آرشیف

2015-1-25

محمد نادر علم

دنــیــــــای رنگا رنگ

 

دنیا خیلی بوقلمون ورنگا رنگ است.انسان تا تشخیص یک پدیده از بین این همه رنگ ها خیلی فاصله دارد.گاهی انسان به چیز های باور میکند، شیفته وعاشق می شود که ارزش فکر کردن را هم ندارد وزمانی هر چه میکوشد واقعیت را از گرداب توهمات در نمی یابد.ولی ما جوانان خوشباور وپر عاطفه هستیم سخنان بزرگان را بر حسب عادت وتلقین می پذیریم اما زمانی می بینیم آنقدر روی هم ریخته که تهوع آور است.به همه حال دنیا غرب کاملا دنیا جدا از سر زمین من است دنیای زندگی فردی خود گرای وبهم ریخته کسی از کسی کم نیست.هر کس از افغانستان آمده هر چه بوده اینجا دارائی منصب است.جنرال رئیس انجینر داکتر هنر مند همه دارائی همین دوسیه هستند و به دنیا بیرون هم از همین منظر نگاه میکنند. یعنی قصاب را باید جنرال بگوئی ویا رئیس ورنه دق میشود ویا کیسش خراب میشود والا با تو دیگه حرف نمی زند… میگه من را مطابق دوسیه ام خطاب کن…

 من هم که از ملاقات با اینقدر صاحب منصب احساس شر مندگی مکینم اکثرا در اطاقم تنها می نشینم .نمیدا نم شماهم تنهایی کشیدید یانه تنها نشستن تنها خندیدن وغیره . وقتی تنهای میگم منظورم دوری جستن از هموطنان است نه فامیل اگر همیشه در خانه باشی هم خسته میشوی  . روزهای اول که آمده بودم ها لند همه میگفتند:هرکی بیشتر از شش ماه هالند زندگی کنه  خصوصا در کمپ هااز نگا هی روحی به هم میریزدواما من کمپ هارا ندیدم مستقیم بخانه آمدم حالا بعداز 6سال زندگی حتما این حق را دارم که در تنهایی روی قالین آب بازی کنم.ویا با تلویزیون بخندم…
‫البته شاید خندیدن در تنهایی بنظر شما خیلی هم غیر طبیعی باشد وبگو یید گاهی میشه سخت نگیری اما اگر میدا نستید برنامه تلویزیون که میدیدم در مورد چی بود حتما میگفتید این انسان دیوانه است.برایم بر نامه تلویزیونهای افغانی همین طور مضحک وخنده آور است.دران وقت
‫مدام بارموت کنترل دوتا کانال را عوض میکردم و یک کم گوش میدادم وهه هه هه میخندیدم  تلویزیون آریانا بطور جدی  روید اد های هفته را تحلیل میکرد و در تلو یزیون ملی هم خانم شیرین سخنی مهمان بر نامه بود سر رشته سخن را به دست گرفته و کلمات را چپ ور ا ست مثلی توشله میلو لاندو من هم از خنده تو و پیچ میخوردم واشک چشمها یم را  پوشانده بود.قبل از اینکه بگم کجای این بحث خنده دار بود گفتم گپ های این دنیا همه مونطور است. حالا میگویم چرا تنها؟

 

حدود300نفرا فغان هستیم که در شهر ما  زندگی میکنیم بر خورد وتعامل طوری هست مثل اینکه بخون هم تشنه ایم .اگه در کو چه و بیر و ن همدیگر را  ببینیم سریع راهی مان را کج میکنیم تا چشم ما به چشم هم نخورد فامیل ها بهم آهسته میگویند ازین بر او افغان است روبرو میاد .مثلیکه خودرا از انفلونزا بچ کنند . همه ما به گروه های حداکثر ده دوازده نفره هستیم وهر کسی فقط با اعضای گروهی که در  آن هست رابطه دارد وهر گروه فر هنگ وتعا مل خاص خودرا دارد یکی افغانی یکی هندی یکی عربی یکی روسی ویکی غربی مدرن وعقب مانده وغیره  .من هم مثل دیگر هموطنانم فقط با گروه هم تیپ خودم میجوشم وکمتر با افراد دیگه در تماسم .

شاید بنظرتان عجیب بیاید اما اگر به جای من بودید و طی این 6سال با داکتر کباب فروش وجنرال نانوای و انجینر قاچاقچی آشنا میشدید مثل من تصمیم میگرفتید که سریتان در کاری  خودتان باشد و از هرچی هموطنه فراری میشدید.
‫تا اینکه آن روز فرا رسید .کدام روز؟
 روزی برای بعضی مقدس برای بعضی دیدن دوستان وبرای من پر خاطره.

 

صبح روز که چند روز بعد یش رو ز بنام هفته شهد ا بو د.

