آرشیف

2015-1-24

محمد رفیع موج

فکاهیات وخنده

  

فکاهی از زمانه های قدیم دربین اقوام وملل جهان گفته میشده وجز ادبیات فلکلوریک مابوده است. زمانیکه جوانان ، گروها  وگردهمائی ها صورت میگرفته فکاهیات را برای رخت بربستن اندوه ازدل ها ومتجلا ساختن تبسم برلبان ومحو کردن غم از چهره ها زمزمه میکردند. اسلاف ما فکاهیات را میگفتند ، میشنفتند و می ساختند تا غبار غم را از زندگی به جاروب زده وجایش را به خوشی وسرور تبدیل کنند.
 خنده همان گونه که زاده فکهاست اجتماع را بر گوشه نشینی ترجیح داده و زندگی اندوه را به خوشی می آلاید. طنز وشوخی درسخن بمانند نمک در طعام است پیامبر ص فرموده اند: مومن باید اهل شوخی وشیرین سخنی باشد و این منافقین هستند که ترش روی و عبوسند.  شیخ عطار گفته است :
 

چو عیسی باش خندان وشگفته             که خر باشد ترشروی و گرفته

 
در جائی شعری بدین وصف آمده است :

زمـانـی درس عـلـم وبـحـث وتـنـزیـل                 کـه بـاشـد نـفـس انـسـان را کـمــالی
زمانی شعر وشـطـرنـج  و حـکـایــت                  کــــه خــاطــــر را بــود دفــع مـلالی

خنده

خـواهـی اگـر قـلـب تـوروشــن شـود              پـیــش تــوعـالــم هـمــه گـلـشـن شــود
درگــــــذرازغــصـــه وازاشــــک وآه              خــنـــــده بـکــن ازتـــه دل گــاه گـــــاه
خــــنده بـه قـلـب تـوصـفــا مـیـدهــد               خــــنـــده بـه چـشـــم تـوحـیـا مـیـدهــد
خـنـده بـه هـرلـب کـه عـیان میشـود               گــرکــه بــود پـیـــرجــــــوان مـیـشـود
خـنـده بـه روی تـودهـد آب ورنــگ               مـیـشــــوی انــــدربـــرمـــردم قـشـنـگ
خــنــــــده کــنـــد دور زتــــن درد را               خـــنـــــده کــنـــــد ســـــرخ رخ زرد را
فـایـده خـنـــــــــــده بــود بـیـشـمـــار               زان بـشـــــوی شـــاد دریــن روزگــــار
تـرک غـــــــم رفـتــــه وآیــنــده کــن              خـنــده کـــن وخـنـــده کـن وخـنـده کـن

 
واینک میخواهم با این داشته های ناچیز شما را بخندانم.
 
سلام… سلام به شفافیت صدف دریای عمان، درخشندهگی الماس کوه نور و اصالت دل عاشقان….
 

باز امد م تا قفل غم را بشکنم            وین کاخ پر ملال را با خنده از بن برکنم
غـصــه کــــه دل را دوده کـرد            ســـر را زســـــــــودا پــــــــوده کـــــــــرد
ایـنــش وآنــش هـــــم زنـــــم             خـنـــــــده بـــــــه دل مـــــرحـــــــم زنــــم
 
بین دولب خنده چوگردد عیان           غصــــــه وغم را ببرد ازمیان
فایـــــــــــده خنده بود بیشمار             ازمن آزاده درین روزگــــار   
ترک غـــــم رفته و آینده کن             خنده کن وخنده کن وخنده کن

 
 
 
قاضی رویش را طرف متهم کرد و پرسید : شما چند ساله هستید ؟
زن گفت که : 25 ساله هستم قاضی صاحب !
قاضی در جوابش گفت : حالا بفرمائید بگوئید که چند سال است که 25 ساله هستید ؟؟؟؟؟
 
از یک نفر پرسان کردند که نظرت راجع به مار چیست ؟
میگوید : حیوان خیلی خوبی است ولی حیف که همه اش دم است…
 
یک نفر قبل از مرگش وصیعت میکند که قبر مرا با آب و صابون بشویید، تا هر کس که میگذرد بلخشه و بخوره زمین و من بخندم تا روحم شاد شود….
 
یک کسی یک پری دریای می بینه و می گه : وای خدایا تو چقدر مقبول هستی، زن من میشوی ؟ پری میگوید : من که آدم نیستم، نفر میگه فکر کردی من آدم هستم ؟
 
یک نفر میخواسته از همسایه اش زینه قرض بگیره، پیش خود فکر میکنه و میگوید : حالا اگر بروم و بگویم که زینه تانرا بدهید، شاید همسایه بهانه کند و بگوید که کوتاه است، زینه ما شکسته، یا به کسی دیگری قرض دادیم، خلاصه میرود در خانه همسایه تق تق میکند، وقت زن همسایه در را باز میکند، مرد به زن میگوید برو بابا تو هم با این زینه ات….
 
زن اولی : این مرد ها واقعآ کله شق و یک دنده هستند !
زن دومی : چی گپ شده ؟
زن اولی : مثلا این شوهر من، دیروز دقیقآ چهار ساعت برای توضیح دادم، آخر هم قبول نکرد.
زن دومی : خوب چی را توضیح دادی که قبول نکرد ؟
زن اولی : این را توضیح میدادم که من زن پر گپ نیستم..
 
دیوانه اولی : من وقت روی سرم استاد میشوم، خون در سرم جمع میشود، ولی وقت روی پاهایم استاد هستم خون در پاهایم جمع نمی شود، میدانی چرا ؟
دیوانه دومی : خوب معلوم است، بخاطریکه پاهایت مثل کله ات واری خالی نیست….
 
