آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

لبــاس

صبح نوروز بود. شگـوفه از خانه برآمد؛ چشمهـاي خود را تنگ كـرد و سوي آسمان به روي آفتاب ديد. آفتاب، تازه طلـوع كرده بود. دل شگـوفه «تاپ تاپ» درون سينه اش زد و با خود گفت: «حالا همة دختـر ها لباسهاي جديد نوروزي مي پوشند و به جشن نوروز مي روند.» و باز هم دلش «تاپ تاپ» زد و زودي به يادش آمد كه خياط به او لباس نو نداده است. دلتنگ شد و هنوز غمگين بود كه دختر همسايه از روي بام خود صدا كرد: شگوفه، چرا نشسته اي؟ آماده شوكه برويم به جشن!

شگوفه ديدكه لباسهاي نوروزي دختر همسايه مثل آتش مي درخشند. دلش بيشتر تنگ شد و خواست برود پيش مادرش گريه كند و لباس نو بخواهد. او هنوز از جـاي خود بلند نشده بود كه يكبـار ديد، دستي موهـايش را نوازش     مي كند. شگوفه سر خود را بلند كرد و زني كه موهايش را نوازش مي كرد با مهرباني به او گفت: دخترم شگوفه، نوروزت مبارك!
شگوفه او را نشناخت و گفت: عمه جان، تو مادر كيستي؟
زن گفت: دخترم، نام من خاله نوروز است؛ من خالة همة كودكان هستم.
شگوفه از شادي ذوق زد و گفت: خاله جان، من نامت را از مادرم شنيده بودم.
خاله نوروز، پيشاني شگوفه را بوسيد و گفت: دخترم، چرا لباسهاي نوروزيت را نپوشيدي؟
شگوفه، آهسته گفت: پدرم مي گويد كه خياط نمي دهد.
خاله نوروز گفت: شايد پدرت خيلي بيكاره است كه خياط به او لباس نمي دهد.
شگوفه گفت: نه خاله جان، پدرم هر كاري كه پيدا شود انجام مي دهد. او بيشتر وقتها به دهقان كمك مي كند.
خاله نوروز گفت: غصه نخور دخترم، اينطور كه هست، تو هم بايد لباس نو داشته باشي. بعد، دست شگوفه را گرفت و گفت: بيا برويم نزد خياط!
خاله نوروز و شگوفه، هردو پيش خياط رفتند. خاله نوروز تا خياط را ديدگفت: چرا به شگوفه، لباس نوروزي نمي دهي؟
خياط جواب داد: چـرا بنـًـا بــراي مـا خـانـه درست نمـي كنـد؟ دكان مــا تنـگ است و بچه هاي من هر شب در بيرون مي خوابند.

خاله نوروز دو باره گفت: هـله، به شگـوفه، لبـاس نـو بده كـه حـالا همـة دختــرها لباسهــاي جديـد مي پوشند و به جشن نوروز مي روند.
خياط باز هم گفت: بچه هاي من هر شب در بيرون مي خوابند. ما خانه نداريم. برو به بنــا بگو به ما خانه بدهد، آن وقت من هم به شگوفه لباس مي دهم.
خاله نوروز و شگوفه رفتند پيش بنــا و خاله نوروز از بنــا پرسيد: چرا به خياط، خانه درست نمي كني؟
بنــا گفت: چرا نانوا به ما نان نمي دهد؟
او بعد، بچه هـاي خود را به خـاله نوروز نشان داد. خاله نوروز ديد كه راستي هم بچه هاي بنــا گرسنه هستند. خاله نوروز و شگوفه فوراً پيش نانوا رفتند و خاله نوروز به نانوا گفت: چرا به بچه هاي بنــا نان نمي دهي؟
نانوا گفت: چرا دهقان به من گندم نمي دهد؟
خاله نوروز كه اين گپها را شنيد كمي فكر كرد و به شگوفه گفت: قرية شما را خوب نساخته اند. مردم اينجا به هم كمك نمي كنند. دهقان به نانوا گنـدم نداده است؛ نانـوا به بنا نان نمي دهد؛ بنــا به خياط خانه نمي سازد و خياط هم به تو لباس نداده است.
بعد، خاله نوروز از شگوفه پرسيد: تو مي داني چرا اينطور است؟
شگوفه كمي فكر كرد و گفت: نه.
خاله نوروز گفت: حتماً در اين قريه شخص بيكاره يي هست.

شگوفه گفت: نمي دانم.

و پرسيد: خاله جان، همة گناه ها از آن بيكاره است؟

خاله نوروز گفت: ها.