من و قتی صبح از خواب بیدار میشم به خا طر ی  اینکه کلآ بیدا ر بشم همیشه فا صله تخت خوابم تا الماری که لو از م  و لوازم حمامم در آن ا ست و حدودآ کمتر از 5 متر فاصله دارد را برای نرمش تخصیص دادم و فاصله الماری تا حمام را که در طبقه پاینتر قرار دارد و یک زینه در میان است را ورزش مینمایم .

من زینه پایین آمدن و رانندهگی ام را کس های که من را میشناسند از دور تشخیص میدهند. بیشتر همسایه ها وحتی  کس های که به ما مهمان میآیند فکر میکنند همیشه در خانه ما چیز های سنگین از بالا پایین میافتد. روش پایین آمدنم از زینه ها شبیه تارزن است اما در آخرین دقایق و در زینه ای آخر میخورم به زمین.

رانندگی ام هم وقتی کسی با من باشد قانون را گوشزد کند یا از قوانین تر افیکی وجریمه وامثالهم هله پولیس وچراغ سرخ است و یا هم راهی را میبینم که با کامره ای برای جلو گیری از سرعت نصب شده دلم  رامیگیرد.

خوب خواستم یک کمی هم از خودم بگم  که گفتم حالا بر میگردیم  به اصل مطلب مثل همیشه وقتی پدرم از دو منزل پایین تر تشخیص داد که من بیدار شده و دارم زینه ها را پایین مییایم که حمام برم .از اطاق  طعام خوری صدایم زد و گفت خوده جور کن که بیفر ویک میرویم ( بیفر ویک شهری در ها لند است که در آن بازار های سیا ه و هم چنان ز یاد تری افغان ها همانجا کار میکنند. و در آن اطراف چند تا صا لون است برای تسکین دادن یکی از همیین مرض های که ما افغان ها دچار آن هستیم ( بحث سیاسی ) )

چون قبلآ در جریان بودم فهمیدم که باز هم گرد همایی ای است در همان صالون ها  برای اینکه روح شهدا را نا آرام کنیم.

حدودآ راس ساعت 2 بود رسیدیم و بعد از گذشت از پله ها وارد صالون شدیم. زیاد تر دوست های پدرم بودند با دیدنی ما اکثری شان از ما استقبال گرمی کردند. همه با لباس های رسمی ودریشی. آدم های شخک  و لبا سهای محکم اتو شده و یخ زده که خیلی با که ریا و . . . از سرو روی همه میبارید. پناه بر خدا. با امانت داری ته و بالا میشدند که دریشی هایشان خدای نکرده دربریشان احساس نا راحتی نکند. و با نیکتای های قطر گردنهایشان را در بند کرده بودند

 

به هر صورت هر چه بودند بزرگ تر بودند و حقیشان فرض، بعد از ادای احترام و عرض ادب  و خوش و بش و  ماچ مالی  در همین حال دستی به پشتم خوردتا روی بر گرداندم  دیدم دوستم ذبیح است.

من یک کامره و پیراهن که پیش رویش با یک عکس از شهدا و پشتش با آرم و یالوگوی جام غور بود خودم را در آن بین مشخص کرده بودم.

ذبیح یکی از دوستانم زد بر شانه ام .برگشتم و دیدم یک خانم  حدوداً40 ساله کنارش ایستاده و بالبخند بمن نگاه میکند .ذبیح گفت ،ایشان خانم ح. ..  هستند استاد شاعر و …
‫ به حالت هاج وواج چشمم بین ذبیح و خانم شاعرمثل توپ پینگ پانگ رفت وبرگشت باخودم گفتم وااای بازم یک شاعر دیگه و از همان هایکه کلما ترا کنار هم میچینند و آخرش به نوشته وزن و قافیه میدهند و به مصراع آخر هم اسمشان را مینویسند…
‫مثل اینکه ذبیج فکرم را خواند گفت:نه،ایشان  خیلی کار های خوبی دارند هر سوالی داری ازش بپرس ،فلسفی،عرفانی ادبی  . . .

دستم را بردم طرفش و باهم خوشوبش کردیم .صدای گرمی داشت و با وقار کم کم،نه تنها من بلکه زیاد و جوان ها دیگرکس ها یکه انجا بودند را  به این باور رساند که واقعا شخصی فرهیخته و پرمغزی است .
رفته رفته جمعیت بدورش حلقه زدند و هرکسی یک سوالی ازیش میکرد .بچه های جوانی که انجا بودند مدام ازیش سوالهای مختلف میپرسیدند و آن هم با وقار چنان کلمات قصاری میگفت که همه لحظه به لحظه ارادتشان برایش بیشتر میشد 
جناب شاعره  که میدید جمعیت دوریش بیشتر و بیشتر میشود کماکان با وقار وحوصله جواب سوال کننده هار اکه اکثرا بانوان بودند میداد .خواستم برم طرف دیگر که ایشان به علامت صمیمیت دستم را گرفت و شروع به سخن کردند .انصافا که شیرین حرف میزد و آدم را جذب حرفایش میکرد .سخنش در دوکلام خلاصه میشد ،نجابت و راستگویی

