آرشیف

2020-6-8

دکتور محمد انور غوری

خاطره ای از خاله رعنا
هنگام طفلی ام ، درقریه ما، زنی بود بنام خاله رعنا که با همه مردم آنجا قرابت داشت، او کلان سال، بلندقامت، رشید، پرحرف، خوشخوی، مهربان و ساده دل بود . بر حسب قرابت، وی را بنام های خاله، عمه، بی بی و ددهء یونس(مادریونس) یاد می کردند، همه او را دوست داشتیم. زمانیکه به خانه ما مهمان می شد تا ناوقت شب بدورش می نشستیم او از خاطرات روزگارش قصه می گفت. هنگام قصه گفتن به آوازبلند شعرهای میخواند، اشعار وی دوبیتی های محلی بود که با تغییرات اندک مطابق حال خود می ساخت، قافیه و آهنگ شعربهم می ریخت اما جالب و شنیدنی بود. یک خاطره از خاله متعلق به عروسی شخصی از قریه می شد که روز معینه اش به تعویق افتاده بود، پدر عروس ادعاکرده بود که از مهر دختر، یک «کابلی» باقیمانده و سوگند خورده بود تا همو کابلی اش را نیاورند، طوی معتل است. « روپیه کابلی» واحد پولی قبل از امان الله خان بود که از نقره ساخته شده معادل دو قران، بحساب می آمد. پول را بعد از یک هفته تهیه نمودند و به پدر عروس دادند تاکه طوی روبراه شد. ساعتی که عروس از اسپ پائین شده وارد خانه داماد گردیده، خاله دایره را گرفته آهنگی خوانده که انتره آن قرار ذیل است:
عروس ! با لا بشین با لا بلنده ××× از کابلی های بابه ی تو یکی کمه
یکی از خاطرات تلخ خاله روزی بوده که یونس، یگانه فرزندش به عسکری می رفته، خاله ، با غلام حیدرنواسه اش و مادر غلام حیدر، یونس را تا گردنه ی، مجاور قریه مشایعت می کنند، حین وداع، یونس با خورجینی که در پشت دارد از ایشان جدا می شود، در مسیر کوتل با دیگران به حرکت می افتد، همه گریه می کنند و خاله از سوز دل شعری به آواز بلند می خواند:
به کوتل میروی هلاک و مونده ××× به دنبال مینگری بچه ی تو بومونده
نه راه رفتنه نه جای موندن ××× فلک به کار هرسه تای ما حیران بومونده
باری همسایه ها از نواسه خاله شکایت کردند که بی ادبی می کنه، جنگ می کنه، سنگ می زنه و فحش می گویه. خاله گفته بود، انه داد خدا یک نواسه دارم، بی ادبی می کنه بکنه، جنگ می کنه بکنه، سنگ می زنه بزنه، فحش می گویه بگویه اما ناجور نشوه، نموره، زنده باشه بس است.
یادم هست زمانی که صنف چهارم مکتب بودم(سال۱۳۴۲)، یکی از روزهای خزان ، ساعت یک بجه همرای بچه های قریه ما،از مکتب ، بسوی خانه می آمدیم، راه داخل قریه از دروازه خانه عموعمر می گذشت، در صفحه خانه، زنها همرای خاله رعنا نشسته بودند و خاله مهمان، خانه عمو بود. با اشاره اش نزد او رفتیم ، روی های مارا بوسید، ما هم دستهایش را بوسه دادیم و احترام کردیم، با تقاضای او هرکدام خود را معرفی نمودیم. آنگاه پرسید که ازهمه شما بچه های مکتبی، کی جرارتر(لایقتر) است؟ بچه ها بطرف من اشاره کردند که انورک جرار است. خاله گفت انورک جراره؟ گفتند بلی او کفتان است. دلم باغ باغ شد خیال کردم حالا مرا تحسین خواهد گفت اما برخلاف انتظار، خاله با خشم گفت: خاک به سر تو، بخوان بخوان، جراره جراره ، سبق می خوانه که « گاو شاخ داره، زاغ نول داره». آنگاه گفت هاو احمق نمی بینی کسانی که جرار هستن در ختم مکتب آنها را به کابل می برن و دیگه گم ولایت می شون، تو هم اگر ذوق داری تو را به کابل، هرات یا شهردیگری خواهند برد، دیگه دیدار پدر و مادره نمی بینی. انه نواسه ی مه غلام حیدر، شش سال می شه مکتب می ره هنوز به صنف سوم نرسیده ، توره چه بلا زده که ازو یاد بگیری. همه زنها گفتند که ددهء یونس راست می گه. خاله ازدلسوزی می گفت ولی من آرزو داشتم برای تعلیمات بعدی به شهر بروم، چیزی نگفتم.
القصه از صنف ششم مکتب فارغ شدم مرا به مرکز ولایت غوریعنی شهرچغچران(فیروز کوه امروزی) اعزام و شامل مکتب لیلیه ساختند که افتخار می کردم، با ختم لیسه و دوسال وظیفه معلمی شامل پوهنتون کابل گردیدم، لیسانس، دو دوره خارج ، دررشته ریاضی ماستری و دکتورا گرفتم ، استاد پوهنتون شدم ، بیشتر از چهل سال تدریس ، حالا متقاعد هستم و از ترس کرونا قرنطین. از زمان نصایح خاله رعنا، پنجاه و هفت سال گذشته، در این اوقات هیچ زمانی مساعد نشد که من حد اقل دو ماه در همان قریه سرسبز و شاداب سپری کرده باشم. خاله رعنا، پدرم ، مادرم، همه زنان و مردان آن روزگار رفتند و «من گم ولایت شدم». حالا باردوم، بیست سال می شود که به غوررفته نتوانستم. غلام حیدر نواسه خاله که تا صنف سوم درس خواند هنوز بیسواد است، بیشتراز دوازده فرزند، بیست و هشت نواسه دارد، صاحب جایداد، خانه ، موتر ، باغ ، دکان و روزگار، اما من در کابل مسافر و قرنطین. گاهی قیافه خاله رعنا در نظرم مجسم می شود و خیال می کنم که با خشم و گیله بمن می گوید: « جراره جراره ، می خوانه می خوانه – گاو شاخ داره و زاغ نول داره، آخر که گم ولایت شدی یا نه؟». خداوند ارواح خاله را خوشنود داشته باشد.