شگوفه نفهميد كه چطور همة گناهها از آن بيكاره است.

خاله نوروز گفت: بيا پيش دهقان برويم و بپرسيم كه چرا به نانوا گندم نمي دهد. خاله نوروز و شگوفه رفتند پيش دهقان. خاله نوروز، علت اين كار را از دهقان پرسيد و او جواب داد‍: بيشتر گندمها را زميندار مي برد؛ بچه هاي من هم گرسنه اند.

خـاله نوروز و شگـوفه فوراً رفتند پيش خانة زميندار و دروازة او را زدند.

 هر دو پسر زميندار بيرون شدند. خاله نوروز از آنها پرسيد: پدر شما كجاست؟

آنها گفتند: خواب است.

خاله نوروز پرسيد: چه وقت بيدار مي شود؟

بچه ها گفتند: چاشت.

خاله نوروز پرسيد: بيدار كه شد چه كار مي كند؟

بچه ها گفتند: نان مي خورد.

خاله نوروز پرسيد: باز چه كار مي كند؟

بچه ها گفتند: باز، قيمت گندم و ديگر چيز ها را مي سنجد و در بارة راه هايي فكر مي كند كه بتوانيم فايدة بيشتري از فروش گندمها ببريم.

خاله نوروز با لبخند گفت: چه كار بي اهميتي!

و از آنها پرسيد شما چه كار مي كنيد؟

آنها با هم جواب دادند: ما پسر هاي زميندار هستيم.

خاله نوروز را خنده گرفت و گفت: مي دانم كه پسرهاي زميندار هستيد، پرسيدم چه كار مي كنيد؟

بچه ها جوابي نداشتند و خاله نوروز، رويش را به سوي شگوفه كرد و گفت: اينه دخترم، كسي به اين جوانها ياد نداده كه كار كنند.

شگوفه از هوشياري خاله نوروز حيران ماند و هيچ نفهميد كه او چه خواهد كرد.

خاله نوروز از پسرهاي زميندار پرسيد: شما بيشتر گندم هاي دهقان را مي آوريد؟

بچه ها گفتند: بلي.

خاله نوروز گفت: شما گندمهاي دهقان را مي آوريد؛ دهقان نمي تواند به نانوا گندم بدهد‍؛ نانوا به بنــا نان نمي دهد؛ بنــا به خياط، خانه نمي سازد و خياط به شگوفه لباس نو نمي دهد.

و به آنها گفت: من به شما ياد مي دهم كه چطور، هم شادمان و تندرست بمانيد و هم خود، صاحب نان و گندم شويد.

آنها خوشحال شدند و به يكصدا گفتند: ياد بده!

خاله نوروز آنها را برد به روي زمين و گفت: اينجا گندم بكاريد!

پسر هاي زميندار، آنقدر گندم كاشتند كه خوب خسته شدند و ديدند كه از هر دانة گندم يك بوتة بزرگ روييد و از هر بوته، هفتصد خوشة بزرگ بلند شد و هر خوشه، هفتصد دانة گندم به بار آورد.   بچه ها با رضايت آنها را جمع كردند و آنقدر گندم زياد شد كه در گدامها نمي گنجيد.

خاله نوروز به آنها گفت: همة زمينهاي پدر خود را كشت كنيد كه اگر زمين سفيد بماند گناه دارد.

بچه ها خيلي از اين كار لذت برده بودند، ولي گفتند: بيشتر از اين، گندم و زمين به كار نداريم و رفتند پيش دهقان و از او خواهش كردند تا زمينِ باقيمانده را براي خود كشت كند و بيكاره نگذارد كه گنـاه دارد. دهقـان هـم آمد و باقيمـاندة زمين را كشت كـرد و آنقـدر گنـدم در  قريه فـراوان شد كه رفتنـد نانوا را آوردند تا هرقدر مي خواهد گندم ببرد. نانوا، آنقدر نان پخت كه در نانوايي اش جاي نشستن نبود و رفت بنــا را آورد تا به خود نان ببرد. بنــا هم فـوراً به خيـاط، خانه ساخت و خياط در همان روز، يك دست لباس نو به شگوفه فرستاد.

شگوفه لباسهاي نو را پوشيد و ديد كه مثل آتش مي درخشند. از شادي ذوق زد و به سوي خانة همسايه رفت. در آنجا دختر همسايه، هنوز منتظرش بود و تا يكديگر را ديدند با خوشحالي رفتند تا با ديگران در جشن نوروز بازي كنند.

(پايان)