده. ولی در همین موقع همسایه با لبخندی از آنطرف گفت یک لحظه من باز میکنم!  دیدم که زنش هم پشتی سری من استاده است. باری کل الله به این همسایه ها گفبم راضی به زحمت شما نیستم. مرد لبخندی زد و دستش را برد سوی قفل دروازه ای موتر .دستش را نمی دیدم ولی فکر کردم کلیدداشت. با یک حرکت د ر را سریع باز کرد .با خو شحالی خواستم دوباره موتر را دور بزنم تا  از دری سمت راننده بیشینم  پشت فرمان که دیدم همسایه جایم نشسته ،با با گفتم دیگه راضی به زحمت شما نیستم خودم روشنش میکنم. دیدم خودش روشن کرد و در همین مدت خانمشان هم از آن طرف  بدون اجازه داخل موترنشستن. این حرکت کمی عصبی ام کرد ولی کنترلم را از دست ندادم. مو تر که کمکم گرم میشد همسایه برف پاک های عقب و جلو را روشن کرده بود.زدم روی شیشه گفتم ممنون از کمک شما من باید بروم دیر میشه. زنش با لبخندی به من نگاه کرد و همسایه  گفت بلی تشکر از شما ما هم دیر ما شده باید برویم.  موتر را انداخت به گیر و حرکت کرد. زیقی وقت  سرما و این همسایه همه عصبانی ام  کرده بودند،از دنبال با لگدی زدم پشتی موتر گفتم استاد کن. با خوردن لگدم به پشت موتر برف های پشت موتر ریخت وشماره اش نمایان شد. وای از شرم با برف ها یک جا آب میشدم . همسایه دستش را به عنوان خدا حافظی تکان میداد  ولی من در جایم میخکوب شده بودم . مگه میشه اینکه موتر همسایه بود.