معلم فلسفه یک چوکی را میگذارد در بین صنف و به شاگردان میگوید : شما باید یک مقاله بنویسید و در آن ثابت کنید که چوکی وجود ندارد، یک شاگرد دو کلمه نوشته میکند و میگذارد روی میز، وقت معلم ورق را تصیح میکند آن شاگرد بهترین نمره را میگیرد : میدانید چی نوشته کرده بوده آن شاگرد ؟
……
……..
……….
………….
آن شاگر نوشته بوده : کدام چوکی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
یک نفر یک رستورانت باز میکنه، ولی هر روز چاشت میرود به دیگه رستورانت نان میخورده. ازش می پرسن چرا در رستورانت خودت نان نمی خوری ؟ میگه آن پدر نالت خیلی قیمت میفروشه……
 
زن به شوهرش میگه : آخ نمیدانی دیشب چی خواب خوبی دیدم !
شوهرش میگه چی خواب دیدی ؟
میگه خواب دیدم که در بهشت هستم، همه چیز عالی و زیبا و…..
شوهرش میگه، پس چرا آمدی همانجا می ماندی….
 
 
یک نفر خسیس یک خوشه انگور می برد خانه به زن و فرزندانش و برای هر کدام شان یک دانه میدهد : اولاد هایش گفتند که چرا یک دانه انگور : گفت فرزندم، عزیزم بقیه اش هم همین مزه را میدهد….
 
یک نفر در دادگاه محکمه میشده، وکیل مدافع هنگام دفاع اش میگوید.. قاضی صاحب، مرد را که شما محاکمه میکنید، پدری مهربان، انسان شریف، آدم با وقار، مرد دست کار و پاکدامن است… نفر درین هنگام به وکیلش میگوید… وکیل دیوانه تو از من پول گرفتی و حالا از یک نفر دیگه دفاع میکنی ؟؟؟؟
 
 
 
سوزن
شخصی سوزنی را در خانه گم کرده بود ودرکوچه آن را می پالید
او را گفتند: سوزن را به خانه گم کرده ای ولی درکوچه آن را می پالی
گفت: احمق خانه تاریک است ولی کوچه روشن است.
 
شتر قربانی
مرد عربی درروز عید قربان شتری قربانی کرد ودرشهر به راه افتاد وفریاد کنان به مردم خبرداد که ایها الناس من امروز شتری قربانی کرده ام به او گفتند : چه می گویی این که افتخاری ندارد.
مرد عرب گفت: سبحان الله خداوند تبارک یک بچه گوسفند در عوض حضرت اسمعیل برای قربانی فرستاد ودر چند جای قران موضوع را نقل کرد من شتری قربان کنم وبه هیچکس نگویم.
 
ناهارخورده اید
شخصی ادعای غیبگویی میکرد گفتند : مثلا چه چیز را غیبگویی میکنی؟
گفت: مثلا من میدانم که شما ظهر چه خورده اید
گفتند:چه خورده ایم
گفت: شما ناهارخورده اید.
 
تحصیل در کودکی
شمس مظفر با شاگردان خود میگفت تحصیل در کودکی می باید کرد هرچه در کودکی یاد گیرند هرگز فراموش نشود من در ان زمان پنجاه سال است که سوره فاتحه را یاد گرفته ام و با وجود آن که هرگز نخوانده ام هنوز به یادم است
.
توی تابوت نباشی
دونفر درمراسم تشییع جنازه ای شرکت کرده بودند یکی از آنها پرسید: در اینگونه مراسم شخص در جلو تابوت باشد بهتر است یا عقب آن ؟
دومی گفت: جلو یا عقب بودن مهم نیست باید سعی کنی توی تابوت نباشی؟
 
غزل از حافظ
شخصی از حافظ غزلی به یکی از شاهان خواند شاه بعد از شنیدن لب به تحسین گشود وگفت شعر نغزی است ولی گوینده حافظ است.
مرد بادستپاچگی گفت خیر قربان مال من است. وحافظ ان را دزدیده است.
شه گفت مردک آن وقت که حافظ این شعر را سروده تو وپدرت هم نبودید.
مرد گفت: درست است اما اگر من میبودم پدرش دزدیده نمیتوانست.
 
استاد فاکولته زراعت
استاد فایز به امریکا رفته بود امتحان داده بود ولی قبول نشد ه بود گفت من استاد تمام استادان استم چون سند دارم، سند آر بی یعنی ریدی برگرد.
 
واین هم مربوط به خانوم ها
زنان قادر هستند زماني كه عشق و علاقه درونشان را ميسوزاند، در ظاهر رفتاري سرد و دافع داشته باشند.
مي‌توانند عمري وفادار باقي بمانند و ميتوانند به لحظه‌اي دل از همه چيز بركنند.
ميتوانند مرد را بگريانند.
مي‌توانند پيچيده ترين مردها را به نگاهي تسليم كنند و مي‌توانند سالها بدنبال ساده ترين مردها بگردند.
آنها غير قابل پيش‌بيني هستند.
مي‌توانند به اندكي محبت رام شوند و مي‌توانند به انبوهي عاشق، اهلي نشوند…
مثل فلفل ماكاروني هستند كه هم زندگي را خوشمزه و لذيذ مي كنند و هم تند و مهيج و گاهي وقتها هم غيرقابل بلعيدن!
درماه صفر هم..
روزی محرم که یکی از شاعران معاصر ناصرالدین شاه بود. به حضور شاه رفت وگفت: قربان جان نثار یک مصرع شعر ساخته ام ومصراع دیگر را نمیتوانم بگویم وآن مصرع این است.
دیوانه شود محرم درماه محرم
ناصرالدین شاه گفت:
در ماه صفر هم ده ماه دیگر هم.
 