فکر کردم مثل همیشه که پند مید هند و همه در مورد صفات پسندیده حرف میزنند به آدم حالتی تهوع دست میدهد .از زمانی که چشم باز کردیم تا حالا همه در گوش ما گفتن دروغ بده و دروغ گفتند .گفتند دزدی نکنید و خودشان دزدیدند گفتند ریا بد است و خودشان ریاکارترین بودند گفتند ….وخودشا ن بدترین بودند .از پدر و مادر کا  کا وخاله و معلم گرفته تا مجری تلویزیون و ملا و مولوی ورئیس مملکت ،همه و همه بر ضرورت اخلاق و فرهنگ نیک تأکید کردند و در گوش ما خواندند و خواندند بدون اینکه کمتر کسی توجه کند .
‫جالب اینجاست که هر دفعه هم که دراین مورد حرف میزنند انگار که یک موضوعی تازه را عنوان میکنند و چنان با آب و تاب میگویند که به فکریشان  ملت تاحالا نشنیده  . . .

 

اما حرف هایشاعره از یک جنس دیگری بود .از کنترل شهوت و در اختیارگرفتن عنان هوس در دست سخن میگفت از درستی و راستی از همان حرفایی که سالهاست در گوش مان خواندند .اما با یک حس و حال جدید با یک طرز بخصوص که همه را مسخ میکرد .شاید آن  روز پس از مدتها بود که از خودم و ضعیف النفس بودن خودم خجالت زده شده بودم .احساس میکردم دستی که به علامت دوستی دستم را گرفته از زشتی گناهایم ممکن آلوده بشود .چی میگفت این زن چه میگفت.
ایمایلش را به همه داد تا هر کس مایل باشد با ایشان تماس داشته باشد .
…………………….

 

چقدر آنروز با خودم دست دست کردم تا آی دی شان را اد کنم و با ایشان حرف بزنم اما پس از دوساعت کلنجار فقط ای دی شا ن را توانستم اد کنم ولی به هیچ عنوان رویم نمیشد با ایشان  چت کنم.میدانید خیلی …خیلی خجالت میکشیدم .برایم مثل یک قدیس شده بود و من هم بنده ای غرق در گناه که فکر میکرد باحظورش فقط موجب مزاحمت و درد سر میشه.مگسی بودم در عرصهءسیمرغ که جز حقارت و فرومایگی چیزی برای عرضه کردن نداشتم.این شعر حافظ در  ذهنم میچرخید که
ای مگس عرصهءسیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
چند روز گذشت هردفعه که درمسنجرم آی دی ایشان را میدیدم با افسوس این شعر

sign outحافظ را زمزمه میکردم و سریع میزدم روی      

تا اینکه یک روز دل را زدم به دریا 
تا  مسنجررا باز کردم دیدم ایشان هم  آنلاین هستند   باز دلشوره امد به سراغم .خیلی با خودم جنگیدم تا بلاخره با دستی لرزان نوشتم

سلام عرض کردم

بلا درنگ روی صفحه جوابم را دیدم .از شرمنگی و هیجان قلبم میزد 
سلام جانم تو کجا بودی چرا اینقدر دیر آمدی؟
باز بادستی لرزان نوشتم
معذرت میخواهم که مزاحمتان شدم واقعا میدانم وقتتان گرانبهاست اما خواستم عرض ادب کرده باشم
چه لفظ قلمی چرا ای رقم گپ میزنی
چقدر کلامش آرامش بخش بود از خوشحالی در پوست خودم جای نمیشدم ،باهیجان وسریع نوشتم 
ببخشید من دوا سازم مثل شما به ادبیات و دستورات زبان وارد نیستم

 گفت میتوانم یک خواهش از خودید بکنم

 گفتم بفرمایید هر امری باشد در خدمتم
همرایم دیگر اینطور صحبت نکن و مره دیگه به اسمم صدا کن ح . . . ح. . . جان

 

در مانده بودم در برابر این همه تواضع و فروتنی چه کنم 
گفتم خانم ح. . . یا استاد ح. . .  بگم بهتر نیست 

نه نه ه ه  خواهش میکنم  فقط ح . .  . نه خانم و نه هم استاد عزیزم خواهش میکم
باکمال خجالت نوشتم 

