آرشیف

2016-1-22

دکتور محمد انور غوری

قصۀ خاله پیروزکوهی
در شرق مرکز تیوره  قریه ایست بنام « لعل سرخ » که از بین آن رود تیوره می گذرد ، وسط قریه به سمت جنوب رود خانه نزدیک مسجد تاریخی لرپاج  چشمه ای بزرگی جاری است معروف به چشمۀ غوجه ، مجاور همین چشمه، مردی زندگی داشت بنام دین محمد. دین محمد زمانی که 25 ساله بود  سوداگری می کرد. فرصت مناسب برای سودا و معامله ،ختم ماه سنبله بود، زیرا، محصولات زراعت جمع می شد و مواشی محل  آمادۀ فروش می گردید. دین محمد یابوی ابلقی(اسپ بارکش ابلق) داشت ، بر آن خورجین بزرگی می انداخت ، پراز لوازم ضروری مردم: تکه های رنگارنگ ، سامان آرایش ، اسباب گلدوزی ، گلاباطون ، مهرۀریزه ، دست بند زنانه ، سلسله ، گوشواره ، انگشتر ، آینه ، َشانۀ موی، عطاری باب : حلیله ، زرذچوبه ، زنجفیل ، چوی فیلوس ، جوزبیا ، مازو ، داروگرم ، دال چینی، ذمۀ بلور، جوهرلیمو و غیره.   بازار سودا گری دهات معمولاً  جوار ایلاق ها ، سایۀ درختان محل ، کنار چشمه ها بود. یکی از مسیرهای رفت و آمد دین محمد از تیوره شروع می شد، تنگۀ نورک ، پسابند ، موازی با مسیر علیای فراه رود ، خاک یارک ، قلعۀ نقشی ، منطقۀ غیبی ، پهلوسنگ ، زردتلی و دولتیار. دین محمد جوان بلند بالا ، خوش قیافه ، خوشخوی ، خوش معامله و زیرک . اغلب محلات او را می شناختند. روزی و روزگاری، گذار دین محمد با یابوی ابلق و خورجین عطاری اش به قریۀ شرشر دولتیار می افتد. مجاور خیمه های ایلاق درختی بزرگی کنار جوی روان و نزدیک آن مسجد صحرایی ایلاق قرار دارد. سوداگر لوازمش را سایۀ درخت پهن می کند و اسپ وی آنطرفتر در چمنی مصروف چریدن می باشد. اهالی قریه از خورد و بزرگ زن و مرد دور سوداگر حلقه می زنند و بازار سودا ، گرم می شود تا شام تمام اشیا به فروش می رسند و شام نماز را  به جماعت ادا کرده در همان محل فرشی گسترده اند برایش نان می آورند . مردم محل بعد از ادای نماز خفتن در مسجد نشسته اند، گویا جهت حل یک مشکل محلی مجلس وسیع در جریان است . ارباب قریه ، آخند محل ، ریش سفیدان و همه مردان جمع شده اند. سرانجام دین محمد را به مجلس فرا می خوانند و  ارباب قریه برایش پیشنهادی از طرف مردم دارد. گفته می شود رنی جوانی را ، شوهرش طلاق داده و دوباره پیشیمان شده ، چون طلاق ثلاثه بوده ، گویا باید زن مطلقه یک شوهر را سپری کند تا شوهر اولی حق دوباره ازدواج را با او داشته باشد. تصمیم گرفته اند، بانو را با شخص بیگانۀ که از محل نباشد تزویج نمایند تا با آن زن یک شب در خلوت بگذراند و صبح وی را طلاق دهد . از سوداگر میخواهند بخاطر رفع نزاع و حل این مسئله، با آنها همکاری کند ، از خود گذری نماید و به این ازدواج  تن در دهد . بلی سوداگر جوان است ، هنوز ازدواج نکرده ، عیش یک شبه و بی دغدغه برایش غنیمت است ، تجریۀ تاریخی ، خلوت مفت و خزانۀ غیب . خانم را به نکاه شرعی در عقد دین محمد در می آورند ، خیمۀ با چراغ موشک در خلوت عروس و داماد برای یکشب ، بحیث حُجله آماده می گردد . آنها وقتی یکدیگر را می بینند یک دل نی که صد دل باهم عاشق می شوند. زن 18 سال دارد با قامت بلند ، قیافۀ قُرص ، چشمان سیاه و کجکی . زن بلا فاصله به مرد می گوید که من به شوهرقبلی ام هرگز راضی نبودم و نیستم اما مرا باری دیگر به خانه اش به زور می فرستند. اگرچنین شود خود کشی می کنم و باتو مردک بیگانه هم  امشب زناشویی نخواهم کرد ولی  برایت یک پیشنهاد دارم . اگر همت داری هم اکنون در تاریکی شب همرایت فرار می کنیم و آنجای میرویم که خودت زندگی داری. دین محمد می پذیرد ، فرصت طلایی را از دست نمی دهد ، با عروس  آهسته از خیمه های ایلاق دور می شوند و هردو بر اسپ سوار شده ، یا شاه ولایت ، هی میدان و طی میدان حرکت می کنند. شب تا صبح ، روز دوم و سوم بیشتر از مسیر های که به تعقیبش آمده نتوانند به رفتن ادامه می دهند  تا که به تیوره می رسند ، لعل سرخ ، رود خانۀ تیوره کنار چشمۀ غوجه . مردم ازین واقعه خبر می شوند ، گاوی می کشند ، دهل و سرنا میخواهند و یک عروسی تمام عیار برگزار می گردد. عروس یک زنِ پیروزکوهی، شبیه پریان پشت کوه قاف .  سال ها می گذرد، از آنها سه پسر بنام های حیدر ، سرور و عمر با یک دختر به دنیا می آیند. پسران به سن 17 و 18 می رسند سراغ خانوادۀ اولی مادر شان را میگیرند ، 20 سال بعد از این ازدواج به شرشر دولتیار می روند. والدین مادر شان حیات دارند ، فریاد می کشند، گریه می کنند و نواسه هایشان  را می پذیرند .  بین خانواده ها رفت و آمد شروع می گردد و خویشاوندی ادامه می یابد .
بلی زن متذکره بنام خاله پیروزکوهی مشهور بود ، رشید ، پاکیزه ، با همه صمیمی ، مهربان ، با سلیقه ، قالین باف و بهترین غذای محلی می پخت ، همه اورا دوست داشتند. سال1346 که من شاگرد صنف هشتم لیسۀ سلطان علاوالدین غوری بودم ، سرور فرزند دین محمد به چغچران(فیروزکوه) می آمد و به خانۀ خالوهایش به شرشر دولتیار می رفت. فعلا نواسه های  این دو قهرمان داستان ما بنام های اکبر ، حاجی خیر محمد و …   حیات دارند . یا هو.