حفاظت اطلاعات
مردی را ميخواستند رييس حفاظت اطلاعات كنند. برایش يک سري اسرار مملكت رو ميگویند كه ببينند چقدر ميتوند بروز ندهد. تهديدش ميكنند، نميگوید. ميزنندش، نميگوید. بي خوابي برایش ميدهند، نميگوید. زن و بچه‌اش را شكنجه ميكنند، نميگوید. آخر كه ميبينند خيلي كارش درسته برای اطمينان بيشتر ميندازن او را يک
 ماه به سلول انفرادي و رفتارشرا  زير نظر ميگيرند ببينند اگر بازهم دوام آورد رييس حفاظت اطلاعاتش كنند. داخل سلول انفرادي ميبينند كه هي ميزند تو سر خودش و ميگوید: اه يادم بيا ديگه!
 
کمانک رایگان
پیری صد ساله پشت گوژ ودوتا گشته، وبرعصا تکیه کرده و می آمد.
جوانی به ریشخند وی را گفت : ای شیخ این کمانک را به چند خریدی تا من نیز یکی بخرم؟
پیر گفت: اگر عمر یابی وصبرکنی خود رایگان به تو بخشند.
 
مضر است
داکتری را پرسیدند : آیا قلیان مفید است یا مضر؟
گفت: مضراست به بیست ونه دلیل
گفتند: آن دلایل چه است؟
گفت: مضراست، مضراست ومضر همینطور تابیست ونه  مرتبه .
 
ایثار یا انبار
بزرگ زاده ای لباس خودش را به درویشی داد خبر به گوش پدر رسید با پسر دعوا کرد پسر گفت: در کتابی خواندم که هرکه بزرگی خواهد باید هرچه دارد ایثارکند
پدر گفت : ای ابله لفظ ایثار را غلط خوانده ای وصحیح آن این است که بزرگان گفته اند که هرکه بزرگی خواهد باید هرچه دارد انبارکند
 
پیغام گیرتلفن باباطاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت
الهی مو به قربون صدایت
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت
 
سوال
معلم: به شخصی که با وجود عدم علاقه حاضرين، به حرف زدنش ادامه ميده چي ميگن؟
شاگر��������:  ميگن معلم!
 
باران
اولی چطور ميشود چهار نفر زیر یک چترایستاده شده  و خيس نشوند ؟
دومی وقتی هوا آفتابی باشد.
 
ترافیک
ترافیک از کریم امتحان رانندگي مي‌گرفت. ازکریم مي‌پرسد اگر يک نفر وسط خيابون بود، بوق ميزني يا چراغ؟ کریم میگوید: برف پاك كن جناب! ، ترافیک مي‌پرسد: يعني چي؟ کریم میگوید: جناب ترافیک ،‌ يعني يا برو اين طرف يا برو اون طرف!
 
گذر دزد به قبرستان
دزدی دستار مردی را ربوده فرار کرد مرد به گورستان رفته آن جا نشست مردمان او را گفتند که آن مرد دستار تو را به طرف باغ برد تو چرا در قبرستان نشسته ای ؟
گفت: بلاخره گذرش به این جا خواهد افتاد
 
خطای تصویر وطبابت
نقاش حرفه ای نقاشی را ترک کرده ومشغول طبابت شد
حکیمی به او گفت : کاربسیار خوبی انجام داده ای زیرا خطا های تصویر را همه میبینند وملامت می نمایند اما خطاهای طبابت را خاک می پوشاندو از نظرها مخفی میماند
.
بی تکبری پیامبران
شخصی دعوی پیغمبری کرد از وی معجره خواستند گفت: به درخت میگویم پیش می آید اورا نزد درختی آوردند هرچه به درخت گفت: پیش بیا سخن نشنید وپیش نیامد.
گفت: الحال که او پیش نمی آید من به نزد او میروم زیراکه پیغمبران را تکبری نیست.
 
باعث قحطی انگلستان
برنارد شاو خیلی لاغر بود یک روز یک نویسنده بسیار چاق وتنومند با وی شوخی کرد وگفت: وقتی انسان چشمش به تو می افتد فکر میکند که در انگلستان قحطی روی داده است.
شاو جواب داد: وقتی هم چشم ادم به تو می افتد تصور میکند تو باعث این قحطی شده ای
 
 
 
موجیم که آسوده گی ما عدم ماست    ما زنده برآنیم که آرام نگیریم.
ای هموطن لطيفه پرداز
کاز طنز تراست طبع ممتاز
 صد نکته دلربا نوشتی
 زيبا گفتی بجا نوشتی
چون طنز به مهله رونما شد
صد غنچه نا شگفته وا شد
لبها چو شو ند پر تبسم
عفريت غم از وطن شود گم
 پيروز و قوی نهاد باشی
چون مٌهله خويش شاد باشی
                               ستيغ
 
قهوه
فريد جان مي داني شباهت قهوه با تو چيست؟
رقيقه مثل قلبت
سنگينه مثل عقلت
خوش رنگه مثل چشمات
تلخه مثل دوريت
 
دایناسور
يک  روز به يك ترك عكس يک دايناسوررا  نشان ميده اند,ميگویند شما به اين عكس چي ميگوید؟
ميگوید والا كي جرات داردبه اين چيزي بگه؟؟؟؟
 
بی کلاس
پسر به دخترمیگه …امشب برويم بيرون؟
دختر: نه كلاس دارم 
پسر: فردا شب چي؟
دختر: نه كلاس دارم.
پسر:جمعه ديگه چي؟
دختر : نه كلاس دارم.
پسرپس میگوید: هر وقت "بي كلاس" شدي بگو ببرمت بيرون.
 
آب بازی
و… لب دريا ای داد ميزد آفرين، ما شالا …. ،ازاو ميپرسند چه کار ميکني؟ ميگه :پسرم 1 ساعت است رفته زير آب هنوز بر نگشته …عجب نفسي داره.
 