چشم .. .ح
 میدانید از آن شبی که باهم بودیم تا حالا یک لحظه هم از یادم بیرون نرفتی؟
گفتم باور کنید من هم همینطور ،صدای شما هنوز در گوشم است
من هم همینطور عزیزم صدای تو یک موسیقی خاصی دارد .آه که آن زمزمهءشیرینت هنوزدر گوشم هست
باخودم گفتم .من جواب این همه بزرگواری را چه قسم بدهم .دستم روی کیبورد یخ زده بود .چی بنویسم که جوابگوی اینهمه بزرگی،متانت و درعین حال بی ریایی وفروتنی باشد؟
دوباره نوشت:
 عزیزم میتوانم باتو راحت حرف بزنم؟
البته .حتما راحتی راحت باشید 
جدی ؟عزیزم میخواهم مثل همان شب باتو راحتی راحت گپ بزنم از ته ای دل

احساس غرور …نه …غرور نه ولی یک حس عجیبی داشتم فکر به حرفاییش و متانتش یک علاقهءوصف ناشدنی در وجودم خلق میکرد و این بت رفته رفته باهرکلامش عظیمتر و عظیمتر میشد ،نوشتم
گفتم میشه شمه ای از حرفهای آن شب  بزنید خیلی برایم باعث افتخار است

کاش حالا کنارم بودی  در بغلت میکردم و میبوسیدمت 
 تشریف بیارین کلبه محقری دارم اما دریش همیشه بروی شما باز است

جدی  عزیزم؟ 
 باورکنید

انقدر دوست دارم ببوسمت که نگو

تشکر من هم چنان

گفت :

دیگه دله میزنم به دریا میشه یک سوال ازیت بپرسم گلم؟
خواهش میکنم  راحت باشیند هر امری باشه در خدمتم
حالا چراروس مگم ای روس چه میکنه  که مه نمیکتم مگه  او خوک سفید اه اه گمیش او شب دلی مره شکستاندی  . . . . 
  نگاه کردم به چت خانه  .چندبار پلک هایم را سخت روی هم گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و به صفحهءکمپیوتر خیره شدم تا ببینم جمله ای که خواندم درست بود ؟یا من اشتباه متوجه شدم
نه همان بود .خوب شاید،بزرگان عادت دارند از چیزهای غیر عادی و مسائلی که دیگران را شوکه میکند استفاده کنند .با کمی مکث نوشتم
میشه توضیح بدهیند 
جانم ،مثل اینکه خودت باید بگی ولی بگو که او شو نیشه بودی ای کار ها ره نفهمیده کردی   ؟
− نه،خواهش میکنم آن شب ما آمده بودیم به شهید ا دعا کنیم و ثاتیآ من اصلا اهل این کا ر ها نیستم
ا ه ه ه ه عزیزم تو ره امشو چه شده ؟ کاش میبودی تنهای گلاسم بالا نمیره آن گردنت را میبوسیدم میرفتم پایین . .  .

 

تمام آن عظمت و شکوه و وقار و  زهرمار … در یک لحظه ،کمتر از یک چشم بهم زدن دود شد و به هوارفت .تازه فهمیدم مره  با یک مردی دیگر اشتباه گرفته و منظورش از آن شب ،شبی دیگری جای دیگری با آدم های دیگری  بوده و من احمق در فکر آن شب پر از معنویت بودم .وجودم از نفرت پر شده بود .نه نسبت به آن بلکه نفرت از خودم .به خودم فحش میدادم که ای  بعد از این همه سال .هنوز هم احمقی و ساده لوح

 

هرچی فحش تیوره گی یاد داشتم در ذهنم داشت قل قل میکرد

ایشان هنوز گرم نوشتن بودند. و مینوشتند . .  .

وااای دیوانه میشدم

 …………………………………………………

میهمان ‫تلویز یون ملی با  نو و شا عره پر آوازه کشور که از اروپا تشر یف برده بود مهمان بر نا مه آقای تنو یر که ایشا ن هم در همسایگی ما بسر میبرند با ز هم

حرف های شاعرانه از یک جنس دیگر . از همان حرفها.اما با یک حس و حال جدید با یک طرز بخصوص که همه را با ز هم مسخ میکرد .و یک گلاس آب پیش رویش بود و با بی رغبتی  که گوی گلاسش بالا نمیرفت جرعه جرعه از گلاس مینو شید و باز هم بازی با کلیمات و بازی با همه . . .

دلم به وطنم به خودم به جوان های هم سن و سال وخون گرم خودم سوخت

 

خلاصه این هم از داستان من .حالا اگه نتیجه اخلاقی و سیاسی نمیخواهید بگیرید غمی ندارد اما این نتیجه را بگیرید که همیشه قبل از چت کردن اسم طرف را بخوانید و مطمئن بشو ید باکی چت میکنید تا مانند من وآن طرف که گفتم شر منده نشوید…..

 

با احترام نادر