افغانی
سه تاافغانی  داخل دریا مسابقه ي نفس ميگذارند كه هر كس زودتر سرش را از اب بيرون اورد بايد پول شام و ناهار يك هفته ي دوتاي ديگه را حساب بكنه هر سه نفر خفه مي شوند
 
فرق بين معتاد و ورزشكار :ورزشكار تكنيكي كار مي كنه معتادپيك نيكي
 
شش شباهت پسرا با سوسک:
1سیاه هستن.2کثیف هستن.3موزی هستن.4ترسوهستند.5تو کوچه و خیابون ول هستن.6دم درب مکتب دختر ها میروند.
 
دانش آموز
روزي یک فاکولته پاس شر… آمده بود کابل ميبيند همه استين كوتاه پوشيده اند ميگوید پس اينا چه جور دماغ شا نرا  پاك  ميكنند.
 
آدامس
يك روز يك دهاتی  ميرود بغالي ميگوید يك ادامس 10 توماني بده وقتي كه ادامس را ميگيرد ميگه چقدر ميشه؟
 
نیایش وزرای بی فاکولته
سپاس و ستايش دانشگاه آزاد را ، که ترکش موجب بي مدرکي است و به کلاس اندرش مزيد در به دري ، هر ترمي که آغاز مي شود موجب پرداخت زر است  و چون به پايان رسد مايه ضرر ، پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمي شهريه اي واجب ….. از جيب و جان که بر آيد …… کز عهده خرجش به در آيد
 
ين هم یک شعربرای بعضی دخترهای امروزی ا
آخر يه روز تيک ميگيری  ،  لباسهای شيک ميگيری  
  بابات را ميکنی کچل  ،  تا بينی رو کنی عمل
  با همراهت زنگ ميزنی  ،  عينک رنگ رنگ ميزنی 
  اين دل و اون دل ميزنی  ،  هي به موهات ژل ميزنی  
  جنس لباسات تريکو  ،  موزيک فقط از انريکو  
  جوراب های فسقلکی  ،  روسری های الکی 
 با اشوه های شُتری  ،  ميشينی پشت موتوری 
تو خيالت خيلي تکی  ،  فکر ميکنی با نمکی  
  خوشی با اين تيپ خفن  ، حالا قشنگی مثلا ؟
 
از خشايار پرسيدند : گاو بهتره يا گوسفند 
خشاياره ميگه : گاو بهتره 
مي پرسند چرا 
ميگه : گاو وقتي ميخواد بره آنطرف جاده اول سمت راست نگاه ميکنه بعد سمت چپ رو ، بعد ميره ، ولي گوسفند عين گاو سرشو ميندازه پايين رد ميشه
 
صد طبقه
يک عاشقي  از طبقه صدم ساختمان مي‌پرد پايين، به طبقه پنجاهم كه ميرسد ميگوید: خب الحمدالله تا اينجا كه بخير گذشت!
 
حیدر آقا
به یک  نفر ميگویند : با ?حيدر? جمله بساز، ميگوید: امدم در خانه تان هي در زدم، هي در زدم، هيچكي دررا باز نكرد. به او ميگویند : نه بابا، با ?آقا حيدر? جمله بساز، ميگه:‌امدم در خانه تان، آقا! هي در زدم، هي در زدم، هيچكي در را باز نكرد!
 
يک روز يک نفر يک اسکناس هزار تومني ميبينه ، ورش ميداره ، بعد پرتش ميکنه ميگه : اه ما که از اين شانس ها نداريم
 
خفه کردن ماهی
و… مي خواست  ماهي را خفه کند ، هي سر ماهي را زير آب داخل مي کرد و بیرون میکرد
 
مسیج های عاشقانه
در غریبی یاد یاران عارنیست     یک اس ام اس کمتراز دیدارنیست!
 
ساختار زن ازنظر شیمایی
اين عنصر  کمتر در طبيعت به صورت آزاد يافت مي‌شود و بيشتر به صورت يک ترکيب با ماده‌اي چون انيدريد تبلور  و سولفات خودبيني در منازل يافت مي‌گردد
 
انتی بیوتیک خوردن خود داکتر
داکتر آنتی بيوتيک‌خودرا سر وقت نميخورد، ازاو ميپرسند چرا؟ ميگوید: ميخواهم ميکروبها را غافلگير كنم
 
ریس فاکولته زراعت
فاکولته زراعت را آتش گرفته بود ریس فاکولته زراعت به اطفاعیه میس کال میداد
 
درس خواندن
دو دوست که حوصله شان سررفته بود گفتند بیا سکه را ازبالا می اندازیم اگر سمت( روی )  نقش دار آن امده بود ماهواره نگاه میکنیم اگر روی دیگر آن امد میرویم بایسکل سواری میکنیم واگر به لبه اش ایستاد میرویم درس میخوانیم
 
ریش پروفیسوری
یک محصل ریش پروفیسوری داشت به رفیق هایش گفت امروز هرسوالی دارید بپرسید چون فردا میخواهم ریشم را بتراشم
 
کفش مدل روز
شخصی بطرف خانه اش میدوید دوستانش از او پرسیدند، چی شده؟ جواب داد: برای زنم کفش نو خریده ام دوستانش گفتند: پس چرا میدوی؟ مرد گفت: می ترسم اگر به خانه نرسم مدل کفش عوض شود
 
یک پسرداخل كليسا نشسته بود، ناگهان مي‌بيند يک دختر خيلي خوشگل  مياید داخل. ميدود ميرود پشتِ يک مجسمه قايم ميشود. دختر مياید مينشيند جلوي محراب و ميگوید: اي خدا! تو به من همه چيز دادي ، پول دادي ، قيافه دادي ، خانواده خوب دادي… فقط ازتو يک چيز ديگر ميخوام… آن هم يک شوهر خوب است …يا حضرت مسيح‌! خودت كمكم كن!
پسر از پشت مجسمه مياید بيرون ميگوید: عيسي مسیح هل نده!‌هل نده زشته ، خودم ميروم.
 
ـــواستگار باستان شناس
د ختری هـــر کس به خواستگاری اش می رفت جواب رد مید اد تا اینکه روزی جــوا نی باستان شناس به خــواستگاری اش رفت  او فوراً قبــول کـــرد ـ علت را پر سید ند گفت ــــــ بــراین پذ یرفتم که هــر چه سن من با لا تر رود ارزش من نزد او ب��شت��  خــواهد شــد.
 
ماه عسل
نو عـــــــروس ز صـــــــــفا گفت شبی با داماد 
نام این مه چه کسی ماه عسل بنهاده است؟
گفت داماد به لبخـــــــــندجوابـــــش، کاین ماه
ماه غسل است ولی نقطه ی ان افتاده است
 
عــــینک
مــلا نصر الــد ین  شبــی زنش را از خــواب بیــد ار کرد و گفت ـــ عینک مـــرا فـــوراً بیــاور ـ او پرسیــد ــــ این وقت شب عینک مــی  خــواهی چی کنــی ؟
ملا گفت ـــ خــواب خــوشی میــد یــد م بعـضــی جـــا هـــای آن تــاریــک بــود و خوب نمی د یــد م ـ خـــواستم عیـنـــک بــزنم تــا خــوب هـمــه جــا را ببیــنــم
 
معده
نرس از قلندر خان که بستر بود پرسید
چرا شما سر خود را پائین انداخته وطرف شکم خود میبینید؟
قلندر خان : بخاطریکه داکتر گفته متوجه معده ات باشی
 
زینه
کســـی بــه مــرد عـــربی کــه به جهت کسب روزی بسیار جزع وفزع مــی کـــرد گفت ــــ مـگـــر آیــه  که روزی شما د ر آسمان است  را نخــواند ه ای ؟ 
عــرب گفت ــــ خـــوانــد ه ام امـــا زیــنــه ای به آن بــلــنـــد ی از کـجـــا بیاورم
 
محصل طب
روزی عباس درلیلیه از دست درس های پوک وبی معنی که خسته شده بود تصمیم به خود کشی میگیرد او طناب را به دور کمر خود میبندد وبه سقف اتاق آویزان میشود . عده ای که او را نجات میدهند از او میپرسند که مردم طناب رادور گلوی خود میبندند تو چرا دور کمرت بستی ؟ گفت : من هم اول دور گلو خود بسته بودم اما نزدیک بود که خفه شوم.
 
خـــرید اران کتــاب
از یک کتاب فــروشی پرسیــد ند ـــ وضع کسب وکــار شما چطور است ـ
گفت ــــ بسیار بــد چــون آنهانی که پــول د ارند سواد نــد ارند و آنهاایکه ســواد د ارند پول نـــد ارند
 
د اکتــر د ند ان
بیمار گفت ـــ آقــای د اکتـــر این آن دنــد انی ـ نیست کـــه مــی خــواهم آن را بکشید
د اکتــر گفت ـــ صبــر د اشتــه با شیــد جــانم کــم کـــم بــه آن هــم میرسیــم
 
نـــا راحتی
پسری نزد پزشک رفت ــ
پزشک از او پرسید ـــ پسرم د ر کجا احساس نا راحتی مــی کنی ؟ 
پسر گفت ـــ د اکتر صاحب د ر مکتب.
 
شـــا گــرد
معلم ـــ تو چقد ر کود ن استی ـــ اسکنــد ر وقتی اند ازه تو بود نصف د نیا را میشناخت
شاگـــرد ـــ آخه آقا ــــ معلم او ارسطو بود نی شما.
 
چند ضرب المثل
استادان که در دانشگاه درس داده نتوانستند میگن که میتود همین است .
دهانش که بوی شراب داد میگه بری صحت خوب است .
دالر که زیاد شد بجای کوکاکولا شراب می خورند.
اگر سر دوستتان کل است مرتبا از آرايشگرتان تعريف کنين
دنیا را آب بگیرد چورچ بوش را تا بندی پایش است
ملت بابا دارد و مادر نه
اشرف غنی که رییس دانشگاه شد . استادان در تابستان کرتی زمستانی می پوشند  .
 
سا عت طــلا
قــاضی ـــ راستی موقع که ساعت طــلای این آقارا د زدی کــردی هیچ نتر سید ی ـ
د زد ـــــ چــرا جناب قــاضی تر سیــد م که نکند ساعت طــلا نبا شد
 
یـــا علی
د زد ی به خانه روضه خوانی  رفته و تمام اثاثیه اورا جمع کـــرد وقتی خواست آنها را از زمین بر د ارد گفت یا علـــی ـــ
روضه خــوان از صد ای او بید ار شد و دست د زد را گــرفت و گفت ـــــ هـــرچه که من د ر مــد ت عمــر خویش با یــا حسین جمع کـــرد ه ام تو می خـــواهی با یک یا علـــی گفتن همه را ببری ؟ این بی انصافـــی نیست.
 
جامعه
ابونصر سجستاني فقيه ر ا پرسيدند چون به لب آب رسيم وغسل كنيم رو بايد به كدام ط��ف كنيم .
گفت : به طرف جامه هاي خود تا دوزد آن را ندزدد.
 
یک شعر خوب
بـنـی آدم اعـــــدای يـکـديـگــرنـــــد 
کـــــه در آفــــريـنـش زبـد بـدتـرنــد 
چـو عـضــوی بـدرد آورد روزگــار 
ديـگـر عـضـوها را به ان چه کـار
تــو کــز مـحـنـت ديگران بـيغــمی 
بـــزن بـر سری رهگـذر شلغـمـی

تو کز محـنـت دیگران بـی غـمــی
در حـقـیـقـت بـهـتــــریـــن ادمـــی
 
لافوك ها
دونفر لافوك باهم بحث ميكردند اولي گفت: ساعت پدرم انقدر اصل است كه ماه پيش به دريا افتاد ويك ماه دردريا بود وحالا خراب نشده وخوب كار ميكند.
دومي: پدرم آنقدرادم قوي است كه ماه پيش در دريا افتاد ومدت يك ماه در دريا بود وحالا هم صحي وسلامت است.
اولي: پدرت مدت يكماه دردريا چه ميكرد.
دومي: ساعت پدرتورا كوك ميكرد.
 
قیچی
روزی دختر هم سايه خانه همسايه خود رفت و گفت که قيچی تان را بدهيد . 
هم سايه : ايا شما قيچی نداريد ؟ 
دخترک: داريم ولی مادر با ان سر قطی روغن را باز نمی کند چرا که خراب ميشود
 
مسعود
يك ژورناليست از احمد شاه مسعود پرسيد درمورد گل بدين چه ميداني مسعود گفت : زياد چيزها ولي نميخواهم بگويم وفقط آرزوي من اينست كه قبل از گل بدين از پل صراط بگذرم زيرا ميترسم با راكت هايش پل صراط را خراب كرده ومن اينطرف پل بمانم و ز پل گذشته نتوانم.
 
بولاني
شخصي درخواب ديد كه بولاني ميخورد وقتي بيدار شد ديد كه كلاه پوست پدرش را خورده است.
 
کاسه سگ
عبدالرسول در حالیکه نان میخورد به صاحب خانه گفت : احمد شاه ! وقتی من نان میخورم سگ شما
با یک حالت غیر عادی سوی من نگاه میکند .
احمد شاه گفت : درست ! سگ من بسیار هوشیار است کاسه ،خود را میشناسد.
 
آواز خوانی
زینت تمرین اواز خوانی میکرد حامید شوهرش پیش کلکین ایستاد میشد روزی با عصبانیت به شوهر
خود گفت : چرا وقتی من تمرین اواز خوانی میکنم تو پیش کلکین ایستاد میشوی؟
حامید گفت : بخاطر حفظ ابروی خود این کار را میکنم اگر همسایه ها در وقت اواز خوانی
تو مرا پیش کلکین اتاق نبینند فکر میکنند که من ترا میزنم و تو چیغ میکشی.
 
ملا نصرالدين
يك روز ملا نصرالدين كنار جوئي وضو ميگرفت كه كلاوش وي در آب افتاد هرقدركوشيد نتوانست كلاوش خود را بيابد لذا وضو را شكستانده و به آب گفت وضويت را پس بگير وكلاوش مرا بده.
 
دانلود
پسرودختری با هم عشق بازی میکردند که پسر به دختر گفت: عزیزم بیا یک پسر بیاوریم کار پیچ دقیقه است. دختر: بلی برای تو پنچ دقیقه است اما من باید نه ماه ونه روزونه دقیقه ونه ثانیه دانلودش کنم.
 
گـفــتـــــــم ا ي يـــــا ر
گــفـــتـــي زهــــرمـا ر 
گـفـتـم ايسـروي روان 
گـفـتي افسانـه نخوان 
گـفـتم از غم توبيمارم 
گـفـتي مـن پرستارم؟

 
ديوانه خانه
دريك ديوانه خانه اي ديوانه ها با توپ فوتبال بازي ميكردند داكتر درگوشه اي ايستاده بوده وتماشاه ميكرد كه كدام ديوانه هوشيار شده است يكي از ديوانه ها درگوشه اي ايستاده بود وتماشا ميكرد داكترباخودش گفت اين ديوانه حتمي هوشيارشده است لذا ازديوانه پرسيد تو چرا بازي نميكني ؟ ديوانه گفت من ايستاده ام تا توپ بيايد وبه كله ام بزنم.
 
قبله گاه
و… داخل باغ شد خواست چیزی بدزدد. چند چیزی هنوز نبرداشته بود که صاحب باغ اورا دید. دزد متوجه شد که صاحب باغ میخواهد اورا گرفتارکند. رو به فرار نهاد خواست از دیوار باغ بالا بپرد. چون دیوار بسیار بلند بود و شخص وارخطا نتوانست بالا شود. برای فرار چاره سنجید نشد. بالاخره دید در کنج محوطه باغ خری ایستاده است به عجله خود را انجا رسانید و در زیر پای خر خوابید. صاحب باغ به او رسید و گفت بلند شو احمق
و… گفت : من چوچه خر استم
صاحب باغ گفت بخی! گپ های لوده لوده نزن این خر نر است نه ماده
دزد گفت والده ام سالهاست وفات کرده فعلا با قبله گاه(پدر) خود زندگی میکنم.
 
پدران
قندی گل به پسرش ظاهر گل گفت : بچیم هر وقت مهمان امد اگر من گفتم چاینگ بیار بگو کدامش را
اگر گفتم رادیو بیار بگو کدامش را ، خلاصه هر چیزی را خواستم تو پرسان کو کدامش را ؟
تصادفا در همان روز چند نفر از دوستان پدر ظاهر گل مهمان شد ند .
قندی گل : بچیم پدرت را صدا کن .
ظاهر گل با اواز بلند گفت : کدامش را مادر جان.
 
فقیر و ثروتمند
فقیر به ثروتمند ـ سلا م علیکم کجاتشریف میبرید ؟
ثروتمند گفت؟ ـ قد م میزنم  تا اشتها پید ا کنم ـ شما کجا میروید
فقیر گفت  من اشتها د ارم قد م میزنم تا خوراکی پید ا کنم.
 
تازه عروس
تازه عروسی  در خانه کارنمیکرد یک روز  خشو وخشوچه باهم گفتند که باید کاری کنیم تا عروس ما نیز کارکند. همین بود که مادر درصبح میخواست خانه را جاروب کند که دخترش گفت مادرجان جاروب را بمن بده شماپیر شده اید باید استراحت کنید من وعروس تان با هم کارمیکنیم ، ولی مادرش جاروب میکرد دخترش جاروب را میخواست از مادرش بگیرد ولی مادرش نمیداد تا اینکه تازه عروس گفت مادرجان دعوا نکنید یک روزشما کارکنید ویک روز دختر تان.
 
رزو سخت ا
 از یک آد م سختی پر سید ن ـ تو د ر دنیا چی آرزو د اری ؟
او جواب د اد ـ آرزو د ارم  کل شوم تا د یگر  پول سلما نی ند هم.
 
زمان
معلم از شاگردی پرسید : بهروز این جمله من حمام میروم ، تو حمام  میروی ، او حمام میرود این چه زمانی است؟ شاگرد: این که سوال نمیخواهد روز جمعه است.
 
چندان نر هم نبود
مردی درکاروانی الاغش را گم کرده بود ، الاغ دیگری را گرفته بارمیکرد، صاحب الاغ خبرشده الاغش را گرفته بار موصوف را به زمین انداخته وبا الاغش میرفت که صاحب بار آمده شروع به سروصدا کرد مردم جمع شده به صاحب بار گفتند اگر الاغ از تو بود بگو نربود یا ماده؟ صاحب بار گفت نر وقتی جستجو کردند ، الاغ ماده بیرون شد برایش گفتند این خو ماده است صاحب بار گفت ولله چندان نر هم نبود.
 
معلم وشاگرد
شاگردی ازمعلمش پرسید ؟ سعدی درچه سالی وفات کرد :
معلم گفت: درسال های 640 الی 645 . شاگرد گفت: معلوم میشود آن بیچاره پنج سال جان میداده است.
 
علت د ستگیــری
 اداره پولیس قاضی روبه متهم کرده گفت این دفعه چرا تو را دستگیر کردند؟
متهم با قیافه مظلومانه ای : جناب قاضی صاحب چو من پیر شده ام ومثل سابق توان فرارکردن را ندارم.
 
تربیت سگ
یک روز دو آدم لاف زن به هم میرسند .
اولی: سگ ما طوری تربیه شده است که وقتی خانه میآید درب را دق الباب میکند.
ودومی:سگ ما وقتی خانه میآید کلید داشته با آن درب را میگشاید.
 
آدم قحطی
روزی مردی خندان دوست اش را دید ، دوستش پرسید چرا میخندی؟
مرد گفت: امروز وقتی از خانه بیرون میآمدم دختر 4 ساله ام از من پول خواست گفتم ندارم ، به مادرش گفت: دردنیا آدم قحطی بود که زن این گدا شدی.
 
د اکتــر با انصاف
مریضی که د یــروز عملیات کــرد ید  قیچی و پنس   داخل نرس با عجله پیش د اکتر جــراح رفت و گفت ـــ آقای د اکـــتر  شکمش ماند ه است ـ
داکتــر ـــ زود باش تا نمــرد ه پول قیچی و پنس را از او بگـــیر.
 
د رس تاریخ
معلم تاریخ از شاگــردی کــه د و  سال در صنف چهارم بخـــاطر مضمون تاریخ ناکام مانــد ه بود  پـــر سید ــ  احمـــد شاه بابا  چــی کـــر د؟ 
شاگــر د جــواب د اد  ــ هیچی ـ مـــرا د و سال ناکام کـــر د.
 
سایه شاه
د رویشی زیـــر  ســایه  الاغش استراحت مــیکرد  ـ شاه از آنجا می گذشت درویش را د ر حــال استــراحت د یـــد  ـ
به د رویش گفت ــ ای مـــرد این جا چی میکنی ؟
د رویــش گفت ــ  عـمـــر شاه دراز باد ــ زیـــر سایه شما زنــــد گی مــی کنم.
 
د فــاع از خــود
روزی قاضی به یک زنــد انی قــوی هیکل گفت ـــ آ قا شما متهم  به قتــل هستید ـ آیــا از خــود تان د فــاع می کنیــد ـ
متهم گفت ـــ بله ـــ دستبند مـــرا باز کنید تا ببینید چطــور از خـــود م د فـــاع می کنــم.
 
صفــر بــی ارزش
شا گــردی کــه د ر امتحان نمــره 10 گرفته بــود از معلم پــر سید ـــ مغلم صاحب صفــر ارزش د ارد ؟ 
معلم گفت نـــی ـ
بگذاریــد شاگـــر د گفت ــــ پس لطفاً یک صفــر بی ارزش جلــوی این 10
 
رئیس جمهــور ر
پــد ر ــــ پسرم بــرو از پسر همسایه  که همسن تو است  و شاگرد اول صنف شد ه یاد بگیــر ـ
ئیس جمهور نشد ید پســر ـــ  پدر جان شما که همسن رئیس جمهور هستید پس  چـــرا ر
 
شــورت
فیلی د ر حوض ای  شنا میکــرد ـ موشی  از راه رسید و گفت ــ  بیابالا به تــو کار د ارم ـ فیل از حوض بالا شد
موش گفت ــ دیگر با تو کار ند ارم ـ
فیل با کنجکاوی پــرسید ـــ برای چی مــرا صد ا کــرد ی ؟
مــوش گفت ــ خــواستم ببینم  شورت مـــرا تو پو شید ه ای
 
دوستــی حیــوانات
روزی فیلی زخمی شد او را عمل جــراحی کــرد ند پس از عملیات وقتی د اکتر  از اطاق بیرون آمـــد با تعجب  د یــد که مــورچه ای جلوی د ر قــد م میزند جلو رفت وپرسید ـــ اینجا  چـــی مــی خــوا هــی ؟
مــورچه گفت ــ د اکتـــر جان آمــد ه ام تا اگـــر لا زم شد بــرای فیل خــون بــــــد هـــم
 
مـــرد دهقان
مــرد مغروری که بالای سر دهقانی ایستاد ه بـــود و کار کـــرد نش را نگاه میکـــرد  بــه دهقان گفت ـــــ بکار بکار هــرچه تو بکاری مــا مــی خــوریم ـ
د هقان گفت  ـــ ریشقــه مــی کــارم
 
نگاه به نامحــرم
گویند شخصی با زنی زنا کــرد ولی چشمهایش را بسته بــود زن پرسیدچــرا چشمــهایت را بسته ای ؟
مرد گفت ــــ نظر کرد ن به نا محــرم شرعــاً حــرام است.
 
تابلیت
مریض تابلیت ها دو یا چهار خط دروسط دارند؟
داکتر: زیرا اگر با آب پاهین نرود و درگلو گیر بیاید میشود که با پیچ دورخ یا چهار رخ آنرا پا هین کرد.
 
روسای فاکولته
روسای فاکولته های زراعت و انجینری با هم  برسر آب دعوا کردند چون حوض مشترکی داشتند. لذا به توافق رسیدند که به وسیله طناب آب حوض را از وسط دو نیم کنند وچنین کردند شبانه ریس فاکولته زراعت با سطل آب حوض را ازقسمت نیمه مخالف به قسمت خودش اضافه میکرد که شخصی پرسید ریس صاحب چه میکنی؟ گفت آب سمت خود را زیاده میکنم.
 
حاجی
روزی مردی از خانه خدا وند ج برگشته بود مردم از او پرسیدند؟ خانه خدا را چگونه یافتی .
گفت جای بسیار خوبی بود اما به خانه خود آدم نمیرسد.
 
نطاق فراری
روزی ملا می خواست تیپ خود را چالان کند با کلید که او فشار داد درب تیپ باز شد و اتفاقا موشی که در جای کست بود فرار کرد ملا نیز بدنبالش دوید زمانیکه به کوچه رسید همسایه ها گفتند ملا چرا میدوی گفت : نطاق را دیوی ما فرار کرد او را بگیرم .
 
مرغ وروبا
روزی مرغی بالای درختی اذان داد روبا که درآن حوالی بود گفت خروس جان حالا که اذان داده ای بیا که نماز باجماعت بخوانیم . خروس گفت صبرکن که مقتدی ها بیایند درهمین لحظه از طرف ده چند دانه سگ می آمدند که روبا پا به فرار گذاشت خروس صدا زد صبرکن نمازگذاران آمدند نماز کنیم .روبا با عصبانیت گفت حالا خو وضوی من شکسته است.
 
موترفلوکس
شخصی موترفلوکس خریده به طرف خانه اش روان بود که موترش خراب شد با دریور یکجائی بانت موتر را بالا کردند. دیدند که ماشین وجود ندارد صاحب موتر شروع به لت وکوب دریور کرده و گفت ماشین را کجا کردی؟ درهمین هنگام موتری از راه میگذشت صاحب موترازوی پرسید شما کدام ماشین را درراه ندیده اید؟ این دریورعصبانی شده بانت پشت سر موتررا بلند کرد ناگهان صاحب موتر شروع به لت وکوب بیشتر دریور کرد وگفت تو احمق تا حال لیورس امده ای.
 
جواب صادقانه
پسرودختری در کناررودی صحبت میکردند دختر پرسید: عزیزم تو چگونه دختری را دوست داری ؟ مقبول یا هوشیار، پسر گفت: هیچکدام من فقط تو را دوست دارم.
 
معجزه
شخصی دعوی نبوت میکرد او را نزد شاه آوردند. پادشاه از او پرسید که معجزه ات چیست؟ گفت معجزه ام این که هر چه در دل شما میگذرد من میدانم چنانکه اکنون در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم.
 
دیوانه
دیوانه ای سر رفیقش را از تن او جدا کرد وانرا زیر تخت پنهان کرد مدیر دیوانه خانه آمد واز دیوانه پرسید : چرا سرش را بریدی؟ دیوانه گفت :میخواهم بدانم که وقتی بیدارمیشود میتواند سرش را پیدا کند.
 
گرسنگی
گدا: آقا بمن فقیرودرمانده کمک کنید سه روز است که چیزی نخورده ام
عابر: چرا کار نمیکنی
گدا: اگر کارکنم بیشتر گرسنه میشوم.
 
خوردن پترول
شاگرد: اگر آدم پترول بخورد چند اسپ آور نیرو پیدامیکند؟
معلم :معلوم نیست ولی آنقدر سرعتش زیاد میشود که بیک ساعت ازین دنیا میرود.
 
خواستگاری
علی: بهروزجان شنیدم دختریکه میخواهی به خواستگاری اش بروی شانزده ساله است چرا دوسال دیگر صبر نمیکنی که عاقلتر شود؟
بهروز: میترسم که اگر عاقلتر شود زن من احمق دیوانه نشود.
 
فرق فیل ومورچه
معلم: قیس فرق فیل و مورچه در چی است؟
قیس: فرق شان اینست که مورچه میتواند سوار فیل شود ولی هیچوقت فیل سوار مورچه شده نمیتواند.
 
مرگ ناپلئون
معلم وحید مرگ ناپلئون در چه وقت اتفاق افتاد؟
وحید: در آخرین روز حیاتش.
 
نصف عمر
معلمی در کشتی بود ملاح را گفت توسواد آموخته ای؟ ملاح گفت : نه
معلم گفت : نصف عمرت را ضایع کرده